آنگاه که چشمانت را دیدم ، تاریکی شان مرا گرفت
نمیدانی چه غوغایی در قلبم به پا شد...!
چهارصد شبانه روز قدمی بود برای دیدنت در آن چهار روز
قلبم به صدا درآمد با دیدن چشمانت ، خواستنشان را فریاد میزد...
زیبایی های تار تار موهایت مرا دیوانه کرد!
پیچ های صافش مرا شاعر کرد!
سنجیده بود اگر صدای قلبم را خفه میکردم ، اما،جادوی چشمانت به مقدار زیادی بود...
طلسم شدم ، طلسمم کردی...
قدر همه لحظه هایی که برای دیدنت از دست دادم،دلتنگتم.
خنده هایت مرا مجنون کرد!
آن چروک هایی که با خنده کنار چشمت میوفتند...
آخ،چگونه توصیفت کنم...؟!
زیبای من! "تمام دنیا به فدایت"
هر آنگاه که میبینمت،قلبم میخواهد سینه ام را بشکافد و به سویت پرواز کند.
بی قراری های هر شبم بهر دلتنگی هایم بود!
رخسارت مرا به گناه کشاند ، چشمانت حالم را دگرگون کرد........... .
دیدنت همانا و جان از کف دادن همانا!
چشمانت را پنهان کن که مبادا کسی جانش را برایشان از کف دهد،که چشمانش را میدرم...
آمدی جانم به قربانت؟؟!
دنیا جای زیستن نیست،مگر با تو و صدای خنده هایت،تاریکی مبهم چشمانت،پیچ و تاب صاف موهایت و تمام وجودت...!
از این پس برایم تاریکی چشمانت دلنشین است ، نه سیاهی شب.....
همین...!