غرامت یک سهل انگاری/ پارادوکس بی عدالت
در یک روز نیمه ابری؛ زمین خیس از باران شب گذشته است اما آلودگی همچنان گلوی آسمان را در پنجههایش میفشارد.
برای گرفتن جواب آزمایش باید به کلینیک مراجعه کند. قبل از اینکه بقیه بیدار شوند، دوش گرفت، لباس پوشید وموهایش را شانه کشید. کفشهای واکسخورده را باپاشنه کش به پا کرد. دستگیره در را آرام گرفت تا صدای بسته شدن در خواب فرزندانش را ضایع نکند. از پلهها پایین رفت. اسنپ بیرون به انتظار ایستاده بود.
وارد کلینیک شد. فیش را به باجه داد. مقنعه سورمهای با خطوط نقرهای دخترک چشمش را نوازش کرد . دخترسرش را مماس برگهها کرده بود. فکر کرد خواب است. طوری که رؤیایش را کابوس نکند، گفت: خانم... خانم ...ببخشید
دختر با دهان نیمه بازوعینک آفتابی تیره سرش را بالا آورد.
-بله بفرمایید
- می شه این جواب را بدهید و فیش را از لای درز نایلون جلوی گیشه، داخل برد.
دختر به سمت چپ چرخید. در میان دستهای کاغذ به دنبال نام او گشت. بار دیگری جستجو کرد ولی پیدا نکرد.
از جایش بلند شد و به سمت میز همکارش پیش رفت. فیش رانشانش داد و گفت: این برگه پیش شماست؟
همکارتپل پشت میز مشغول نوشیدن چای بود. لیوان را روی میز گذاشت ماسکش را بالا کشید و در میان کاغذهایی که درکازیه روی میزش تلمبارشده بود جستجو کرد. کاغذی را بیرون کشید. برگه را باز کرد و سطحی آنرا بررسی کرد. با صدای آهستهای به همکارش گفت: باید برگه را به دکتر نشان بدهد.
دختر به پشت گیشه برگشت کاغذ را روی میز گذاشت و درحالیکه صندلی را برای نشستن جلو میکشید گفت: آقا لطفاً تشریف داشته باشید دکتر آزمایشگاه از شما سؤالاتی دارند.
-یعنی چی مشکلی هست؟
- مهم نیست ولی دکتر تأکید کردند که قبل از تحویل، شمارا ببینند.
روی نیمکت ردیف اول نزدیک گیشهها نشست. گوشی را بیرون کشید. شاید همسرش نگران شده باشد. پیامی فرستاد. صدای تق تقی به گوشش رسید سر را به سمت صدا چرخاند.
خانمی با کفش پاشنه بلند، شال رنگی ومانتو کوتاه، به گیشه نزدیک شد. دختر از جا بلند شد و احوالپرسی کرد.
خانم گفت: مبارک باشه بالاخره چشمهات را عمل کردی؟
-سه روز پیش عمل کردم.
- درد یا مشکلی نداری؟
- فقط تاری دید دارم دکتر.
-اون هم طبیعیه درست می شه، آگه کار کردن برات سخته مرخصی بگیر.
-فعلاً خوبم ممنون دکتر.
به پشت گیشه رفت و از همکار دیگر پرسید: چه خبر؟
دختر تپل با اشاره مرد را نشان داد و گفت: ایشان در انتظار شما هستند.
دختر پشت گیشه مرد را به داخل دعوت کرد. دکتر عینکش را از داخل قاب بیرون کشید. بر روی نوک بینی گذاشت. برگههایی که در دست داشت را با دقت بررسی کرد و دور چند سطر آنرا خط کشید.
شال روی سرش را مرتب کرد ولبه آنرا دوباره روی شانه فرستاد. بهصورت مرد خیره شد و پرسید: جواب آزمایش مربوط به شماست.
مردفکری کرد، با مکثی طولانی گفت: خیر.
دکتر که انگار خیالش راحت شده و رسالتش به پایان رسیده، گفت: برای جواب قطعی آزمایشات باید تکرار شوند. علائم خاصی ندارند مثل خونریزی بینی، کسالت وبی حالی، خمودگی، افسردگی .
هر بار مرد با سر علائم ونشانه ها را نفی کرد.
- دکتر میتونید واضح بگوید مشکل چیه؟
-آگه امکانش هست دوباره آزمایش را تکرار کنند. میتوانید امروزایشان را بیاورید؟
-شاید، میشه بگوید به چی مشکوک شدید؟
HIVمثبت در خون ایشان پیداشده است.
هوای داخل کلینیک بهیکبار تمام شد. دهانش را ماهیوار برای قطرهای اکسیژن بازوبسته کرد. برای یکلحظه در میان دریاچه یخزده گذشتهها غرق شد. تمام وسایل داخل اتاق بهیکباره پشتورو شدند واودرحالی که سقوط میکرد همهچیز درهم شد.
دکتر فریاد زد: آقای امیدی لطفاً کمک کنید دستگاه اکسیژن بیاورید.
یک ساعت بعد مرد درحالیکه رنگ به رو نداشت از کلینیک بیرون آمد. همهچیز در چرخش بود حال خوشی نداشت. سالها برای پاکی جسم و روحش تلاش کرده بود. هیچ نقطه تاریکی در زندگی نداشت. این بیماری از کجا بر سرش آوار شده بود.
افکارش مانند پرنده ترسیده از این جا بهجای دیگری کشیده میشد. اگر همسرش هم مبتلا شده باشد چه؟ چطور به خانواده بگوید؟ بچههایش او را چطور میبینند؟ او که همیشه اخلاق را در نظر داشت حالا اَنگ این بیاخلاقی را چطور با خود میبرد؟
همسرش را چطور قانع کند که خطایی نکرده؟ و...
سردرد همیشگی سراغش آمد. چشمهایش تار شدند. با نبرد درونی به وسط خیابان رسید. تلوتلو میخورد نمیتوانست روی پاهایش بایستد. صدای ترمز شدیدی را شنید و خودش را نزدیک شاخ و برگ خشکیده چنار وسط بلوار دید و ناگهان همهجا تاریک شد.
********
صبح با صدای گوشی مثل همیشه بیدار شد. وقتی چشم باز کرد همه خانه را آشفته دید. هر بار که باهم بحث میکردند مدتی به سکوت میگذشت وبعد با حرف زدن وکوتاه آمدن یکی از طرفین، قائله ختم میشد اما اینبار لوازمش را برداشت وشبانه خانه را ترک کرد.
آینه دستشوی مانند پرده سینما گذشته را برایش نمایش می داد. چند سال پیش وقتی با هم ازدواج کردند با چه آرزوهایی هر شب را به صبح میرساندند. دوسال پیش قبل از شیوع کرونا رستوران کوچکشان را راه انداختند. سالها بود که حسرت داشتن رستوران نان داغ، کباب داغ را داشت. حالا آرزویش با کمک های بی دریغ همسروخانواده محقق شده بود. برای پرداخت اسناد هیچ مشکلی نداشت. در این یک ماه افتتاح مغازه اکثر چک ها پاس شدند. آن روز لعنتی همه چیزم بهیکباره درمیان آسمان وزمین منفجر شد.
دیماه 98 اعلام عمومی شیوع بیماری کرونا وبسته شدن اکثر اغذیه فروشیها ورستورانها وبرخی از مشاغل دیگر.
مامورها با مجوز پلمپ رستوران ، سمبل آرزوهایش را پشت آن دفن کردند. موعد چکها رسید. مجبور شد تمام سرمایهاش را حراج کند تا از زندان رفتن نجات پیدا کند.
رفته رفته تمام پس انداز وطلاهای همسرهم تمام شد. با اندک پس اندازمانده، یک پراید دست دوم خرید. مدتی در آژانس کار کرد تا خرج زندگی را تأمین کند. روزها از پی هم میگذشتند وبا دور کار شدن کارمندان ادارات، تعداد سفرهای داخل شهری هم کم شدند. به اسنپ مراجعه کرد. برای نصب نرم افزار به گوشی اندروید نیاز بود. دیگر کسی را برای قرض گرفتن نداشت. از همه اقوام برای پاس کردن چکها قرض گرفته بود. با درآمد اندک آژانس هنوز بخش اعظمی از بدهی مانده بود. به سراغ یکی از دوستان موبایل فروش رفت. با کلی وثیقه ومنت بالاخره گوشی را گرفت. امروز دومین روز است که میخواهد در اسنپ کار کند.
در خانه کمی چرخید ولباسهای پخش وپلا شده را برداشت. کمی اوضاع درهم را مرتب کرد. هرچه فکر کرد یادش نیامد اصلاً بحث دیشب برسر چی بود. هرچه بود که طاقت همسرش را به انتها رسانده بود. حق داشت او با تمام مشکلات او ساخته بود. در تمام مراحل افتتاح رستوران بیشتر از او زحمت کشیده بود. گوشی را از روی کانتر برداشت. پیامی روی صفحه نمایان شد.
"عزیزم کی میای بریم." نگاهی به شماره انداخت ناشناس بود. پیامی دیگر رسید وپیامهای دیگر.
دیشب که به خانه رسید با استقبال گرم همسر وفرزندش خستگی همان پشت در ماند. میز شام آماده بود. برای جلوگیری از شیوع بیماری مستقیم به حمام رفت. قطرات آب گرم که برروی سرش میریخت خستگی یکروز رانندگی مداوم را با خود شست.
با درآمد آنروز توانسته بود اولین قسط موبایل را زودتر از موعد پرداخت کند. زیر قطرات دوش برنامه ریزی کرد که هرروز بخشی از بدهی آشنایان را بدهد تا در این بحران مالی شرمنده آنها نشود. خانواده همسرش در اولویت بودند دراین بحران مالی بیشترین سهم چرخ زندگی را آنها با حقوق بازنشستگی گردانده بودند. حالا باید زحمات آنهارا جبران میکرد.
حوله را روی موهای خیسش کشید. صدای گریه کودکش از اتاق میآمد. به سراغشان رفت. سیل اشکهای همسرش همراه کودک بی قرار متعجبش کرد. زن درحالی که ساک لباسهای کودکش را میبست، گفت: باهمه چیزت ساختم دیگه این یکی را نمیتوانم. هرچه پرسید چه شده حرفی نزد. وقتی در را پشت سرش کوبید از بهت بیرون آمد.
تمام اتفاقات را حلاجی کرد. انگار لامپی در انتهای مغزش سوسو میزد. پیامها را باز کرد. تمام پیامها از همان شماره ودرست وقتی بود که به حمام رفته بود.
"عزیزم مانتو کادویی که برام خریدی را پوشیدم، ممنونم."
"عشقم، چطوری بدون تو روزها را سپری کنم"
"قربونت بشم چرا جواب نمی دی"
"نکنه توی محل کارت محدودیت داری"
"همراه پسرکوچولو داخل شکمم هر لحظه به یادت هستیم نفس هامون را به خاطر تو میکشیم."
"سفرت بی خطر"
20پیام که با فاصله چند ثانیه ارسال شده بود.
تازه متوجه وخامت اوضاع شد. این چه کسی بود که اینطور برای او نامه فدایت شوم میفرستاد. به هرجایی فکر کرد. هیچ جایی شماره جدیدش را نداده بود وقتی در اسنپ ثبت نام کرد، خط جدید گرفت.
در میان مسافرهای دیروز جستجو کرد. اکثر مراجعه کنندگانش مرد بودند. فقط دو نفر خانم بودند یکی خانم مسنی که اسنپ را دخترش برایش گرفته بود ودیگری خانم بارداری که به آزمایشگاه رساند.
در کسری از ثانیه لباس پوشید. باید به سراغ زن میرفت وآزمایشگاه تنها سرنخ بود.
با سرعت رانندگی میکرد. گوشی تلفن مرتب زنگ میخورد. هنوز پایه جلوی داشبورد نگرفته بود. وقتی به صفحه گوشی روی صندلی نگاه کرد تا مخاطب را ببیند ناگهان چیزی به ماشین خورد فرمان را چرخاند. در لحظهای جسمی بی جان را در میان زمین وهوا در پرواز دید.
هردوپا را روی ترمز فشرد. با سر به شیشه جلو برخورد کرد. صدای جیغ لاستیکها آخرین صدایی بود که شنید. ماشین محکم به چنار وسط بلوار برخورد کرد.
*********
مرخصی 3 روزه تمام شد. عینک دودی را به چشم زد. وقتی وارد خیابان شد ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده بودند. از پشت شیشه تیره عینک آفتابی همهجا خاکستری بود حتی چمنهای جان سختی که سعی میکردند سبز بمانند. باعجله سواراولین تاکسی شد و به آزمایشگاه رسید. دیدش هنوز کامل نشده بود اطراف را روشن میدید ولی صفحه گوشی و کاغذها هنوز مشجر بودند.
برگهای را برداشت هرچه سعی کرد اعداد آنرا بخواند نتوانست. سرش را مماس کاغذ کرد تا بهترببیند. مردی صدایش زد. خانم...خانم...می شه جواب آزمایشم را بدهید با دستی که از زیر نایلون گیشه داخل آمده بود برگه را نزدیک صورتش گرفت.
برگه را گرفت و دنبال جواب، جعبه کاغذهایش را جستجو کرد. به سراغ همکار رفت او در حال نوشیدن چای بود. عادت داشت هرروز تا صبحانه مفصلی پشت میزش نمیخورد دست به هیچ کاری نمیزد حتی اگر تمام سالن از مراجعهکننده پرشده باشد. از وقتی باردارشده بود دیرتر میآمد وحالا صبحانه او با اوج شلوغی کار همزمان بود.
با اخم وتامل، لیوان چای را روی جا لیوانی چوبی گذاشت. برگه را بیرون کشید و به دست دختر با عینک دودی داد. قدری آنرا به صورتش نزدیک کرد. در پشت مه چشمانش اسم مرد را دید. علامتی که بین خودشان داشتند را متوجه شد. باید برای مراجعه به دکتر اورا به انتظار بگذارد.
-لطفاً تا آمدن دکتر در سالن تشریف داشته باشید.
در میان تجسس وتلاش هایش برای دیدن کاغذهای روی میز، به مرد نگاه کرد. مردی میانسال با لباسهای مرتب وتمیز موهایش را به یک طرف شانه زده بود تا کم پشتی جلوی سرش را مخفی کند. لباسش اگر چه کهنه بود ولی تمیزی وخط اتوی آن کاملاً واضح بود. مرد گوشی را بیرون کشید وپیامی فرستاد.
خانم دکترمثل همیشه با صدای کفش هایش رسید.
به نظر دکتر باید بیشتر استراحت میکرد ولی تازه یکسال بود که اینجا استخدام شده بود. هنوز قرارداد جدید را امضا نکرده بود.
مرد پشت میز دکتر ایستاده بود که ناگهان سرش گیج رفت وبا صدای گروپ، نقش زمین شد. آقای امیدی اورا روی صندلی نشاند. دکتر فشارش را چک کرد وبا یک لیوان آب قند، بعداز یک ساعت، رنگ پریده او دوباره به صورتش برگشت.
مرد از جا بلند شد و به سمت بیرون رفت. دختر پشت ابر کوچک چشمانش، رفتن اورا دنبال کرد.
چند لحظه بعد صدای جیغ ترمز پراید، گوشهایشان را آزرد. همه بیرون رفتند. مرد روی زمین افتاده بود و رودی سرخ از پشت سرش روی آسفالت روان بود. برگهای به جا مانده روی چنار وسط بلوار بدون کمک باد خود را به میان رود سرخ پرت کردند تا شاید دوباره احیا شوند.
دختر با عینک دودی دلش ریش شد وبا حالی خراب پشت میز برگشت.
پسری سبک سر با لباسهای شیک وارد شد. همه حاضران در سالن را از نظر گذراند. ازپشت نایلون کانتر با همان صورت پوشیده در ماسک سرتاپای دختر را برانداز کرد. چاقوی بُران نگاهش چنان بر بدن دختربا عینک دودی اصابت کرد که حس کرد هیچ لباسی برتن ندارد.
برگه را به زیر نایلون گیشه برد و در انتظار تماس دست دخترک تعلل کرد.
-برگه را بگذارید صداتون میکنم. از نگاه مرد منزجر شد. از جا بلند شد و به آبدارخانه رفت. لیوان آب سرد را یکسر نوشید اما حس بد از بین نرفت.
برگشت وپشت میز نشست. نام مرد را به سختی خواند. متعجب به برگه نگاه کرد. شبیه این برگه در دست پیرمرد هم بود. چطور بدست پسر رسیده است. نمیتوانست به درستی ببیند به سراغ همکار تپل که داشت ظروف صبحانه را به آبدارخانه میبرد، رفت. خواست تا اسم روی برگه را بخواند. زن که بارداری وزنش را چند برابر کرده بود با پاهای پرانتزی روبرویش ایستاد.
برگه را در دست گرفت وابروهای نازک قهوایش بالا پرید.
هردو بهم نگاه کردند. رنگ از صورتشان پرید. به دکتر که سرش در میان پرونده بود نگاه کردند. فکری مشترک تنشان را به لرزه درآورد.
روی برگه آزمایش پسرجوان نوشته شده بود."احمد معینی سن 65 سال."
ارائه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/غرامت-یک-سهل-انگاری-پارادوکس-عدالت/