گزنههای باادب
هر وقت یاد آن روز میافتم حس ندامت و شرم وجودم را میگیرد. بعد از گذشت سالها از آن اتفاق هنوز هم برایم تازه است انگار همینالان مشغول انجام آن کار هستم.
مادر و پدرش از دست شیطنتهای آنها عاصی شده بودند.
یک روز پسر همسایه را کتک میزنند، فردای آن روز شیشه مغازهها را میشکستند، دفعه بعد هم توپ بچهها را پاره میکردند. خلاصه این دو قلوهای شیطان، نفس اهل محله را بریدند. حتی حیوانات محله هم از دست آنها ذله بودند.
دمگربهها را میکندند و یا به هم گره میزدند، غذای سگها را با فلفل، تند میکردند، یا آنها را داخل گونی میکردند و از درخت آویزان ویا با سنگ هدف میگرفتند و میزدند.
اهل محل از دست این شیطان های کوچک به ستوه آمده وهرروز منتظر دستهگل جدیدی از آنها بودند.
پدر و مادرشان انواع تنبیه وتشویق هارا امتحان کردند اما روشی برای اصلاح رفتار آنها اختراع نشده بود.
من هم پسری شیطان بودم ولی از وقتی این دوقلوها مردم را عاصی کردند ماستم را کیسه کردم و آرامتر و باملاحظه تر رفتار میکردم.
شیطنتهای من و بچههای همگروهم شامل بازیهای پر سروصدا در محل بود.
یک روز مادر دوقلوهادرمسیر خرید همراهم شد.
نالان و شاکی از دست این دوقلوها بود. پیشنهاد دادم که آنها را به من بسپارد تا قدری در تربیت آنها آستین بالا کنم.
قرار شد که فردا دوقلوها را بهجایی ببرم و با آنها حسابی صحبت کنم. آن روز دوقلوها درحالیکه لبخندی روی لب داشتند پیش من آمدند. قرار شد که باهم طی مسیر کنیم. یکی از قل ها به نزدیک من آمد، با یکی از دستانش پشت گردنم را نوازش کرد. آتشی مهیب پشت گردنم را سوزاند. دست کشیدم، متوجه شدم که گیاه گزنه را به پشت گردنم زده است.
تمام آنچه شب گذشته با خود آماده کرده بودم که از تنبیه آنها سرباز بزنم ناگهان در سطل زباله خالی کردم. باخشم و عصبانیت و سوزش پس گردنم آنها را که ازلحاظ جثه کوچکتر بودند، از پس یقه گرفتم و به سمت محل مورد نظر که تازه در ذهنم روشنشده بود، بردم.
آنها را مجبور کردم پیراهن و شلوارشان را دربیاورند. ترس را در چهره هر دو به وضوح دیدم.
شکل لبخند آنها را تکرار کردم. یکییکی لباسهایشان را بیرون آوردند. با پسگردنی که پشت گردنشان نواختم تلافی شوخی بیمزه آنها را درآوردم.
از پشت سر آنها را نگاه میکردم. گردنهایشان پایین افتاد و در تمام طول مسیر التماس میکردند ولی چون زورشان نمیرسید تسلیم و نالان پیش میرفتند.
به نزدیک بوتهها که یک متر قد کشیده بودند رسیدیم.
اول قل بزرگتر را به سمت بوتههای گزنه پرتاب کردم و بعد دومی
روی گزنه ها افتادند. هرچه تلاش میکردند بیشتر داخل آنها فرومیرفتند. صدای فریادهایشان مثل گربههای دمبریده و سگهایی که فلفل خورده بودند به گوش میرسید.
بعد از تلاشهای زیاد از داخل بوتهها بیرون آمدند. لباسهایشان دیگر به تنشان تنگشده بود. گیاه گزنه تمامکاری که از دست مادر و پدرشان و اهل محل برنیامده بود را در کمتر از چند دقیقه به سامان رساندند.
بعدازآن روز شدت شیطنتهای آن دو در محل کمرنگتردیده می شد.