یک نخ سیگار
از دوران دبیرستان تکوتوک سیگار میکشیدم وقتی از خانه بیرون میرفتم به کنار بساط پیرمرد سیگارفروش میرسیدم. چند نخ مگنام قرمز را تا موقع برگشت، دود میکردم. آن روز به روال همیشه به نزد پیرمرد رسیدم از او تقاضای تکراری کردم. از داخل باکس شیشهای که روی یک جعبه چوبی قرار داده بود، چند نخ سیگار بیرون کشید و به دستم داد.
یکی از آنها را داخل جیب پیراهن گذاشتم.
دیگری را روی لب گذاشتم و با فندک قرمزم، بدن سیگار را به آتش کشیدم.
داشتم اولین کامم را با لذت میگرفتم و به سرخی آتش سیگار نگاه میکرد م که صدای نازکی از پشت سرم سلام کرد. تمام دود را یکجا در ریه کشیدم با نفس بندآمده به عقب برگشتم و جوابش را دادم.
یکی از دخترهای فامیل خاله به همراه مادرش در کنارم ایستادند.
ماهرانه سیگار را در پشتم مخفی کردم ولی دود حاصل از سوختن همچنان در اطرافم پرسه میزد.آن روز با کلی شرمندگی به سرآمد و اما عواقب آن روز.
سالها بود که عاشق دخترخاله بودم بارها برای خواستگاری مراجعه کردیم اما هر بار اتفاقی باعث مخالفت شوهرخاله میشد.
اولین بار برای دیدن ما آمدند. همزمان با یکی از پسرهای همسایه بر سر کبوتر دعوا میکردم.
پیاده شدن آنها از ماشین، با کنده شدن سرکبوتر توسط من، همزمان شد.
بار دیگر بیدلیل با یکی از پسرهای شر محله بغلی زدوخورد کرده بودم، وقتی با سر و روی خونی به خانه رسیدم ، خاله و شوهرخاله میهمانمان بودند.
این داستان همچنان ادامه داشت. در سال شاید یکبار دچار طغیان و عصبانیت میشدم ودقیقا همان روز با آنها روبرو. بازهم اصلاح این ذهنیت جدید چند ماهی به طول میانجامید.
هفته بعد قرار بود باز برای خواستگاری دخترخاله مراجعه کنیم. آنروزبعد از مدتها اجازه دادند تا با دخترخاله صحبت کنم. ناگفته پیداست که در تمام طول مراسم شوهرخاله با اخمهای درهم و غضبناک مرا نگاه میکرد.
بهمحض ورود به اتاق، دخترخاله گفت:" اصلاً رضایتی به این وصلت ندارد."
آب یخ را بهیکباره روی سرم خالی کرد. مات و یخزده نگاهش میکردم حتی قادر به باز کردن دهان هم نبودم. همیشه فکر میکردم که دل دخترخاله هم برای من میتپد. ویرانی سقف را روی سرم حس کردم.
نمیدانم حالم رو چگونه دید که سریع اصل مطلب را گفت:" آخر دخترخالهام گفت که اهل مواد هم هستی!!
دیده بودند که سیگار میکشی!!"
پرده ضخیم و سیاهی از جلوی دیدگانم آرامآرام به کنار رفت. علت مخالفت دخترخاله برایم مشخص شد.
تمام ماجرا را توضیح دادم و اینبارهم مراسم بهم خورد.
یک سال گذشت. بعد از هفت بار خواستگاری بالاخره رضایت خاله و شوهرش و البته دخترخاله را به دست آوردم.