وداع آخر
روز دوم نوروز سال ۹۸ به رسم هرساله در منزل پدر جمع شدیم. تازه میهمانها را بدرقه کردیم که تلفن فریاد “مرا دریاب “سرداد. مادر پاسخ داد وبعد از احوالپرسی با اعلام اینکه میهمان میآید همه ما را که تازه روی مبل لم داده بودیم، برای آماده کردن وسایل پذیرایی مجدد به خط کرد.
طبق روال جاروبرقی را آوردم و مشغول شدم. بقیه اعضا خانواده چای را دوباره دم کردند استکانها را داخل سینی آماده کردند مادر ظرف میوه را پر کرد و زن داداشها هم وسایل اضافه روی میز هارا جمع کردند و در مدت کوتاهی خانه دوباره آماده پذیرایی از میهمانها شد.
مدتی گذشت زنگ در نشان از رسیدن میهمانها داد. با احوالپرسیهای مرسوم از خانواده مهسا خانم دوست قدیمی مادرم پذیرایی کردیم. دوستی مهسا با مادرم به دوران بچگی آنها برمیگردد مادرم در کودکی پدر و مادرش را ازدستداده بود و چون با خانواده دایی زندگی میکرد با خانواده مهسا همسایه بودند. نزدیکی و تنهایی مادرم این دو را به هم خیلی نزدیک کرد. آنها چون دو خواهر باهم رفتار میکردند. مادر مهسا مادرم را خواهرزاده نداشتهاش میدانست. بیشتر زمانشان را باهم سپری میکردند و این علاقه و دوستی هنوز بعد از سالها همچنان پررنگ و آتشین مانده است.
آن شب قرار بود عمو (که سالها تنها زندگی میکند) برای شام میهمان ما باشد. مادر تهیه شام را قبل از ورود میهمانها به عهده زن داداش بزرگم گذاشت و خودش کنار مهسا جون نشست. طبق روال همیشه، آرام مشغول صحبت شدند.
زمان کمی گذشته بود که آیفون به صدا درآمد و عمو به داخل خانه آمد با میهمانها احوالپرسی معمولی کرد و در صندلی انتهایی نشست. کمی معذب شده بود.
خواهر برای پذیرایی پیشقدم شد پیشدستی میوه را روی میز عسلی کنار دست عمو قرارداد. سینی چای را به سمت عمو گرفت و پرسید میهمانها را نشناختید؟(عمو خیلی کم در دورهمی فامیل شرکت میکند) عمو نگاهی اجمالی کرد و گفت: نه متأسفانه بجا نیاوردم.
در همین حین دستش را به سمت سینی چای برد تا فنجان را بردارد. خواهرم گفت: مهسا خانم هستند دوست دوران بچگی مامان!!! و در ادامه اعضا خانواده ایشان را معرفی کرد.
دست عمو بین زمین و آسمان برای برداشتن فنجان خشک شد. قادر به حرکت نبود انگار برای مدتی مجوشد و در چهره مهسا به دنبال دخترک سفیدروی و زیبایی میگشت. با موهای بافته در دو طرف صورت که تا پایین کمر ادامه داشت ورمانی سفید با پاپیون زیبایش پایین آن تاب میخورد. چشمهایی براق که برق شیطنت آن از خاطرت محو نمیشد. خیلی زود خود را پیدا کرد و با سرفهای حرکتش را توجیه کرد و دست را برای برداشت فنجان فرمان داد وخود را برای ادامه صحبت کمی آرام کرد.
از آنطرف مهسا برای اینکه مبادا رازش را کسی متوجه شود بهسرعت چادرش را مرتب کرد و دستش را به زیر چادر برد و نفسی عمیق کشید. با مکثی طولانی با برداشتن سیب از ظرف میوه خودزا خلاص کرد.
در این لحظه با ورود پدر جو خانه که در سکوت فرورفته بود کمی پر صدا شد و همه حال خودزا پیدا کردند. آنشب مهسا و خانوادهاش برای شام نماندند و خیلی زود رفتند.
مدتها گذشت؛ یک روز با عمو راجع به روزگار جوانی ایشان صحبت میکردیم. این را بگویم که جستهوگریخته از زیر زبان مهسا جون کشیده بودم که در جوانی کسی را دوست داشته است اما همیشه وقتی به آخر ماجرا میرسیدیم کسی بود که مانع شود.
از برخورد آن شب آنها کمی شاخکهایم به حرکت درآمده بودند. حدسهایی میزدم ولی دوست داشتم ماجرا را کامل و از طرفین بشنوم.
این بار به سراغ عمو رفتم. عمو مردی جاافتاده و تحصیلکرده است که در جوانی با تلاش فراوان به تمکن مالی رسیده است و ازلحاظ زندگی شرایط خوبی دارد. اما روزگار روی خوشی به اونشان نداده است و در زندگی شخصی، چرخش لنگ میزند.
بازهم ما خانه پدر میهمان بودیم. صحبت هارا به جوانی و خاطرات آن روزها کشاندیم.
پرسیدم عمو آیا مهسا خانم را از جوانی میشناسید.
برقی از چشمهایش بیرون جهید و براق شد انگار در آسمان کویر ستارهها چشمک میزنند و لبش با لبخند دنداننمایی باز شد.
بعد از کلی طفره رفتن بالاخره شروع به صحبت کرد.
وقتی مادرت با برادرم نامزد کردند، در همان روزهای اول مهسا را دیدم. اوایل احساسم را زودگذر تصور میکردم. رفتهرفته این ارتباط نزدیکتر شد. مادرت برای دیدن مهسا میرفت منهم به بهانه مراقبت از زن داداشم با او همراه میشدم وقتی میرسیدیم مهسا با سینی چای با استکانهای کمر باریک از ما استقبال میکرد. مدتی در حیاط روی تخت چوبی کنار باغچه مینشستم، مهسا و زن داداش را نگاه میکردم. زن داداش مرا برای برگشتن ترغیب کرد غافل از اینکه نمیدانست با رغبت ماندهام.برای خداحافظی مهسا مرا تا جلو در بدرقه کرد ودررا پشت سرم بست. پشت در بیحرکت ایستاده بودم انگار قلبم را جاگذاشته بودم قادر به قدم برداشتن نبودم. دوباره کلون در را زدم بالا فاصله درباز شد و مهسا با لبخند دنداننمایی پشت در بود و دستش را به لنگه دیگر درگرفته بود تا مانع ورودم شود. به کنایه پرسید چیزی جا گذاشتی؟ هول شدم برای اینکه چیزی را لو ندهم گفتم نه از زن داداشم سؤالی دارم. دستش را برداشت و با اشاره دست بفرما زد. دوباره وارد حیاط پراز گلهای شب بو شدم و از زن داداش پرسیم: برای برگشتن چه ساعتی بیایم.
سطل آب سرد را یکباره برسرم فرود آورد؛ پاسخ داد: بعدازظهر برادرت برای بردن ما به سینما خواهد آمد دیگر به شما زحمت نمیدهم. با زبان بیزبانی مرا بیرون کردند. اینبار هم مهسا تا پشت درآمد قبل از بسته شدن درنگاهمان در هم گره خورد و مدتی مسخشده ماندیم. صدای مادر مهسا ما را از هم جدا کرد و صدای بسته شدن در هم پتکی بود که برسرم فرود آمد. مدتی پشت در ایستادم. سوار بر دوچرخه شدم و به خانه برگشتم. حال خودم را نمیفهمیدم. کتابهایم را باز کردم و مشغول شدم شاید برای مدتی چشمهای خمار و مژههای بلندش از جلوی نظرم دور شود. ولی افسوس.
به سراغ دفتر طراحی رفتم و هرآن چه از چهرهاش در نظرم مانده بود را روی کاغذ آوردم. تا پاسی از شب مشغول بودم. تصویرش را در لای کتابهایم مخفی کردم. هر شب با او صحبت میکردم و پاسخ میشنیدم.
هر روزبعد از برگشتن از دانشگاه به سراغ زن داداش میرفتم تا خبری از مهسا بگیرم. راه خانه آنها مثل یک معبر صعب العبور برایم شده بود. ظاهراً برادر مهسا متوجه شده بود برای همین هرگاه به خانه آنها نفوذ میکردم در کنارم مینشست و با دقت مراقب من بود که مبادا با مهسا حرفی بزنم. بهترین زمانها وقتی بود که زن داداش با مهسا برای خرید ویارفتن به خانه اقوام از خانه خارج میشدند تمام طول مسیر چون سایه همراهشان بودم. خندههای گاهوبیگاهشان و نگاههای دزدکی در طول مسیر تنها دلخوشی ام بود.
چند وقتی بود که مهسا کمی افسرده و غمگین شده بود و هر وقت همدیگر را میدیدیم پرههای اشک را در چشمهایش میدیدم و علت را نمیدانستم.
از طریق زن داداش نامهای به دستم رسید سر پاکت را چسبانده بود. حتماً خیلی مهم بوده که نخواسته بود حتی زن داداش هم مطلع شود.
روی پشتبام جای خلوتی را پیدا کردم نامه را بو کردم عطر یاس از آن به مشام میرسید. آرام پاکت را باز کردم. گلهای یاس خشکشده را در پاکت گذاشتم و اولین و آخرین نامه محبوبم را گشودم.
وقتی نامه به پایان رسید متوجه شدم که تمام نامه غرق در اشک شده است. بوی گلهای یاس را به جان میخریدم و اشکهایم بیامان صورتم را طی میکردند. مدتی گذشت تا توانستم حرفهایش را حلاجی کنم. متوجه شدم که قصر شنی آرزوهایم را موجی بلند بهیکباره به انتهای اقیانوس کشاند. برایم گفته بود که پدرش بدون توجه به خواستههایش او را برای یکی از اقوام نامزد کرده است و بهزودی قرار است به عقد کسی که هرگز ندیده درآید.
آنش از پشتبام پایین نیامدم و تا صبح راه رفتم و با ستارهها و ماه کامل که باسخاوت مهتابش را به روی هر زمینی میپاشید حرف زدم. گریه کردم التماس کردم و…
صبح با خودم تصمیم گرفتم که به خاطر دل او هم که شده مانعی برایش نشوم. هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودم. کاری مناسب نداشتم. به پدر و خانواده هم نمیتوانستم وابسته باشم بهترین راه را تحمل و صبر دانستم. شرایطی داشتم که قادر نبودم پیشنهادم را از طریق خانواده به گوش مادر مهسا برسانم.
روزهایم چون شب و شبهایم چون جهنم سپری میشدند. دیگر به دیدنش نرفتم تا شاید کمی آرام شوم ولی مانند برطرف کردن عطش با آب دریا هرلحظه مشتعلتر میشدم. چند روزی بود که تب به سراغم آمده بود. حالم را نمیفهمیدم. در اتاقم را به روی هیچکس باز نمیکردم. یک هفته گذشت امروز قراراست که مهسا را عقد کنند. با خودم کلنجار میرفتم که بروم و همهچیز را برهم بزنم؛ دستش را بگیرم، باهم فرار کنیم جایی در این سرزمین مخفی شویم؛ باهم زندگی کنیم.
جنگی نابرابر را باعقل و احساسم تجربه کردم. ظهرشده بود دوچرخه را برداشتم باید او را میدیدم. چند روزی بود حتی آب هم برای نوشیدن راه گلویم را باز نکرده بود. عطش دیدن رویش صبر و تحملم را تکهتکه کرد و با خود بخار کرد.
میدانستم محل آرایشگاه کجاست. با تمام توانم رکاب میزدم. روبروی آرایشگاه کنار خیابان ایستادم و به پنجره نگاه کردم. پرده کمی جابجا شد یا لااقل خیال کردم. پشت درخت پنهان شدم تا مبادا اقوام مرا ببینند.
در آرایشگاه باز شد و قامت عروس زیبا با تور سفیدروی سرش در قاب در نمایان شد از مخفیگاه بیرون جستم و به سمتش پرواز کردم. وقتی درست در یک قدمیش رسیدم کمی خودزا عقب کشید متوجه منظورش شدم. به چشمهایش که در پس کوهی از آرایش همچنان نمناک بود نگاه کردم. زیبا بود زیباترشده بود. موهای بلندش را دستهای بیرحم آرایشگر حرس کرده بود.
نگاهش کردم تا تصویرش را کامل کنم. او همدست کمی از من نداشت. چشمهای براقش تیره شده بود وزیر آن گود شده بود. دستهایش لرزش داشت و رنگ زردش زیر آنهمه آرایش دیده میشد. حالش را پرسیدم. با بغضی فروخورده گفت خوبم سرش را بالا گرفت تا سیل اشکهایش را کنترل کند. حال منهم بهتراز او نبود ولی چارهای نداشتیم تصمیمی که بزرگترها میگرفتند هیچکس قادر به تعویض آن نبود. شرایط مالی من آنقدر خوب نبود که بتوانم برای خواستگاری پا پیش بگذارم. این را هردو میدانستیم که برای بزرگترها صبر مفهومی ندارد. پس به سرنوشتمان گردن نهادیم و هردو شرایط را بهسختی پذیرفتیم. آن روز با آرزوی موفقیت از هم جداشدیم.
مهسا برای زندگی به شهر دیگری رفت و من از حالش بیخبر ماندم.
وقتیکه عمو داشت وداع آخرشان را توضیح میداد اشک پنهانم در پس گرمخانه چشمهایم به سمت قلبم جریان پیداکرده بودند. بغض فروخورده سالهای دوری که در لحظه دیدار آنها به چشم دیدم تازه برایم واضحتر میشدند.