ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

پسا کرونا

پسا کرونا

رعشه‌های ناشی از درد، بدنش را چون بید مجنون تکان می‌داد. به تمام اطراف چنگ می‌زد زمین و زمان را به هم می‌دوخت. ناله و فریادهایش تاب‌وتوان همه را برده بود.

دیگر حتی اشکی برای تسکین این درد نداشت. سلول‌های بدنش در حال انفصال بودند.

از فرق سر تا نوک انگشتان پا را گویی با هاون می‌کوبیدند. به هر طرف نگاه می‌کرد . شاید با ضربه زدن و یا گرم کردن و یا حتی ساییدن چیزی بر پوست بدن و فرق سر، بتواند این درد لعنتی را کم کند.

پدر و مادر و خواهرها در لباس‌های یکسره که فقط چشم‌هایشان از پشت نقاب دیده می‌شد چون پروانه به دورش می‌گشتند. باید چه‌کار می‌کردند؟!!

پدر به هر داروخانه و پزشک معتمدی که سراغ داشت، سرزده بود تا بتواند دارویی برای تسکین این درد خانمان‌سوز بیاورد ولی هر دارویی فقط چند دقیقه و شاید یک ساعت او را آرام می‌کرد.

تلفن مرتب زنگ می‌زد دوستان و آشنایان جویای احوالات دختر ک بودند. این بار عمه بود که در بیمارستان شاغل بود و نوید یک آمپول جدید به نام .... داشت که می‌توانست مدت‌زمان این درد را کاهش دهد و بهبود را سرعت بخشد.

دوره نقاهت این بیماری دو هفته بود که با این آمپول به یک هفته تقلیل می‌یافت اما عوارض آمپول را هیچ‌کس نمی‌دانست. بیماری،دست‌سازو آزمایشگاهی بود و به تبعه آن هنوز عوارض آمپول مشخص نبود. دارو به روند بهبود کمک شایانی می‌کرد. همه بیماران مبتلا به این بیماری ناشناخته ، ندانسته عواقب آن را پذیرفتند.

پدر توانست با استفاده از آشنایان باقیمت گزاف چند میلیونی، دو عدد از این آمپول‌ها را پیدا کند. به‌محض تزریق دارو بعد از چند ساعت درد آرام‌آرام از تن دختر رخت بربست و گریبانش را رها کرد. بعد از یک هفته بالاخره خوابی آرام را بدون درد تجربه کرد.

بالاخره با تمهیدات خانواده‌ها و رعایت اقشار مردم ، این بیماری از حالت اپیدمی تبدیل به نادر و بالاخره پایان یافت.

آن روز در سرزمین‌های مختلف جشن و پای‌کوبی برقرار شد و هرکدام از مردم در کنار هم در خیابان‌ها، اماکن عمومی شیرینی و شربت پخش کردند. از صورت‌ همه آدم‌ها پرده‌برداری شد. چهره‌های زیبای یکدیگر را ‌دیدند و چقدر لذت‌بخش بود دیدن عکس‌العمل‌های لب، چشم، ابرو و گونه‌هایی که با خنده قلمبه می‌شدند.

این ماجرا کم‌کم به دست فراموشی سپرده شد و مردم به روال عادی برگشتند. مدارس دانشگاه‌ها و مؤسسات مختلف به روند قبل از بیماری مهلک برگشتند. همه مشغول کار شدند اما...

تبعات اقتصادی و روانی این بیماری، دست از سر مردم برنداشت در حالیکه هنوزهم عوارض دارو مشخص نشده بود.

بعداز مدتی در خیابان شاهد افرادی بودند که بی‌وقفه می‌خندیدند، صدای خنده آن‌ها بقیه را آزار می داد. افراد پر خنده هرروز بیشتر می‌شدند؛ گاهی آن‌قدر به ترک دیوار می‌خندید که در همان حال جان می باختند.

افرادی در گوشه خیابان رو به دیوار بی‌وقفه با اشخاص خیالی حرف می‌زدند و گاهی نزاع می‌کردند؛ کتک می‌خوردند، کتک می‌زدند و جالب‌تر اینکه با کتک‌هایی که می‌خوردند زخمی هم می‌شدند.

مردمی که از درخت‌ها بالا می‌رفتند و وسایل خود را آنجا مخفی می‌کردند.

مردی یخچال را به‌زحمت بر پشت خود گذاشت وآنرا روی شاخه درخت سوار کرد. وقتی لبخند پیروزی بر لب نشاند از آن بالا همراه یخچال نقش زمین شد.

مردی باکت و شلوارک گل گلی و کراوات بلند تا زانو با کیف سامسونت در دست، از تیر چراغ‌برق بالا رفت و زیر نور چراغ مشغول چت کردن باکسی شد.

وسط اتوبان مردی مشغول درست کردن املت روی پیک‌نیک، و خواندن تصنیفی از استاد موسیقی بود. اتومبیل‌ها به‌محض رسیدن به او با جیغ ترمز می‌ایستند . پشت سرش چند ماشین که با سرعت حرکت می‌کردند به هوا پرتاب شدند و عجیب اینکه مرد همچنان مشغول چهچهه زدن و ادامه تصنیف است.

در گوشه‌ای دیگر، داخل کیوسک تلفن، زنی در حال گاز زدن به گوشی تلفن است. جای دیگر پسر کوچکی عروسکش را ذبح می‌کند. جای دیگر چند کودک مشغول کندن موهای سر همدیگر هستند و درحالی‌که از خنده ریسه رفتند دسته‌دسته موهای یکدیگر را می‌کندند.

خیابان‌ها شلوغ شده ، اتومبیل‌ها در جهت مخالف حرکت می‌کنند به‌شدت با یکدیگر برخورد می‌کنند . راننده‌ها با سروروی خونی به سمت یکدیگر می‌روند و خون همدیگر را می نوشند.

در جای دیگر گروهی مشغول عبور از کوچه هستند ، به انتهای کوچه بن بست‌رسیدند و با شدت سر را به دیوار می‌کوبند و قصد باز کردن راه جدیدی رادارند.

در گوشه دیگر از این بلوا زن و مردی در حال تکه کردن نوزادشان هستند و درحالی‌که یکدیگر را با کلمات قصار خطاب می‌کنند کودک را به دونیم کردند.

آمبولانس‌ها جیغ‌کشان عرض و طول خیابان را طی می‌کنند. هر بار یکی از این مردم را به‌زور داخل می‌کشند. در رانمی بندند، از پشت برانکارد به بیرون پرتاب می‌شود و بیمار روی آن را چون لواشک روی آسفالت پهن می‌کند.

پلیس‌ها، مردم رادستبند می‌زنند ، اولین لنگه دستبند را به همکار کنار خود زده و دیگری را به شخص خاطی می‌زنند.در آخر پلیس ها درصفی طولانی با دستبند، به دزدهای درحال فرار نگاه می کردند.

ماشین‌های پلیس پشت سر هم حرکت می‌کردند، با اولین ترمز، تمام ماشین‌ها پشت سر هم بر روی یکدیگر سوار و برجی از ماشین‌های پلیس درست کردند که دود از پیدا و نهان آن به آسمان رفته است. پلیس‌ها با صورت خونی مشغول پایین آمدن از برج دست‌ساز خود هستند.

عده‌ای در نوک برج‌ها آتش روشن کردند. با دود به سرزمین‌های دیگردرخواست کمک می فرستادند. حیوانات اهلی از دست صاحبان خود به کوه‌ها پناه بردند. آنها، با کندن دم و گوش‌های حیوانات، احساس غرور خفته در درونشان را بیدار می‌کردند و حس مالکیت خود را به اثبات می‌رساندند. تمام حیوانات و حشرات شهر را، به مقصدی نامعلوم ترک کردند.

در بالای برج زهرمار که در طول شیوع این بیماری به شکل افعی ساخته بودند، روئساجمع شدند. آن روز برای درمان عوارض تزریق این آمپول...، تصمیم می‌گرفتند پادزهررا با چه قیمتی و چطور به خورد مردم بدهند تا سود بیشتری نصیبشان شود.

کسی غیر از خودشان قادر نبود به بالا یعنی نقطه نیش صعود کند. اتاقکی بزرگ از شیشه ساخته بودند.. اطراف آن دوربین‌هایی نصب شده بود تا بهترین رسد ، از هر نقطه سرزمین داشته باشند.

روسا، این صحنه‌ها را با لذت نگاه می‌کردند. هرچند لحظه با شوق، یکدیگررا برای دیدن تکه‌پاره شدن مردم دعوت می‌کردند.

در این میان یکی از نگهبان‌ها با سینی شربت، برای پذیرایی از آن‌ها به بالای برج رسید. شربت را روی میزکنفرانس مرمری وسط سالن درست در مقابلشان قرارداد و با تعظیمی کوتاه خود را به گوشه‌ای رساند و به صفحه گوشی خیره شد.

مدتی گذشت. آتش و خون بی‌گناهان همه سرزمین را پوشانده بود. مردم همدیگر را تارومار و از گوشت همدیگر کباب و بریانی ها را به سیخ می‌کشیدند.

رئیس جلسه از جا بلند شد. لیوان شربت را بالا برد و بقیه به تبعه او باهم به‌سلامتی سر کشیدند. بعد از چند لحظه خود را به نزدیک پنجره رساند تا بتواند تمام مناظر سرزمین را از بالا ببیند. درحرکتی آنی زیرسیگاری فلزی را برداشت ومحکم به شیشه کوبید. صدای فروریختن شیشه لبخند رئیس را بیشتر کرد.

رئیس پشت به پرتگاه روی لبه پنجره ایستاد دست‌ها را باز کرد و بارضایتی خاص به سمت پایین پرواز کرد. روسا شگفت‌زده شدند به یکدیگر نگاه کردند. گویی عمل رئیس به مذاقشان خوش‌آمد.

از روی صندلی بلند شدند . به سمت پرتگاهی که درست شده بود، رفتند. پشت سر هم در صفی منظم ایستادند.

نگهبان در سکوت این منظره را با لذت نظاره می‌کرد. از جا بلند شد و به نفر آخر لگد محکمی زد. به تبعه آن مثل دومینو این ضربه به نفر جلویی و بعد هم نفر جلویی و بالاخره اولین نفر به پایین سقوط کرد. بااحساس لذتی که دیگران از فریاد گوش‌خراش او پیدا کردند خود را یکی‌یکی به پایین پرتاب کردند.

نگهبان گوشی را برداشت و با یکی از هم‌دستان خود تماس گرفت و گفت:" بعد از نوشیدن زهری که به مردم دادند، یکی‌یکی به پایین سقوط کردند. بالاخره بانیان اصلی بیماری مردم به پایین برج ساخته خودشان، پرتاب شدند. حالا می‌توانید پادزهر آمپول... را که مدت‌ها در دستان آن‌ها بود را با مه مصنوعی به مردم برسانید."

بعد اندک زمانی مه غلیظی آسمان سرزمینها را پوشاند. قبل از شروع مه، نگهبان به پایین برج رفت و در نقطه دوری ایستاد و دکمه چاشنی بمب را فشرد و برج زهرمار را به یک‌باره پودر کرد.

پاورقی:

نویسندگان حرکت صد داستان شامل گروه چند صدنفری در گوشه و کنار سرزمین مشغول نت‌برداری از اتفاقات بودند تا برای آخر شب برای "حرکت 100 داستان جناب شاهین کلانتری" خوراک مناسبی داشته باشند. آن‌قدر سریع و تند می‌نوشتند که دست‌هایشان از مچ یکی‌یکی چون برگ‌های پاییزی کنده و روی زمین می‌افتاد و این گروه عجیب، قلم‌ها را به دندان گرفتند و ادامه دادند.

کرونازامبیاختلال عصبیدردانفجار
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید