ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

قدرشناسی سگی

قدرشناسی سگی

هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد.

برای ورزش و پیاده‌روی بالباس مناسب ورزشی از ویلا بیرون می‌زد. در مسیر جاده سرسبز تاویلای بعدی شروع به دویدن می‌کرد.

نزدیک ویلا بعدی از وسایل فلزی که شهرداری لطف کرده و آن را در چمنزار کاشته است استفاده می‌کند. بعد ازیک ساعت، با تنی عرق کرده به سمت ویلا برمی‌گردد.

درراه برگشت از مرغ فروشی سر میدان قدری بال و گردن خرید. با خود همراه کرد سگ‌های ولگرد و گرسنه را از دور دید. بال و گردن‌ها را برایشان ریخت.

بعد از کمی جست‌وخیز با سگ‌ها به سمت ویلا برمی‌گردد.

قبل از سفر هرروز اتوماتیک وار این روند را ادامه می‌داد. سگ‌های گرسنه را نوازش و تیمار می‌کرد. گویی آن‌ها هم به بودن او عادت کرده‌اند. سفر کاری مهمی در پیش داشت.

علاوه بر تعلقات دیرینه همکاران، دوستان، خانواده، حالا غم بی‌نانی سگ‌های ولگرد هم به دغدغه‌هایش اضافه‌شده است.

از سفر برگشت. ساعت ۵ از خواب بیدار ‌شد و لباس‌های ورزشی را به تن کرد، گوشی همراه را با موزیک دلخواه به هندزفری اتصال داد،مسیر تکراری را تا ویلای بعدی را دوید. به‌وقت برگشت بازهم مقداری پای مرغ، بال و گردن خرید. دل‌تنگ سگ‌های گرسنه شده بود.

سگ‌ها داخل خرابه دورهم،روی زمین دراز کشیدند. شکم‌های گرسنه شان را روی خاک سرد می‌کشیدند تاکمی از درد آن کم شود.

سگ پاکوتاه کوچولو با خال های سفید روی گوشهایش از دور بوی آشنا به مشامش ‌رسید. سر را از کنار دست‌ها بلند کرد. به اطراف نگاه کرد. تک‌تک سگ‌ها یکی بعد از دیگری بوی آشنا مشامشان را نوازش کرد.

از جا بلند شدند به دنبال بوی آشنا خود رابه بیرون از خرابه رساندند. مرد جوان منتظرشان بود. به تاخت به سمت او دویدند.

با تکان دادن دم‌هایشان وفاداری خود را به او ابراز کردند. تکه‌های مرغ را به دندان می‌کشیدند و بعد از مدتی دلی از عزا درآوردند.

روال هرروز از سر گرفته شد.برایشان غذا می‌خرید و با نوازش آن‌ها سرشار از انرژی می‌شد،

به محل کار می‌رفت و روزگار می‌گذراند.

آن روز هم برایشان مقداری پای مرغ خرید و به جایگاه آن‌ها رسید.

سگ کوچولوپا کوتاه ، معمولاً از کنار او تکان نمی‌خورد، این بار سعی داشت شلوار او را به دندان بکشد.

هر بار سد راه او می‌شد و او را به سمتی هدایت می‌کرد، گاهی که از دستش درمی‌رفت، شلوار او را با نوک دندان به سمتی می‌کشید.

این کش‌وقوس مدتی به طول کشید بالاخره خود را به او سپرد. مسیر اورادنبال کرد.

سگ کوچولو به گوشه خرابه رفت، درگوشه دیوار چرخی زد و دومش را بالا نگه داشت وگاهی دم را با شدت به چپ و راست تکان می‌داد.

در گوشه خرابه کنار دیوار ایستاد. با پنجه‌هایش خاک را قدری کنارزد. بعد از چند بار کندن شیئی از زیرخاک نمایان شد.

در کنارسگ کوچولو روی زمین نشست، خاک را کنار زد دسته پول مخفی‌شده زیرخاک را دید. سگ کوچولو دومش را پایین، بین پاهای عقب گذاشته بود، به‌صورت مهربان جوان نگاه می‌کرد.

روی سرش دست نوازش ‌کشیدو زیر پوزه‌اش را قلقلک داد.

قدرشناسیوفامحبّتسگ
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید