لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

گوشت مجانی نداریم

ما تمامی واقعیت را می‌فرساییم و آلوده می‌کنیم.

در شهر قحطی حاکم شده بود. فقر و نداری خیمه‌اش را پهن کرده بود. با خیال راحت در سایه دیوارهای فروریخته مشغول استراحت بود. قصد گذر از این سرزمین را نداشت.

در شهر مردی ثروتمند زندگی می‌کرد، روزگار برایش خوش می‌رقصید. قصری بزرگ در حاشیه شهر دربهترین نقطه داشت. انبارهایش پر از غله و گوسفندانش پروار، باغ‌هایش سبز و خرم، دنیا به کامش بود.

اوضاع شهر به دلیل بیماری و قحطی اسفبار شده بود. در خیابان‌ها کودکان از گرسنگی خاک را لقمه می‌کردند. مادر شرمگین نوزادش بود. آسمان با ابرها قهر، و راهشان را سد کرده بود.

مردم درخواست کمک به درب خانه مرد ثروتمند بردند. نگهبان ورودی قصر آن‌ها را با تهدید دور کرد. از آن‌ها خواست که دیگر بر در این خانه ظاهر نشوند. روزها از پی هم می‌گذشت.

فقر گلوی مردم را می‌فشرد. و نفس‌هایشان را در سینه حبس کرده بود.

روزی قصابی به شهر وارد شد. مرد قصاب بالابلند، سینه ستبر، سبیل‌هایی به شکل قایق در پشت لب،با لبخندی که تنها دندان‌طلایش را به نمایش ‌گذاشت ، پشت پیشخوان مغازه ایستاد.

لاشه گوسفند مفلوک را با یک ضربه ساطور به دونیم ‌کرد. مردم بیچاره از کنار قصابی رد می‌شدند و در فاصله‌ای از مغازه می‌ایستادند. با حسرت به گوسفند بیچاره که حالا تکه شده و پیچیده در سینی پیشخوان مرد قصاب خوش می‌درخشید، نگاه می‌کردند.

قصاب درحالی‌که ساطور خونی را با پیش‌بند چرب و خون‌آلود پاک می‌کرد، از مغازه بیرون آمد. به اطراف نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت. چربی روی دستش را به سبیل کشید وآنرا به بالا تاب داد، و با صدای رسا فریاد زد:" مردم از امروز گوشت‌ها را مجانی به هر که بخواهد می‌دهم."

سخنان قصاب قابل درکی نبود. با تعجب به دهان قصاب خیره شدند. این بار قصاب با تکه‌ای گوشت به سمت پیرزنی که جلوی مغازه بسته نشسته بود، رفت؛ آنرابه دستان چروکیده و خشک از برهوت بی‌آبی او داد.

صفی طولانی از زن و مرد و خردوکلان، پشت در مغازه تشکیل شد. تا شب همه مردم تکه‌ای از گوشت گوسفند برای خوراک به خانه بردند.

فردا بازهم در همان ساعت قصاب همان آواز را تکرار کرد. مردم صف‌ها را تشکیل دادند و تا شب همه قصابی خالی از گوشت شد.

مردم در صف ایستاده، هرروز بخل و خست مرد ثروتمند را نکوهش می‌کردند و لعن و نفرین نثارش.

قصاب را با دعا و صلوات بدرقه می‌کردند. آن‌ها به قصابی و قصاب با گوشت مجانی خو کردند.

روزها از پی هم ‌گذشت. کم‌کم اوضاع مردم بسامان ‌رسید. فقر جایش تنگ شد با فشار از شهر بیرون رفت. اوضاع مردم نیکو، مغازه‌ها با کمک و همیاری، یکی‌یکی باز شدند. شهر از خواب بیدار و رونق به شهر دعوت شد.

اما قصاب همچنان در ساعت مقرر فریاد می‌کرد. مردم هم در صف ایستاده، گوشت مجانی می‌گرفتند.

مرد ثروتمند هیچ‌وقت بین مردم ظاهر نمی‌شد. اگر مجبور به عبور از مرکز شهر بود بی‌سروصدا در سیاهی دل شب بی‌هیچ مزاحمتی گذر می‌کرد.

آسمان با وساطت بادهای موسمی با ابرها آشتی کرد. باران بعد از مدت‌ها بر مردم و خانه‌هایشان دست نوازش کشید.

. اوضاع کسب‌وکارشان پررونق شد. کودکان در خیابان‌ها مشغول جست‌وخیز وزنان برای خرید، در میانه شهر هرروز گذر می‌کردند. دیگر صدای ناله و فغان شنیده نمی‌شد. اثری از درد بیماری در شهر نبود.

روزی خبر آوردند، پیرمرد ثروتمند در اثر بیماری از دنیا رفته است. مردم شهر با رقص و پای‌کوبی این خبر را جشن گرفتند. او را لایق این عاقبت می‌دانستند. سرخوش از این اتفاق میمون به سمت کاروبار خود حرکت کردند.

غروب شد و مردم در جلوی مغازه قصاب به‌رسم دیرینه صفی طولانی بستند. منتظر شدند تا فریاد قصاب را طبق عادت بشنود. آفتاب میانه آسمان را گذراند و به انتهای مسیر هرروزش رسید، لباسش را جمع کرد و خود را به پشت کوه‌های بلند رساند و آرمید. صدای قصاب آن روز شنیده نشد. مردم در صف ایستادند. قصاب از مغازه بیرون آمد و قفل بزرگی بردر مغازه آویخت. با لبهای آویخته و قایق وارونه سبیلش، در نگاه خیره مردم، به سمت خانه حرکت کرد.

ابتدا زمزمه مردم به گوش رسید و شخصی از داخل جمعیت با ترس و تردید پرسید: امروز چرا خبری از گوشت مجانی نیست؟(آن‌قدر صدا آرام بود که فقط خودش شنید).

قصاب رمز نگاه مردم را خواند. با تأسف سری جنباند و گفت: کسی که گوش مجانی برایتان می‌آورد امروز مرد؛ گوشت مجانی هم همراه او به خاک سپرده شد.

گوشتقصابیمجانی
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید