لیلا فرزادمهر
موتور تکچرخ
به بیرون نگاه میکرد؛ پراید سفید، سمند تاکسی، سمند سفید، پراید مشکی، پژو پارس، آردی سبز یشمی، پراید سبز، اچ سی کراس دودی، پراید قرمز... با سرعت از هم برای رسیدن به مقصد سبقت میگرفتند.
نیسان آبی هم بدون توجه بهحق تقدم خود را به لاین وسط میرساند و راه را ادامه میدهد.
مسافری مستأصل برای عبور از خیابان مدتی به انتظار خلوت شدن میایستد. بعد از ناامیدی خود را از لای ماشینهایی که با سرعت رد میشدند به آنسو میرساند؛ سرش را به سمت آسمان بالا میبرد و خدا را سپاس میگوید.
صدای تلفن روی میز او را از وسط بلوار کنار مسافر منتظر بیرون میکشد. تلفن را برمیدارد. درآنسوی خط یکی از همکاران قدیمی است. خط را به همکار وصل میکند صدای خندههایشان نشان از حال خوششان دارد.
میل به پنجره و تماشای گذر وسایط نقلیه، او را دوباره به پشت پنجره میکشاند.
صدا و دود کامیون مجبورش کرد پنجره را ببندد. در آنسوی خیابان مغازه صافکاری و نقاشی را میبینند که با ابزار مخصوص بدنه مچاله شده اتومبیل تصادفی را با ضربات محکمی مجبور به تغییر میکند. تا آنطور که میل اوست، شکل گیرد و یا به شکل اولیه خود برگردد.
موتورسواری با کلاه مشکی روی سرش و بستهای که در پشت موتور قرار دارد، جلوی شرکت متوقف میشود.
علامت شرکت پست مشخص است. بسته را تحویل میگیرد.
انتظار حادثهای را میکشد؛ صندلی را کنار پنجره میکشاند. چشمهایش در انتظار بازم خیابان را میکاود.
موتورسواری از دور با دود و صدا جلبتوجه میکند. موتور هوندا قدیمی قرمزرنگ که بستهٔ مستطیل نقرهای در پشت آن بستهشده است. وقتی به نزدیک دیدش رسید پسر جوان که موهایی رنگشده روبه بالا دارد، باقدرت فرمان را به سمت سینه کشید و چرخ جلو موتور را روی هوا نگه داشت و با سرعت به راهش درحالیکه تکچرخ زده، ادامه داد.
اتومبیلهای اطراف باعجله و اضطراب خود را به کنار میکشیدند تا مبادا در نابودی این دیوانه سهیم شوند. در لحظهای متوجه شد که موتورسوار خیابان را به سیطره خود درآورده و یکه تاز شده است. تا پایان مسیر که از دید ناپدید شد، روی چرخ عقب در حال گذر بود.