چتر کلاسزبان
در تاکسی رو بستم. برای رسیدن به کلاس زبان قدمهایم را با سرعت برمیداشتم. باران تازه بند آمده بود زمین خیس بود. کف پوشهای لق خیابان مقداری از آب باران جمع شده زیر آن را روی شلوارم پرتاب کرد. ایستادم اوضاع خیلی وخیم نبود. به راهم ادامه دادم.
صدایی از پشت سر میآمد کمی گوشهایم را فعال کردم. پسری پشت سر هم چیزی را تکرار میکرد.
با همان حالت ادامه دادم. چند قدم دیگر نرفته بودم که پسرک، پا به پای من در پیاده رو قدم برمیداشت. سرش را به سمت من کج کرده و چیزی را تکرار میکرد.
هندزفری گوش چپ را خارج کردم. پرسیدم:"بله کاری داشتید." متوجه شدم همان پسر داخل تاکسی است که قصد داشت کاغذی را به من بدهد؛ که البته بارسیدن به مقصد کارش نیمه رها شد.
سرم را به جهت مخالف برگرداندم وهندزفری را دوباره داخل گوشم قرار دادم. مسیر را به سمت دیگر خیابان کج کردم. پسرک سمج دوباره در کنارم به حرکت ادامه داد.
با پررویی هر چند لحظه، با چتری که در دست داشت به دستم که تاب میخورد، میزد.
این کار را چنان با مهارت انجام میداد که اگر کسی میدید فکر میکرد که سهواٌ به دستم اصابت کرده است. نزدیک کلاس رسیده بودم.
از دورماشین پلیس را که کنار در آموزشگاه توقف کرده بود، دیدم. فکری به ذهنم خطور کرد تا درس خوبی به او بدهم.
در آخرین بار که چتربه دستم اصابت کرد ناغافل آن را در هوا قاپیدم. بهت زده او را به سمت ماشین پلیس کشیدم.
بلافاصله جریان را به پلیس جوان توضیح دادم. آنها را تنها گذاشتم. مسیر مانده تا آموزشگاه را چنان با سرعت دویدم که اگر در دو سرعت المپیک شرکت داشتم، حتماً مدال طلا را از آن خود میکردم.