لیلا فرزادمهر
چاقو دست ساز با شاخ گاو
تمام دوران جوانی ، در جیبهایم چاقو و پنجهبوکس حمل میکردم. هر جا که شخصی فقط نگاهی نادرست را به سمتم پرتاب میکرد چنان او را تنبیه میکردم که هرگز فراموش نکند.
بارها در بازداشتگاه شب را به صبح رسانده بودم و پدرم تا صبح پشت در ایستاده بود. یک سال میشد که از سربازی برگشته بودم. مدتی بود که دریک شرکت مشغول بکار بودم .
روزی که خواهرم از کیش برمیگشت، برای پیشواز به فرودگاه رفتم.
بعد از سربازی چاقویی دستسازی با استفاده از یک تیغه ضخیم بلبرینگ با دسته ای از شاخ گاو درست کردم. طراحی خاص آن، دستساز بودنش را نمایان میکرد. این چاقو همراه همیشگیام ورفیقم شده بودولی هرگز از آن استفاده نمی کردم حتی برای پوست کندن میوه.
آن روز حقوق چند ماه کارکردم را در جیب کاپشن سربازی (خلبانی) گذاشته بودم. کفشهای پاشنهدارقیصری ، شلوار پارچهای شیش جیب پوشیدم .موهای بلندم راکمی روغن زدم، پشت سر با کش سیاهی بستم. انگشتر نقره، دستبند چرم مردانه هم زینت دستهایم شدند.
به میدان آزادی رسیدم وقتی از اتوبوس پیاده شدم، درجا با گشت پلیس متوقف شدم.
یکی از سربازان به سمتم آمد و بازرسی بدنی ام کرد. دستش چاقو را لمس کرد، مکثی کرد و با چشمکی که حوالهاش کردم خود را به ندیدن زد.
"چیزی همراهش نیست"
رئیس پلیس که متوجه حرکات و مکث سرباز شد مرا به سمت ماشین ون پلیس برد.
خواست تا محتویات جیبهایم را خالی کنم.
پولها، کارت شناسایی، گواهینامه را همراه وسایل دیگر روی میز ریختم.
دوباره سرباز را وادار کرد که بازرسی بدنی کند. این بار سرباز ناچار شد چاقورا از جیبم بیرون بکشد.
سرگرد با چشمهای گرد به چاقو نگاه کرد. پرسید:" پولها را از کجا به دست آوردی."
در پاسخ شغل و درآمدم را توضیح دادم. از تمام حرفها حتی یک کلمه راهم باور نکرد.
پرسید:" برای چی به اینجا آمدهای".
استقبال از خواهرم و حتی شماره پرواز و نام او را شرح دادم. با مرکز تماس گرفت. تا صحت آن را استعلام کند. به خیال سرگرد من یک خفت گیر و باجخواه بودم که برای کاری به تهران آمدهام.
چاقو را از من گرفت پول و مدارکم را تحویل داد. خواستم نصف پولهایم را بدهم ولی چاقو را پس بگیرم.
سرگرد گفت: "چاقو یا شش ماه زندان." بی صدا کنار ایستادم.
و اما تنبیهی که برایم در نظر گرفته بود. کاپشنم را پوشاند.
یک دستم را از بالای شانه ودیگری را از پشت به اصطلاح قپانی با دستبند به تیر چراغبرق وصل کرد.
4 ساعت به همان حالت نگه داشت. بهعنوان خفت گیر و زورگیر هر زن و پیرزنی که ازآنجا رد میشد با کیف مرا مورد مرحمت قرار میداد.
چهار ساعت گذشت ضربات ناهماهنگ خانمها کلی نوازشم کرد .با فحشهایی که نثارم کردند کلی مستفیض شدم. بعداز آن با استعلامی که از محل کار و فرودگاه آمد، رهایم کردند ولی چاقو را پس ندادند.
هنوز بعد از سالها که از آن موضوع گذشته از دست دادن چاقو برایم گرانتر از آن چهار ساعت است.