گر چنان آیینه ای، اینسان پریشانم چرا
بر سر زلف و نگاهت مات و حیرانم چرا
گریه بر گردون غمها میکنم بی اختیار
در فراقم کرده ای جان رابه قربانم چرا
تا دلم شد چاک ، در فکر گریبان کردنش
وقت آن آمد قلم آغشته با جانم چرا ؟
گرچه پیرم دررهش، قربان جانش میشوم
میکشد امید پیری ، عشق جانانم چرا
در خطای دیدگان ، ناز وادایش دیدنی
میبرد در راه شوقش چون بیابانم چرا
چون نسیم صبح دل آکنده از عطر نوا
بر سر کوی فنا ققنوس دورانم چرا