کودک را رها کن
سراسیمه خیابان را بالا و پایین میدوید. از هر رهگذر، سراغش را می گرفت. چادر مشکی روی سرش هم از او فراری بود. گوشه آن زیر پایش رفت و با سر روی زمین افتاد. در آخرین لحظه دستش را حائل کرد تا سرش را از ضربه ناگهانی محافظت کند. روی زمین خیس از باران افتاد و چادر نیمدارش را روی صورت کشید و با درد گریست. شلوارش پاره شده بود. دانههای شن در زانو فرورفته بود سوزش زخمهای دست و زانویش، از قلبی که به آتش کشیده شده بود، کمتر احساس می شد.
دانههای درشت باران همراه اشکهایش، صورتش را نوازش کرد. ساعتها بود که درخیابان ناامیدانه، از رهگذران بازجویی کرده بود. لبه جدول نشست و سر را روی زانو گذاشت. قطرات باران به کمرش ضربه میزد. به آسمان نگاه کرد چقدر بیتوقع و چشمداشت هر آنچه داشت به مردم ارزانی میکرد.
پیرزنی عصا زنان نزدیک شد. دانه های درشت باران روی چتر پیرزن با تیک و تیک عصا، ملودی آهنگینی را منتشر می کرد. ناخودآگاه سرش را به سمت صدا چرخاند. نایلون های میوه، نفس پیرزن را تنگ کرده بود. درست کنار او روی جدول نشست و بارش را در کنارش گذاشت. چترش را روی سر زری گرفت و با لبخند گفت: بیا زیر چتر تا کمتر خیس بشی منم یه کم خستگی درکنم.
جمله سادهای که میتوانست دنیایش را از نابودی نجات دهد. ولی چقدر دیر شنید. آهی از سینه کشید. قلبش فشرده شد. پیرزن به صورتش نگاه کرد. دستش را بهصورت زری کشید و جوی اشکی که هنوز جاری بود را قطع کرد.
زری با نگاهی خالی از احساس به صورت پرچین پیرزن خیره شد.
-دخترم هیچچیزی در دنیا ارزش ریختن اینهمه اشک را ندارد. چرا این مرواریدهای درخشانت را هدر میدهی؟
گریهاش به هقهق افتاده بود. انگار زخمش را بانمک شستند. سوزش عمیقی در قلبش احساس کرد. دستش را روی سینه گذاشت و سرش را پایین انداخت.
نالید: بچه ام.
پیرزن دستش را زیر چانه دختر گرفت واو را نگاه کرد. زن میانسالی که بیشتر از سنش چروک در پیشانی و چشمهایش داشت. ردی از غصه در تمامصورتش هویدا بود. با دستان چروکیده، چادر روی سر را مرتب کرد.
-چی شده دختر که دلت اینطور پرشده. برای بچه ات چه اتفاقی افتاده؟
زری با صدا گریه کرد. دست نوازشگر پیرزن بر سرش کشیده میشد وسعی داشت امواج متلاطم احساس او را آرام نماید.
آخرین قطرات ریز باران از لبه چتر به پایین سرازیر شدند. چشمه اشکهای زری خشک شد.
زری میخواست راز دلش را برای کسی که گوش شنوا داشته باشد، بگوید. دیگر توان نداشت بار این درد را با خود بکشد. چشمهایش در اطراف به دنبال گمشدهاش میچرخید.
بیهیچ مقدمهای آغاز کرد: وقتی 8 سالم بود بچه طلاق شدم. من ماندم با چند خواهر وبرادرکوچک، که مجبور بودم کارهای آنها را هم انجام بدهم. پدرم برای بار سوم ازدواج کرد. نامادری دو فرزند دیگر از همسر سابقش را به جمع ما اضافه کرد. حالا 8 بچه در یکخانه دو اتاقه تودرتو بودیم. مسئولیت همه بچهها برعهده من بود درحالیکه فقط 9 سال داشتم.
قبل از طلوع خورشید پای تنور کنار نامادری بودم. وقتی او استراحت میکرد، جارو زدن، شستن لباس و ظروف و پختن غذا ادامه داشت تا پاسی از شب که از خستگی قادر نبودم حتی لقمهای نان بر دهان بگذارم.
تازه وارد 10 سالگی شده بودم که یک روز مرا کنار مردی با محاسن خاکستری نشاندند. بعد از مراسمی که آن روز نمیدانستم چیست گفتند: با این مرد برو. به همین سادگی مرا صیغه مردی 60 ساله کردند.
به خانه مردی رفتم که در آرزوی فرزند بود و همسر اولش تازه فوتشده بود. سالهایی که حتی فکر کردن به آنهم، تنم را میلرزاند. آنهم گذشت. سال دوم فهمیدم که باردار شدهام. تازه 12 ساله بودم که کودکی را در بغل داشتم و مجبور بودم به او شیر بدهم. درحالیکه هنوز ازلحاظ اندامی به بلوغ نرسیده بودم. آنهم گذشت. به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
-پسرم 1 ساله بود که مرد فوت کرد من ماندم و یک مادر شوهرغرغرو وبیمار که باید از او مراقبت میکردم.
زری از جایش بلند شد و چند بار عرض و طول خیابان را بالا و پایین کرد. از رهگذری که رد شد چیزی پرسید. دوباره برگشت و پیش پیرزن نشست. زن با تعجب به حرکاتش نگاه میکرد.
زری ادامه داد: کجا بودم؟ آهان.
انگار با خودش حرف میزند.
- خسته شده بودم یک روز کودکم را برداشتم و از دست مادرشوهرظالم فرار کردم. خودم را به خانه پدر رساندم. به امید اینکه بتوانم راحتتر زندگی کنم. حاضر بودم غرغرهای نامادری را بشنومم ولی عذاب خانه مرد را نکشم. خانواده پیرمرد ثروتمند بودند و به همان نسبت خسیس. بیرون آمدنم از خانه برای آنها نعمتی غیرقابل وصف بود. به قول خودشان نانخور اضافه نمیخواستند.
روزگار سیاهم ،سیاهتر از قبل شد. نامادری دو فرزند تازه متولدشده داشت که دیگر جایی برای فرزند من نمیماند. برای ورودم کسی فرش قرمز پهن نکرد کسی حتی خوشآمد نگفت. نامادری با الفاظ رکیک هرروز بر تن رنجورو نحیفم تازیانه میزد. آزارهای زبانیش با کتکهایی که هرروز به بهانهای برایم مهیا میکرد امانم را بریده بود.
- خودش زیادی بود یکی دیگر راهم با خودش آورده است. این حرامزاده را به پدرش میدادی. اصلاً چرا برگشتی اینجا جایی برای بچهات نداریم. یک نفرهم پیدا نمیشه این لکاته را با خودش ببرد. من چرا باید غذای این حرومزاده را بدهم اگر خوب بود که خانواده پدرش اورا قبول می کردند وبه تو نمی دادند...
زری دوباره گریه را از سر گرفت. صدایش در میان هقهقهایش بهسختی شنیده میشد.
زری ادامه داد: آن روز به خاطر اینکه کودکم خانه را نجس کرد کتک مفصلی از نامادری خوردم. مجبور شدم همه خانه را آبکشی کنم. پدر وقتی برگشت خواست که کودک را به خانواده پدرش تحویل دهم. با عمه که تنها یاورم بود از خانه پدر بیرون آمدیم و به سمت میدان تجریش حرکت کردیم. دور میدان ایستادیم تا اتوبوس بیاید.
به خیابان اشاره کرد و گفت: درست همینجا بود. پسرم را گذاشتم تا برایش خوراکی بخرم. وقتی از او دورشدم گفت: زری منو اینجا تنها میزاری و میروی؟ فکری به ذهنم رسید. با خودم گفتم: شاید سرنوشتی بهتر برای این کودک سیاهبخت پیدا شود و گیر خانواده بهتری بیفتد. قدمهایم را تند کردم و از او دورشدم. عمه انگار برای همین هدف مرا بیرون آورده بود با من همراه شد. قلبم با هر قدم کند تر میزد. نفسم بندآمده بود ونمی توانستم قدمی بردارم. چند لحظه بعد به پشت سر نگاه کردم ولی اثری از کودکم نبود. هنوز لباس جینی که پسرم بر تن داشت را به یاد دارم. لنگهکفشی که از او در خیابان جامانده بود را از کیفش بیرون کشید بوسید ونشان پیرزن داد.
زری چادر را روی صورت کشید و باز هم دردمندانه گریست.
پیرزن هراسان از جا بلند شد و پرسید: کی این اتفاق افتاد؟
زری نگاهی کرد و گفت: امروز، نیم ساعت پیش.
از دور دو مرد که لباس فرم بر تن داشتند نزدیک شدند. با دیدن زری بهسرعت دستهایش را گرفتند و از لبه جدول چون پر کاهی بلند کردند. در میان دو مرد قویهیکل مانند پرندهای اسیرشده بود. با التماس از پیرزن خواست تا او را نجات دهد.
پیرزن پرسید: شما کی هستید به این دختر بیچاره چکار دارید؟
یکی از مردان با صدایی خشدار وبم گفت: این از بیمارستان روانی فرار کرده است. مدتی است دنبالش بودیم.
پیرزن گفت: اینکه حالش خوبه! طوریش نیست !چرا باید در تیمارستان باشد؟
مرد دیگر گفت: ما بهتر میدانیم یا شما خانم. مزاحم نشو بزار به کارمان برسیم.
پیرزن اصرار کرد تابهحال هیچ دیوانهای را از نزدیک ندیده بود. باور نمیکرد که زنی جوان دچار زوال عقل شده باشد.
مرد اولی پاسخ داد: برایتان حرف هم زد؟ نگفت که فرزندش را درست در همین خیابان گمکرده است؟ که نامادری دارد و مجبور بوده از 8 فرزند دیگر نگهداری کند.
پیرزن که حالا ابروهای نازکش رفتهرفته بالاتر میرفت با دهان باز سرش را به علامت تأیید تکان داد.
مرد دوم ادامه داد: نگفت که شوهرش مرده است؟ خانواده شوهرش هم خیلی خسیس بودند؟ این اتفاق هم نیم ساعت پیش افتاده است؟
باز پیرزن تأیید کرد.
مرد اول ادامه داد: سالهاست این خانم را در مرکز نگهداری میکنیم. خانواده شوهرش هزینه نگهداری او را تقبل کردهاند. کودک او به گفته آنها مرده به دنیا آمده وبعداز زایمان دچار بیماری اختلال حواس شده است.
زری بازهم اطراف را نگاه میکرد و تقلا میکرد. بازوانش در چنگال دو مرد قدرتمند اسیر بود.با تایید پیرزن، دو مرد با خیالی آسوده، مسیر را به سمت آمبولانس بازگشتند. پیرزن حیران در خیابان جامانده بود.
لنگه کفش جامانده در خیابان را در نایلون میوه گذاشت. چتررا بست وبه مچ دست آویزان کرد. با کمک عصا به سمت خانه حرکت کرد. دنیایی از افکار متفاوت به ذهنش هجوم آورد. هربار با تکان سرافکارش را پس میزد.
به خانه رسید پسرش بارویی گشاده خرید ها را از او گرفت و به آشپزخانه برد.
-چرا به من نگفتی بیام کمکت؟ باز خودت تنها خرید رفتی ؟ مادر این لنگهکفش چیه دیگه؟ ولنگه کفش را جلوی چشم مادرش گرفت.
پیرزن کفش را از دست پسر بیرون کشید.
-هیچی بیرون افتاده بود دیدم خوشگلِ برداشتم.
پسر که حالا نوجوانی را میگذراند، با دهان باز، رفتار عجیب مادر را آنالیز میکرد. سرش را تکانی داد و به اتاقش رفت.
پیرزن به انباری رفت ودر را بست. صحنههایی ازبهترین شب زندگیش در نظرش تداعی شد. همسرش با پسری که خواب بود به خانه واردشد. نمیخواست آنچه دیده وشنیده بود را باور کند.
از داخل صندوق خاک گرفته گوشه انبار، لنگه دیگر کفش همراه لباس جین کودکانهای را بیرون آورد.