پارسال همین موقعها اگر به من میگفتی: « یک سال دیگه تو همچین روزی داری اولین کتاب الکترونیکی خودت رو منتشر میکنی. » قطعاً بهت میگفتم: « تو دیوونهای! »
اما اون روز نمیدونستم قراره تا چند ماه دیگه یکی از اعضای خانوادهام رو از دست بدم و برای فرار از سوگواری خودم رو جوری مشغول کنم که ازش به شغلی برسم. شغلی که با ارزشهام هماهنگه. اتفاقاً وارد جامعهای بشم که آیندهی من رو برای همیشه عوض کنه. جایی که فکر میکردم قراره فقط مهارتهای بازاریابی محتوایی رو یاد بگیرم. اما فقط این نبود.
به هفته اول برگردیم. نمیدونستم مشقعشق اول چیه. صبح زود لپتاپ رو روشن کردم. گردنم رو چپ و راست کردم تا صدای تقتق مهرههای گردنم بلند بشه. خودم را آماده کردم تا برای تولید چندهزار کلمه محتوا رو کیبورد بیفتم. اما مشقعشق اول ما صوتی بود. چی؟ صوتی! کی؟ من! همونی که وقتی صدای ضبطشدهی خودم رو میشنیدم جوری فرار میکردم که شکل یک عدد رزا رو درِ ورودی خونه سوراخ میشد.
اون هفته مجبور شدم با هر بدبختیای بود صدای نخراشیدهی خودم رو تحمل کنم. وقتی به هفتهی ششم رسیدیم و رسماً یک اپیزود پادکست ساختم دیگه اون «علی بندری» درونم آزاد شده بود. دیدم کمکم داره از صدام خوشم میاد. حالا از شما چه پنهون به زودی اولین اپیزود پادکست خودم رو منتشر میکنم.
اما فقط این نبود.
کی به یک کارآموز تولید محتوا میگه پاشو بیا استراتژی بده. بودجه تعیین کن. حرف بزن. خودت رو نشون بده. حرف بزن. ارائه بده. حرف بزن.
باز هم فقط اینها نبود.
تو باشگاه محتوا بود که من با آیکاگای آشنا شدم، با معنای بودن. راجع به «مسیر اصلی» شنیدم. از داشتن عزتنفس، باور کردن خودم، توجه به دستاوردهام و اعتماد به تواناییهام شنیدم.
تجربهی من از باشگاه محتوا آموزش دیدن در کنار افراد حرفهای و درجه یک، در یک محیط بسیار حمایتگر بود. واقعیت اینه که من تو این 3 ماه در باشگاه محتوا زندگی کردم. یه روزهایی با قدرت رفتم جلو. یه روزهایی هم زورم به دمبلها نرسید. ولی مهم اینه که دمبلها رو نذاشتم رو زمین. انقدر پایین میزنم تا بالأخره یه روز قدرتش رو پیدا کنم و ببرمشون بالای سرم. من راهی رو شروع کردم که تازه اولشه.
از #باشگاه_محتوا ممنونم که این فرصت رو به من داد تا این تجربهی منحصر به فرد رو داشته باشم.