ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

کیفم گمشده

کیفم گمشده

توی بلوار ایستاده بودم و منتظر بودم؛ شب گذشته کتاب اتوبوس را تمام کردم. به موضوع و روند داستان فکر می‌کردم. تا اواسط کتاب همه‌چیز بسیار عالی پیش می‌رود. نویسنده روزگاری را به تصویر می‌کشد که در آن تمام دنیا دست‌به‌دست هم داده‌اند تا دخترک قصه سرمست از شادی و سرخوشی شود. به انتهای فصل اول رسیدم کلمه « پایان » من را متوجه موضوعی کرد؛ که داستان اصلی تازه شروع خواهد شد.

از دور اتوبوس سلانه و آرام به سویم درحرکت بود. برعکس من که خیلی عجله داشتم انگار اتوبوس قصد داشت فاصله کوتاه بینمان را با تأخیر طی کند.

نرده وسط پله‌های اتوبوس را گرفتم و خودم را به اولین صندلی خالی قسمت انتهایی اتوبوس رساندم. ایستگاه بعدی پیرزنی که مانتو مشکی مندرسی به تن داشت با کوله‌پشتی سنگین خود را از بین جمعیت ایستاده در اتوبوس به سمت انتهای آن حرکت داد. با صدایی نه‌چندان بلند تی‌شرت و لباس‌هایش را برای فروش عرضه می‌کرد. دختربچه‌ای با چشم‌های دریایی و موهای خرمایی، دسته‌ای فال را به مسافران بی‌توجه ارائه می‌کرد؛ تا شاید بتوانند دخل امروزش را پر کند.

از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می‌کردم. ابرهایی که دیشب و اوایل صبح خود را به باد سپرده بودند تکه‌تکه شده، آسمان را پلنگی کرده بودند. صدای جیغ یکی از مسافران همه سرها را به سمت او متوجه کرد. خانم مرتباً فریاد می‌زد:" دزد! دزد! کیفم را دزدیدند". او با اصرار از راننده می‌خواست متوقف شود و کیف مسافران را جستجو کند.

هرکسی حرفی می‌زد. چند نفر از مسافران کیف‌هایشان را محکم‌تر در بغل گرفتند وخودرا کنار کشیدند. عده‌ای هم حق را به راننده وعده ای هم زن را مقصر می‌دانستند. راننده به مسافر کناردستی که پیرمردی اتوکشیده با عصایی آهنی بود گفت: حفظ اموال اشخاص در اتوبوس به عهده خودشان است.

زن در ایستگاه بعدی درحالی‌که چشمان سیلابی ویرانگرش را حمل می‌کرد، پیاده شد.

درد عجیبی وجدانم را آزار می‌داد. از تعلل برای کمک به زن بیچاره در خود می‌پیچیدم. ای کاش لااقل به قدر کرایه تا خانه به او کمک می کردم. ایستگاه بعد از اتوبوس پیاده شدم به‌سرعت خودم را به مترو زیرزمینی رساندم. در انتهای سیل جمعیت بانوان ایستادم و منتظر رسیدن مترو شدم. از بلندگوی سکو مرتباً اعلام می‌شد " از مسافران محترم تقاضا می‌شود که از خط زرد فاصله بگیرید قطار وارد ایستگاه می‌شود".

توپ مسافران ایستاده در سکو بدون تغییر به لبه سکوچسبیده بود. مترو با بوق‌های ممتد وارد ایستگاه شد. با صدای" فس" خالی شدن باد، درها باز شدند. واگن خانم‌ها در کسری از ثانیه پر شد و بقیه مسافران جامانده، با فشار دادن بقیه خود را به درون خیل مسافران تحمیل کردند. نزدیک در گوشه‌ای ایستادم. کیفم را محکم در آغوش کشیدم. چند ایستگاه را که رد کردیم. بازهم جیغ آشنایی به گوشم خورد. بعد هم‌صدای داد و فغان خانمی که فریاد می‌زد:" دزد! دزد! کیفم را دزدیدند"!. با زحمت از میان ازدحام جمعیت سررابه سمت صدا چرخاندم. چشم‌هایم قصد نداشتن داخل کاسه سر قرار گیرند. آن‌قدر فشار می‌آورند که خودشان را به‌صورت زن بچسبانند. در آنی نگاه زن با چشم‌های ملتهبم مماس شد. صدای زن کمی آرام تر شد.

بلندگو " ایستگاه شهید بهشتی" را اعلام کرد. هجوم مسافران برای خروج، باعث شد که لحظه‌ای از صورت زن چشم بردارم. وقتی برگشتم اکثر مسافرها قطار را ترک کرده بودند. با دهانی باز و چشم‌های جستجوگر به دنبال گمشده‌ام می‌گشتم.

کیف گمشدهاخاذیدزد مترو
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید