ماه پشت ابر نمی ماند
رنگها برایش مفهوم خاصی داشت. آدمها را با این رنگها نقش میزد. در تمام این سالها آموخته بود که آدمهای اطرافش رنگینکمانی و قابلتغییر هستند. برخی آدمها آبی و زلالند، گروهی سبز وپویا، برخی سرخ و پر حرارت، گروهی خاکستری و خنثی، عدهای که اندک هستند سیاه و پراز بُخل و حسادت.
آدمهای سفید با خیانت و بدی ناپاک میشوند، ولی آدمهای زلال و شفاف علاوه بر بیرنگی نوری خیرهکننده اطرافشان را احاطه کرده و با این نور کسی نمیتواند آنها را رنگ بزند.
از روزی که به خودشناسی رسید یاد گرفت رنگی برای خودش نداشته باشد؛ زلال و شفاف باشد مانند ساحل کیش.
نیایش دختر آرام و محجوبی است. باکسی وارد بحثوجدل نمیشد. از بزرگی آموخته بود: هرگز باکسی بحث نکند. جمله « نمیدانم و حق با شماست» هم سرلوحه رفتارش بود.
نیایش در شروع هر مشاجرهای، کلمه جادویی «نمیدانم و حق با شما است» را بیان میکرد و به تنشهایی که آزارش میدادند خاتمه میداد.
تمام مشکلات زندگی خود را فقط از انتخابهای نادرست میدانست. جزو قوانین نانوشته زندگی کوچکش، دخالت در کار دیگران همجایی نداشت؛ اما این رفتار برای همه خوشایند نبود.
ازدواج رویایی برای او هم رقم خورد. خانواده فهیم و مهربانی برای خواستگاری قدم پیش گذاشتند. در زمانی کوتاه بعد از آشنایی، نیایش با سروش ازدواج و دوران طلایی زندگی مشترکشان آغاز شد.
رفتهرفته آشنایی آنها به عادت، عادت به علاقه عمیق و علاقه به عشق افسانهای در بین آنها بدل شد. سروش عشق و علاقه فراوانی به نیایش داشت با هدایای کوچک و بزرگ او را خرسند و عشق نابی در میانشان جریان پیدا کرد.
اطرافیان نَسبی و سَببی از دیدن این دو غرق لذت میشدند. البته بودند کسانی که با رشک و حسد به آنها مینگریستند. دخالتهای جستهوگریخته اطرافیان نمیتوانست به رابطه آنها خدشهای وارد کند. ساعتی قبل از خواب شبانه به گفتگو در مورد مسائل پیش پا افتاده میگذشت وبعداز آن، با خاطری آسوده، خود را به دستان لطیف خواب میسپردند.
در خانواده سروش نیایش چون نگینی برجسته روی انگشتر کل فامیل نشسته بود. در هر محیطی وارد میشد همه از آشنایی وهم صحبتی با او لذت میبردند. قد و قامت مناسب و زیبایی ظاهری به همراه تحصیلات عالیه، ادب و احترام به دیگران، شغل پردرآمد و هزاران حسن دیگر که هرلحظه، سروش و خانواده او را با شگفتی کشف آن، به وجد میآورد.
سروش هم پسری زیبا بااخلاق، شوخطبع، مردمدار و بسیار جدی بود؛ در فامیل سرآمد بود و همه او را دوست داشتند. تمام فامیل در دورهمی هایشان با اصرار سروش و نیایش را به جمع خود دعوت میکردند.
چند ماهی از ازدواج آنها گذشته بود که مادر سروش از نیایش خواست که تنهایی یکدیگر را ملاقات کنند.
دلشوره و اضطراب یکلحظه نیایش را تا رسیدن به محل قرار تنها نگذاشت. اینکه ملاقات در بیرون از خانه باشد او را دچار تشویش کرده بود.
مادر روی نیمکت پارک پشت خانه نیایش نشسته بود. نیایش از دور او را دید که با تلفن صحبت میکند. کمی دررفتن تعلل کرد تا مزاحم خلوت او نشود.
با مکثی خود را به او رساند. بعد از احوالپرسی مادر شوهر اینطور شروع کرد:«دختر گلم میدانم این حرفهایی که میزنم تو را نگران و مشوش میکند ولی موضوع مهمی است که خواستم باهم چارهای بیاندیشیم.»
قطرات عرق از کف دست نیایش جاری شدند. دهانش خشک و طعم تلخ و گسی را حس کرد.
در تمام مدت در ذهنش به دنبال علتی برای این حرفها میگشت. در افکار خود غرقشده بود. برای کمک به هر خار و خاشاکی که از مغزش میگذشت، چنگ میانداخت و هر بار بینتیجه در میان زمین و آسمان معلقتر میشد.
مادر شوهر هم انگار از بیان کلمات ناتوان بود. به سمت نیایش چرخید. مستقیم به چشمهایش خیره شد. دستان مضطرب نیایش را قاب گرفت. ادامه داد:«چند وقتی است که شخصی با خانه تماس میگیرد و هر بار سراغ سروش را میگیرد. وقتی پاپیاش شدم حرفهای نامربوطی زد.»
مکثی کرد و به انتظار عکسالعمل نیایش بود. نیایش هم هنوز حرفهای او برایش مفهوم نشده بود. خوب تلفنهای مزاحم چه ارتباطی با او داشت و چرا باید او به فکر این موضوع باشد؛ یعنی این موضوع به سروش مربوط است ویا خیانتی اتفاق افتاده چرا باید مادر اینجا و بیرون از خانه با او در مورد سروش صحبت کند؟ در ذهنش به دنبال این ارتباط بود. به چشمهای مادر خیره شد درحالیکه در پریشانی غوطه میزد.
مادر آب دهانش را با صدا قورت داد و ادامه داد: دخترم چیزی در مورد زندگیات هست که باید میگفتی و فراموش کردی؟
دستهایش را روی میز در هم قفل کرد و به انتظار پاسخ ستایش ماند.
ستایش روی صندلی جابهجا شد و گفت: در چه مورد؟ چطور؟
مادر تمامصورت ستایش را با دقت بررسی کرد تا نشانی از ترس و یا دروغ و یا حداقل مخفیکاری پیدا کند: «اون آدم در مورد تو حرفهای نادرست زیادی میگفت که از گفتن آنها شرم دارم."
ستایش قدری دچار تشویش شد. از مادر خواست که بیپرده سخنان گوینده را انتقال بدهد. او هیچگونه خلافی در زندگی نداشت که حالا شرمنده باشد. در پس پرده هم حرفی برای گفتن نداشت.
مادر ادامه داد: اصرار داشت که تو با پسرخالهات رابطه داشتهای و برای اثبات این موضوع مدرک هم دارد.
ستایش نفسش را با صدا بیرون داد و تمام تشویش و نگرانیها به یکباره فرو ریخت. بدون هیچ اضطرابی گفت: من به خودم اطمینان دارم و حرف این آدم غیر از غرضورزی چیزی نیست. من از کودکی هم با پسرخالهام رابطه خوبی نداشتم. حتی برای حرف زدن با او اکراه داشتم. او پسر خوبی بود ولی من برای ارتباط خیلی مقاومت داشتم و دارم. به نظرم شما طی این مدت مرا بهتر شناختهاید. درچشمهای مادر به دنبال تائید میدوید.
مادر با بالا و پایین کردن سر حرفهای ستایش را تأیید کرد. بعد از پایان حرفهای او ادامه داد:
البته این را بگویم که هر بار او را حسابی شستهام و روی رخت آویزان کردم. من از دخترهای خودم بیشتر به تو اطمینان دارم ولی بازم مردها حساس هستند، اگر سروش یکبار گوشی را بردارد و این حرفها به گوشش برسد چه کسی توان مقابله و پاک کردن ذهن او را دارد؟"
نوری در مغزش روشن شد. با اطمینان بیشتری به مادر گفت:" متوجه شدم این مشکل چند وقتی است که در شرکت هم گریبانم را گرفته است. هر بار با یکی از همکاران صحبت میکند. آنها هم با شناختی که از من دارند، از خجالتش درمیآیند. برای ردیابی این تلفنها اقدام کردم ولی هر بار از یک محل و یک کیوسک تلفن تماس میگیرند.
بعد از صحبتهای طولانی با مادر قرار شد تمام ماجرا را برای سروش تعریف کنند.
آن روز وقتی سروش به خانه رسید با دیدن مادر که تنها آمده بود کمی تعجب کرد. با گشادهرویی با او احوالپرسی کرد. بعد از شام، سر صحبت را باز کردند. مادر و نیایش هر آنچه اتفاق افتاده بود را برای او تعریف کردند.
هردو در صورت سروش به دنبال عکسالعمل خاصی بودند تغییر رنگ، یا جویده شدن گوشه لب، یا مچاله شدن انگشتان دور هم؛ ولی هر بار ناامیدتر به یکدیگر نگاه میکردند.
حرفهای مادر تمام شد. سروش لیوان چای را از روی میز برداشت درحالیکه به سمت آشپزخانه درحرکت بود پرسید:« کسی چای میخواهد؟»
مادر و نیایش با دهان باز و حیرتزده به هم نگاه کردند همزمان شانههایشان را به معنی « یعنی چی» بالا انداختند.
سروش با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. با لبخند پهنی آب پاکی را روی دست هردوی آنها ریخت.« برای من هم دیگر تحمل این تلفنها آزاردهنده شده است ولی بالاخره معلوم میشود.» توضیحات سروش از تماسهایی که با خط مستقیم او گرفته میشد به او اطمینان داده بود که این شخص آشناست.
آن شب معلوم شد که این تلفنها سابقه دیرینه دارد و درست یک هفته بعد از نامزدی آنها شروعشده است.
مدتی گذشت خانه عموی سروش همه فامیل میهمان بودند. سروش بهعمد موضوع صحبت را به تلفنهای مزاحم کشاند. در این مورد هر کس نظری داشت و راهکاری را پیشنهاد میداد.
وقتی همه سکوت کردند سروش با صدای رسا گفت:
« اگر روزی بفهمم این کار چه کسی بوده و پشت آن چه کسی قرار دارد، تمام مکالمات ضبطشدهاش را در دادگاه ارائه میدهم و اعاده حیثیت میکنم.» کلام سروش میخ آخر را کوبید و بحث را تمام کرد.
از آن روزبه بعد تلفنها قطع شد. آرامش دوباره سایهاش را بر زندگی آنها پهن کرد.
دو سال گذشت و فرزندشان به دنیا آمد. نزدیک سال نو بود و سروش و نیایش برای رنگ کردن اتاقخواب خودشان دستبهکار شدند.
سروش روی چهارپایه ایستاده بود و سقف را رنگ میزد. با شیطنت همزمان با پاشیدن رنگ صدای جیغ و فریاد نیایش را درمیآورد. از بالای چهارپایه به سروصورت رنگشده نیایش میخندید.
به پاسخ اعتراض نیایش خود را به تجاهل میزد و میگفت: «خوب چکار کنم رنگِ دیگِ نمی فهمه! می ریزه»
برای جابجایی چهارپایه پایین آمد. نیایش هم با مالیدن فرچه رنگ از خجالتش درآمد. دنبال هم میدویدند و خندههایشان ادامه داشت.
آیفون چند بار به صدا درآمد. سروش برای باز کردن پیشقدم شد. خانمی میخواست که پشت در حاضر شوند.
مدتی گذشت از سروش خبری نشد. نیایش در راهرو را باز کرد. زنی پشت در ایستاده بود و گریه میکرد.
نیایش: «می شه بگوید اینجا چه خبره؟»
زن درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:« آمدم که حلالم کنید من در مورد شما هیچچیزی نمیدانستم. با حرفهایی که شنیده بودم فکر میکردم، کارم درست است. تمام تلفنها را به خواست نگار عروس عمویتان انجام دادم. حتی در زمان تماسها هم او حضور داشت. نگار به مقصودش نرسید و مرا باعثوبانی حرفهایی که آقا سروش در میهمانی زده بود میدانست. به همین خاطر مرا تهدید کرد که باید ادامه بدهم. وقتی موضوع شکایت شما به گوشم رسید دیگر دست به تلفن نبردم.
یک سالی گذشت و ارتباطم را با او کم کردم. هفته پیش دوباره به سراغم آمد و خواست که این بار انگشت اتهام را به کودک شما بگیرم و نامشروع بودن آنرا به بقیه گوشزد کنم. با مخالفت من نگار عصبانی شد و مرا تهدید کرد فکر نمیکردم که با این کار آتشی که به زندگی شما نتوانست بیاندازد را به خانه من گسیل میکند.
نگار تمام ماجرا را آنطور که دوست داشت برای خانواده شوهرم تعریف کرد. حالا آنها فرزندم را از من گرفتند و مرا بیرون کردند.«
بعد از کلی گریه و التماس برای بخشش بالاخره زن خداحافظی کرد و رفت.
ستایش با نگاه گنگ به زنی که با گریه در رابست خیره ماند:« متوجه نشدم میشود به من هم بگویید چی شده؟»
سروش با صدا نفسش را بیرون داد. او را به داخل هدایت کرد و توضیح داد که عروس عمویش، خوشبختی آنها به مذاقش خوش نیامده است. برای تلخ کردن کامشان به یکی از دوستان دوران دبیرستانش، شماره داده تا با بافتن هجویات و اختلاف انداختن در زندگی آنها، خودش را برای خانواده عمو شیرین تر کند.
به دوستش گفته بود:« که نیایش به خانواده سروش دروغ گفته و دختر شیادی است وتو با این کار، خانواده سروش را از دست این بیآبرو نجات میدهی».
سروش چشمهای خجولش را با عشق به نیایش دوخت. از اینکه حتی برای کسری از ثانیه هم به او شک نکرده بود خداراشکر کرد.
مدتها از رفتن زن می گذشت. آنها همچنان پشت در کنار هم نشستند. با دهان باز به دستان رنگی خودشان و رنگهایی که از دیگران برایشان هویدا شده بود فکر میکردند.
ارائه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/ماه-پشت-ابر-نمی-ماند/