پارسیزاسم دهی بود که در زمان کوروش کبیر تمام مردان آنجا از جمله آسیابان شهر که تنها دختر و همسرش را تنها گذاشت برای یاری سپاه ایرانیان به جنگ رفتند. دخترک آسیابان رو به تپه ای مشرف به دشت های سرسبز ده غروب ها چشم در راه غبارسواری می نشست که شاید پدر باشد.
ماه ها و روز ها هر وقت سواری را می دید زودتر از صدای سم اسبان خبر خوش آمدن مرد خانه ای را در کوچه های پارسیز فریاد می کشید . سالها گذشت و سپاه ایران پیروزمند از جنگ بازگشتند.در راه عبور از پارسیز می گذشتند که دخترک از پادشاه عادل نشان پدر را گرفت ، پادشاه ماجرا را دنبال کرد و وقتی موضوع را فهمید به دخترک گفت: پدرت از من خواست تا خبر خوش پیروزی را به تو برسانم و خودش و من از تو می خواهیم این خبر خوش را به تمام مردم ایران برسانی ، طی حکمی دختر آسیابان را قاصد سپاه ایران اعلام نمود .
سالها بعد از فوت قاصد سپاه ایران ،او را بر روی همان تپه دفن کردند ، دشت قاصدک دشتی است نزدیک شهر شیراز که همیشه در فصل بهار مملو از سفیدی گل های قاصدک است که با کوچکترین اشاره ای به هوا بر می خیزند تا خبر های خوش را در سرزمین مان پراکنده کنند ..
