11تیر1402
نامه به نوه عزیزم
دلبرکم
دیروز که به محل کار میرفتم، برای سوار کردن همکارم جلوی بانک سپه توقف کردم. به آنسوی خیابان نگاه میکردم. یک 206 سفید از خیابان روبرو بیرون آمد. مرد پشت فرمان تیشرت قرمز بر تن داشت و دست چپش را روی لبه شیشه گذاشته بود. صدای موسیقی پرطنینش مرا متوجه آنها کرد. دختربچهای با موهای بلند و خرمایی تا کمر از شیشه سمت شاگرد بیرون آمده بود و شیشه را با دستمال پاک میکرد.
دلم برای محبت دختر و پدریشان ضعف رفت. سرم همراه آنها به عقب چرخید. دوست داشتم بدانم پدرش در لحظه چه کلماتی را برای قربان صدقه رفتن و لذت بردن از این لحظه بکار میبرد. چطور جان کلام را برای کاری که این دختر برای نشان دادن عشق بیمثالش به پدرمی کند بهجا میآورد.
پدر با زدن یک دکمه میتوانست شیشه را آینه کند اما دختر میخواست در این لحظه اثری ماندگار خلق کند.
مادر و پدرها از شیره جانشان برای فرزندانشان دریغ نمیکنند. البته هیچ توقعی هم از آنها ندارند اما کوچکترین لطف فرزند تمام مشکلات و مشقات آنها را میسوزاند و به خاکستری در دست باد میسپارد.
در مقام آن نیستم تا برایت حرفی ونقلی را بگوییم که حوصلهات را سر ببرد وتو را از من بیزار کند ولی برای دلخوشی خودت گاهی بدون چشمداشت به پدر و مادرت محبت کن و کاری بکن که آنها توقع آنرا ندارند.
کسی که تو را عاشقانه دوست دارد مادربزرگ.