لیلا فرزادمهر
گاهی باید گذاشت و گذشت
بعداز سالهای طولانی زندگی مشترک، دیگر توان ادامه نداشت. روزهای زیادی را با سختیها، بد اخلاقیها وگاهی خوشی هاکنارهم گذرانده بودند، ولی حالا در این نقطه و در این موقعیت دیگر تاب ادامه نداشت.
هر وقت مسئله و مشکلی سد راه خوشبختی آنها میشد، همیشه دیوارش را کوتاه میکرد و با سکوتش، سد خشم را میشکست. اجازه میداد طغیان رودخانه عصبانیت بر سر اوببارد. بعد که آرام گرفت در کنار هم مسیرزندگی مشترک را ادامه بدهند.
حالا دیگر دخترشان بزرگ شده بود. با بالارفتن احتمال طغیان، گریه و شیون راه میانداخت.
تحمل گریههای پر صدای دخترش دیگر برایش مصیبتبار شده بود.
روزی که باز هم آتشفشان مرد بی دلیل غرش میکرد و خاک و خاکستر به اطراف میباشید، حرف نا پخته ای زد که باعث شد برای همیشه عطای این زندگی را به لقایش ببخشد. همان لحظه تصمیم به جدایی گرفت.
بعد از فرو نشستن گدازههای خشم مرد، اینبار او بود که کوتاه نیامد.
صبح هنگام خروس خوان، سد راه شد و برای قطع وابستگی مسرانه پای برزمین کوبید.
با توافق به دادگاه مراجعه کردند و در کوتاهترین زمان، رشتههای نامرئی عاطفی پیچیده در روح و جسمش را پاره کرد. از او و زندگیاش بیرون رفت.
از محضر بیرون آمد. تنها جملهای که در ذهنش هک شد این بود :" گاهی باید گذاشت و گذشت".