غذای نذری وظرف مسجد
به خاطر ارادتی که داشتم همیشه در آشپزخانه مسجد برای میهمانهای خدا خدمت می کردم. از آشپزی گرفته تا شستن ظروف وچای ریختن ونظافت مسجد برای هیچ کاری کوتاه نمی آمدم.
آن سال آخرین باری بود که به مسجد پا گذاشتم.
ظهر بود. هوا گرم شده بود وهمه مردم بیرون ودرون مسجد صف ایستاده بودند تا غذای نذری دریافت کنند.
موقع تقسیم غذا با دوستانم جلوی در می ایستادیم وسعی می کردیم کسی بدون غذا بیرون نرود. آخرین غذا ها هم توزیع شدند. تنها غذای مانده قدری ته دیگ بود که میخواستیم خودمان به اصطلاح سرپایی ها بخوریم.
زنی که رویش را پوشانده بود جلو آمد وخواهش کرد که برای فرزند مریضش غذابگیرد. جلوی در مردی از آخرین میهمانها گفت: برو خواهر غذا تمام شده است.
زن گوشه چادر را به دندان کشید. سرش به پایین افتاد. چند قدم که رفت او را صدا زدم از او ظرفش را خواستم تامقداری از غذای خودم را برایش بریزم. زن گفت ظرفی همراه ندارد.
از آنجایی که ظرف یکبار مصرفی نبود غذا را داخل بشقاب مسجد ریختم و بدستش دادم. یکی از متولی های مسجد جلوی در راه زن را سد کرد که ظرف نمی توانی ببری. از زن اصرار واز متولی انکار که اصلن امکانش نیست.
متولی را صدا زدم وپرسیدم مشکل چیست.
متولی گفت: ظرفهای مسجد را می برند ودیگر برنمی گردانند.
گفتم: این ظرف چقدر ارزشمنداست.
متولی: قیمتش مهم نیست ظرف مال مسجده باید داخل مسجد مصرف شود.
گفتم:مسجد متعلق به کیست؟
متولی:خدا
گفتم: اگر این ظرف را خدا نتواند حفظ کند وبه خانه خودش برگرداند پس همه چیز کشک است. مرد حسابی اینجا خانه خداست وهمه ما ادعا می کنیم برای خدا وبه خاطر او احسان می کنیم. توبرای یک ظرف آدمی که نیازمند است را از خانه خدا می رانی . بزار این زن با این ظرف برود اگر برگرداند که عالیست اگر برنگرداند حتما نیاز داشته وما برای همین اینجا هستیم تا دردی دوا کنیم نه اینکه دردی اضافه کنیم. من خودم او را ضمانت می کنم وپول آنرا می دهم.
متولی :پس بگذارید من به حاج آقا پیش نماز مسجد بگویم بعد ببرد.
مردی چاق وکنده که از بس شکمش فربه بود نمی توانست روی زمین بنشیند. از میز خطابه حتی موقع ناهارهم پایین نیآمد، را نشانم داد. یک قابلمه بزرگ در کنار دستش بود ودرحالی که ریش وسبیلش از قیمه زرد شده بود در حال پایین آمدن از پله های میز خطابه بود. چنان کفری شدم که متولی را به کنار زدم وراه را برای زن باز کردم.
زن بعداز نیم ساعت ظرف را با گلهای محمدی به مسجد برگرداند.
صحنه آن حاج آقای چرب وفربه وزنی که برای حفظ آبرو روی خودرا پوشانده بود وبرای یک بشقاب غذا التماس می کرد وخدایی که درخانه اش به روی فقیران بسته بود وقادر نبود از ظرفهای خودش محافظت کند باعث شد که کار در مسجد را برای همیشه کنار بگذارم. خانه ای که در آن شیطان صفتان برای فربه شدن لانه کرده اند را به همانها سپردم.