ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

نبرد بی برد



صدای مهیبی بلند شد به اطراف نگاه کردم، خمپاره ها پشت هم در نزدیکی سنگرهای مرزی اصابت می کردند. گرد وغبار غلیظی همه اطراف را پوشاند.

باران خمپاره ته کشید. چند نفر از سربازان برای کمک به سمت سنگرها خیز برداشتند. بی صدا به پشت سنگرها خزیدم و کنار بوته زار از دید خودی و دشمن، پنهان شدم. سیگارم را از پاکت با ضربه‌ای که به ته آن زدم، خارج کردم. شعله کبریت را به تن نحیفش کشیدم.

پک عمیقی بی خیال به آن زدم. همراه دود سررا به آسمان بلند کردم. جنگ رو دوست نداشتم هیچ وقت در کشتن آدم‌ها پیشقدم نمی‌شدم. این نبرد مثل بریدن رگ دست بود. با کردهای سرزمین خودمان در جنگ بودیم. هر وقت برای حمله نیرو جمع می‌کردند داوطلبان نبودم. سعی می‌کردم در جایی دور از دسترس باشم. همیشه این سوال که چرا جنگ برایم بی جواب می ماند وکسی یارای پاسخگویی نداشت.

بالهای افکار درنقاط دوری به هم گره خورده بود.

چهره فرزندانم را با شیطنت های کودکانه در میان دود غلیظ سیگارم به تماشا نشستم. تن سیگار خاکستر شد.

بوته‌های اطراف تکانی ‌خورد. صدایی زمزمه ای به گوش میرسید. به پشت سر نگاه کردم. از مخفیگاهم کسی خبر نداشت.

دو نفر را دیدم که در حال تعویض خشاب بودند. نگاهمان یکدیگر را شکار کرد. با ترس از دیدن یکدیگر مات ومبهوت ماندیم.

فهمیدم که نیروهای مقابل از پشت قصد حمله به نیروها را دارند. جدال با خودم مغزم را مختل کردقبل از رساندن خبر به افراد گردان بی تردید توسط دو مهاجم از بین می رفتم. برای لحظه ای انگار همه بدنم قفل شد سرجایم ماندم. به سیگاری که فقط فیلترش مانده بود خیره شدم.

بی توجه به مورد حضور غافلگیرانه آنها مشغول کشیدن سیگار کردم. پکی عمیق تراز قبل زدم. دود آنرا حلقه حلقه به آسمان فرستادم. نگاهم را دوباره به آسمان آبی با تکه‌ای ابر سفید دوختم.

مهاجمان بعد مکثی راه آمده را برگشتند. مدتی را در سکوت به اتفاق چند لحظه قبل فکر کردم. سناریو های مختلفی را درذهنم سرهم وبازی می کردم در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهترین عکس العمل همین بوده.

از روی خاک‌ها بلند شدم. لباسم را تکاندم. به سمت سنگر برگشتم.

چند روزی از این حادثه گذشت. برای هیچ کس آنرا بازگو نکردم اما استرس آن لحظه مرا رها نمی کرد.

روز چهارشنبه از اوایل صبح مارش عملیات شنیده می شد. افراد در صف های مرتب از یک سمت به سمت دیگر می رفتند و با نوشتن نامه ودادن یادگاری با دیگران خداحافظی می کردند. غروب باید برای تدارکات به سمت شهر می‌رفتم تا آذوقه بیاورم.

آفتاب برای استراحت به پشت کوههای پر از مین عزیمت کرد. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود با نور کم ماشین به آهستگی در خیابان‌های خاکی می راندم.

چراغ بنزین قرمز شد. با نیروهای خودی چند کیلومتر فاصله داشتم. همراهی هم نداشتم. تنها با سکوت شب همراه بودم. خواندن سرودهای رزمی کمکم می کرد تا ترس از بیابان وتنهایی مرا با خود نبرد.

موتورجیپ با پت پت، اتمام بنزین را هشدار می داد. کمی جلوتر اتومبیل خاموش شد. به اجبار متوقف شدم. از جیب پایین پریدم. گالن بنزین را تکان دادم. با ناامیدی از تهی بودن آن آه از نهادم برخواست.

از دور سایه‌هایی که نزدیک می‌شدند را دیدم. به سمت ماشین حرکت کردم تا اسلحه را بردارم. به محض لمس سردی اسلحه، لوله‌های تفنگ‌، دراطراف صورت و بدنم ریسه شدند.

تقریباً ده نفر از جبهه دشمن در اطرافم حلقه زدند. در تاریکی شب غیر از نور ستاره‌ها هیچ روشنی وجود نداشت. اگرچه مهتاب بود ولی تکه ابری شیطان قصد بازیگوشی داشت. هر چند وقت یک بار روی ماه را می‌پوشاند. ماه دوباره با تلاش فراوان خود را بیرون می‌کشید و این دور هر بار تکرار می‌شد.

در جا خشک شده بودم. آن‌ها با هم به زبان کردی صحبت می‌کردند. در طول سالهای جنگ، زبانشان را اندکی یاد گرفته بودم.

از حرف‌هایشان متوجه ‌شدم در مورد چیزی با یکدیگر اختلاف نظر د ارند.

یکی از آن‌ها نزدیک تر آمد و من گارد خودم را حفظ کردم. اگرچه لوله اسلحه آن‌ها قلبم را نشانه رفته بود.

به آن‌ها که تا دندان مسلح بودند نظری انداختم. اسلحه هایشان مانند قفس پرنده مرا به بند کشیده بود.

دو نفراز آنها نزدیک‌تر آمدند. صورت هایشان را پوشانده بودند. ترس و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود پاهایم می لرزید ولی ظاهرم را حفظ کردم. لبهایم را به هم فشار می دادم تا متوجه اضطرابم نشوند. یکی از آن‌ها مرا به سمت جلوی اتومبیل هل داد. با لهجه غلیظ واشاره خواست تا رو به نور چراغ ماشین کمی دورتر بایستم.

تمام دوران زندگی‌ام را مرور می‌کردم، حالا سه دختر و تنها پسرم چطور روزگارشان را می‌گذراند. با دستان بالای سر وپاهای لرزان به سمت نورجلوی جیپ رفتم. نور چراغ چشمهایم را آزرده کرد. تاریکی اشک هایم را پوشاند. منتظر دستور شلیک بودم. چشم‌هایم را بستم تا آخرین لحظه را بایاد چهره همسر و فرزندانم بگذرانم. دخترانم را به صف دیدم که لباس سیاه پوشیده اند ودر کنار مادرشان اشک می ریزند.

زمان به کندی می گذشت. چشمهایم را آرام باز کردم، دومرد اولی نزدیک شدند . پوشش روی صورتشان را باز کردند.

ماه خود را از پشت ابر بیرون کشید و مهتاب نورش را با خِسّت به اطراف می‌پاشید. چهره‌هایشان برایم کمی آشنا بود ولی به یاد نمی‌آوردم آن‌ها را کجا دیده‌ام.

دستهایم را پایین آوردند. بعد از کمی صحبت معلوم شد که همان دو نفر که در نبرد چند روز پیش دیده بودم با این گروه همراه هستند. بارئیس صحبت کردند و جریان را توضیح دادند.

قرار شد که مرا به محل نیروهای خودی برسانند. مقداری بنزین برای جیپ خاموشم فراهم کردند و من را تا نزدیک نیروهای خودی اسکورت کردند.

قبل از جدا شدن، گفتند تا نزدیک نیروهای خودی سر هر پیچ نیروهای ما کشیک می‌دهند، قبل از اینکه به پیچ نزدیک شوی دو بار چراغ‌ها را خاموش و روشن کن.

مرا رها کردند.

بالاخره به نیروهای خودی رسیدم.. وقتی از آن‌ها جدا شدم. از ترس هر بار سر هر پیچ چراغ هارا روشن، خاموش ‌کردم

سال‌ها از آن روزها می‌گذرد ولی هر بار که به مناطق جنگی سفر می‌کنم سر هر پیچ در دل شب یا روز به عادت دیرینه چراغ‌ها را دوبار روشن و خاموش می‌کنم.

ارائه شده در ویرگول

نبردجنگنابرابریکردستان
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید