/06/1400
پیرمرد در حال احتضار بود. آخرین لحظات را میگذراند وفرصتی نداشت. فرزندانش به دور او حلقه زده بودند.
پسر بزرگ را با اشاره صدا کرد. به او فهماند که برایش از صندوقچه چیزی را بیاورد. پسربا عجله برگشت وبرگه ای را به دست پدر داد. درد امان پیرمرد را برده بود. قادر به حرف زدن هم نبود. آخرین توانش را جمع کرد. به پسر اشاره کرد تا نامه را با صدای بلند برای حاضران بخواند.
نامه اینطور شروع شد. سالهای قبل وقتی که جوانتر بودیم در مراسم عزاداری شرکت میکردیم. به اصطلاح آن زمانها میان دار بودم. شبها بعداز مراسم دورهم جمع میشدیم وبازی میکردیم. آن سال به همراه چند نفر از دوستان بعد از مراسم هفتم محرم به ییلاق رفتیم. دور هم جمع شدیم ویکی از دوستان ورق هارا پهن کرد ودور هم بازی کردیم. در میانه بازی با جرزنی یکی از دوستان بحث بالا گرفت. بعداز دعوای مفصلی که بین آنها در گرفت یکی از همراهانم دیگری را باچاقو زد. اولین ضربه چاقو به شاهرگ او اصابت کرد ودر عرض 5 دقیقه دوستمان جلوی چشم ما بدون هیچگونه صدایی فوت کرد.
هرسه نفر با دهانی باز به این صحنه نگاه میکردیم در چند دقیقه زندگیمان نابود شد. جنون برهر سه نفرمان حاکم شد دو نفر دیگر دوباره باهم نزاع میکردند. آنها را از هم جدا کردم تا برای این جسد فکری کنیم. یکی گفت به شهر برویم وبه پلیش خبر بدهیم. دیگری گفت هرسه نفرمان بدبخت میشویم. دیگری گفت که از اینجا برویم وبگذاریم جسدش را پلیس پیدا کند اما ردی از خودمان به جای نگذاریم. به پیشنهاد نفر دیگر جسد را در نزدیک همان محل دفن کردیم. از ترس لو رفتن سریع خودمان را به محل رساندیم وتا صبح پای دیگ حلیم ایستادیم.
مدتی گذشت وخانواده مقتول هرچه گشتند اثری از او پیدا نکردند. هرسه نفرمان اعلام کردیم که با ما نبوده وقبل از آخرشب قصد داشته جایی برود.
چندماهی از این موضوع نگذشته بودکه دوست قاتل ما برای اینکه وجدانش راحت شود به همه گفت که خوابنما شده است ودر فلان محل یک امامزاده است. این حرف توسط دوست دیگر هم تأیید شد ومردم بعداز مدتی به سراغ محل مورد نظر رفتند وجسد را پیدا کردند. کسانی که مردم را مجاب کردن در رأس آنها دوستان آن شب بودند. وقتی جسد را بیرون کشیدند هنوز متلاشی نشده بود واینرا به عنوان یکی از نشانههای امامزادگان تلقی کردند ونگذاشتند که کسی روی جسد را ببینند.
بلافاصله امامزاده را باساخت اتاقی بنا کردند. وقتی قاتل اصلی بعداز چند ماه در تصادف کشته شد این راز هم توسط من ودوست دیگر سر به مهر باقی ماند. از وقتی که فهمیدم دردی لاعلاج دارم هرشب خواب دوست مقتولم که بی گناه کشته شد مرا رها نمیکند. حالا که شما این نامه را میخوانید انگار باری سنگین از روی دوشم برداشته شده است وراحت تر میروم.
وقتی پسراز خواندن نامه فارغ شد پدر مدتی بود که برای همیشه آنهارا ترک کرده بود.