نبرد بی برد
صدای مهیبی بلند شد به اطراف نگاه کردم، خمپاره ای در نزدیکی سنگرهای مرزی اصابت کرد و خاک اطراف را پر کرد.
بعد از مدتی چند نفر از سربازان برای کمک به سمت سنگر خیز برداشتند. بی صدا به پشت سنگرها خزیدم و کنار بوته زار از دید افراد، خودم را پنهان کردم. سیگارم را از پاکت با ضربهای که به ته آن زدم، خارج کردم. با کبریتی بدنه آن رابا لذت به آتش کشیدم.
پک عمیقی به آن زدم بی خیال، همراه دود سررا به آسمان بلند کردم. جنگ رو دوست نداشتم هیچ وقت در کشتن آدمها پیشقدم نمیشدم. این نبرد مثل بریدن رگ دست بود ما با مردمان کرد سرزمین خودمان در جنگ بودیم. هر وقت برای حمله نیرو جمع میکردند داوطلبان نبودم. سعی میکردم در جایی دور از دسترس باشم. افکارم درپروازبه نقاط دوری سیر میکرد.
بوتههای اطراف تکان میخورد صدایی شنیدم. به پشت سر نگاه کردم، دو نفر را دیدم که در حال تعویض خشاب هستند. نگاهمان یکدیگر را شکار کرد. چهرههایمان از دیدن یکدیگر مات ومبهوت مانده بود.
فهمیدم که نیروهای مقابل از پشت قصد حمله به نیروها را دارند. بی توجه به مورد پیش آمده خودم را مشغول کشیدن سیگار کردم. پکی عمیق تراز قبل زدم ودود آنرا حلقه حلقه به آسمان فرستادم. نگاهم را دوباره به آسمان آبی با تکههای ابر سفید دوختم.
آنها بعد کمی مکث راه آمده را دوباره برگشتند. مدتی در سکوت به اتفاق چند لحظه قبل توجه کردم.
از روی خاکها بلند شدم ولباسم را تکاندم، به سمت سنگر حرکت کردم.
چند روزی از این اتفاق گذشت ومن این اتفاق را برای کسی بازگو نکردم.
دوباره عملیات بود. برای تدارکات به سمت شهر میرفتم تا برای سنگرها آذوقه بیاورم. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود با نور کم ماشین به آهستگی در خیابانهای خاکی بیرون محوطه رانندگی میکردم. چراغ بنزین قرمز شده بود. با نیروهای خودی چند کیلومتر فاصله داشتم. همراهی نداشتم و تنها در سکوت شب با خواندن سرودهای رزمی خودم را مشغول میکردم تا ترس از این بیابان مرا با خود نبرد.
موتورجیپ ریپ میزد واتمام بنزین باک را اعلام میکرد. کمی جلوتر اتومبیل خاموش شد. ایستادم از جیب پایین پریدم. از دور سایههایی که نزدیک میشدند را دیدم.
به سمت ماشین حرکت کردم تا اسلحه را بردارم. بالمس اسلحه، سردی لوله ژسه را درشقیقه ام حس کردم .
تقریباً ۱۰ نفر از افراد مقابل در اطرافم حلقه زده بودند در تاریکی شب غیر از نور ستارهها هیچ روشنی وجود نداشت. اگرچه مهتاب بود ولی تکه ابری شیطان قصد بازیگوشی داشت و هر چند وقت یک بار روی ماه را میپوشاند، ماه دوباره با تلاش فراوان خود را بیرون میکشید و این دور هر بار تکرار میشد.
در جا خشک شده بودم. آنها با هم به زبان کردی صحبت میکردند. به لطف جنگ نابرابر توانسته بودم زبانشان را یاد بگیرم. مقداری از حرفهایشان را متوجه میشدم در مورد چیزی با یکدیگر جر و بحث میکردند.
یکی از آنها نزدیک تر آمد و من گارد خودم را حفظ کردم. اگرچه لوله اسلحه آنها قلبم را نشانه رفته بود.
به آنها نگاه کردم. تا دندان مسلح ،با صورتهای پوشیده اطرافم را گرفته بودند. دو نفر نزدیکتر آمدند. ترس و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود ولی ظاهرم را حفظ کردم. تا متوجه اضطرابم نشوند. یکی از آنها مرا به سمت جلوی اتومبیل هدایت کرد و گفت: رو به نور کمی دورتر بایست.
تمام دوران زندگیام را مرور میکردم، حالا سه دختر و تنهاپسرم چطور روزگارشان را میگذراند. با دستان بالای سر وپاهای لرزان به سمت نورجلوی جیب رفتم نور چراغ چشمهایم را آزرده کرد. منتظر دستور شلیک بودم. چشمهایم را بستم تا آخرین لحظه را با یاد چهره همسر و فرزندانم بگذرانم.
مدتی گذشت چشمهایم را آرام باز کردم آنها به سمت من میآمدند، وقتی که نزدیک شدند دو نفر از آنها پوشش روی صورتشان را باز کردند.
ماه خود را از پشت ابر بیرون کشید و مهتاب نورش را با خِست به اطراف میپاشید. چهرههایشان برایم کمی آشنا بود ولی به یاد نمیآوردم آنها را کجا دیدهام.
بعد از کمی صحبت معلوم شد که همان دو نفر که در نبرد چند روز پیش دیده بودم با این گروه همراه هستند. بارئیس صحبت کردند و جریان را توضیح دادند.
قرار شد که مرا به محل نیروهای ایرانی برسانند. مقداری بنزین برای جیپ خاموشم فراهم کردند و من را تا نزدیک نیروهای خودی بدرقه کردند. قبل از جدا شدن، گفت: تا نزدیک نیروهای ایرانی، سر هر پیچ نیروهای ما کشیک میدهند، قبل از اینکه به پیچ نزدیک شوی دو بار چراغها را روشن وخاموش می کنی. این علامت بین ما ونیروهایمان هست .از ترس تا رسیدن به مقر سرهر پیچ دوبار چراغهارا خاموش وروشن می کردم.
سالها از آن روزها میگذرد ولی هر بار که به مناطق جنگی سفر میکنم سر هر پیچ در دل شب هنوز هم چراغها را دوباره روشن و خاموش میکنم.