این اواخر در ذرت زارها به آوای فاخته گوش می دادم.شکوفه های سیب مثل تکه های معطر کاغذرنگی، چرخ زنان در جلوی پایم به زمین می ریختند. بارانی که بر چمن آفتاب خورده می بارید، بوی خوشی داشت . همه چیز خاطرات روزهای گذشته را به یاد می آورد. فکر می کردم، روزگار کنونی ما عجب روزگاری است و چقدر با پنجاه سال پیش فرق دارد. اما همین که بیشتر فکر می کنم ، می بینم به شکرانه الهی خیلی از چیزها همان است که آن روزها هم بود، صدای فاخته ، شکوفه ها ، صحبت های دلنشین دورسفره غذا ، عشق و ازدواج. میدانم که ازدواج های امروزی خیلی فرق کرده اند اما هنوز هم انسان ها با یکدیگر عهد می بندند تا پایان عمر باهم باشند و همدیگر را دوست داشته باشند!
در هر بخش از زندگانی شکل بیرونی عوض شدنی است . شاید هم باید تغییر کند اما جان کلام همان است که بود . به نظرم در گیرودار زندگانی مدرن ، بیش از اندازه مفتون ظاهر امور شده ایم، به طوری که اصل مطلب فراموش شده است . گاهی ضرورت دارد تلویزیون را خاموش کنیم ، به طبیعت و کسانی که دوستشان داریم نزدیک شویم و بار دیگر فارغ از اینکه دیگران چه می گویند و چه نظری در مورد ما دارند ، به یادبیاوریم که زنده بودن چه نعمت بزرگی است ، تنها در این صورت است که می توانیم ذهنمان را به اصل مطلب معطوف کنیم و اصل مطلب ، معنای زندگی است !از قرار معلوم زنده ماندن یا رفاه داشتن دلیل موجهی برای زندگانی نبوده و نیست . هر موجود بی اهمیتی می تواند همین ها را بخواهد . من معتقدم زندگی من واقعا حکمتی دارد ، معنایی دارد ، اگر چه هنوز نتوانسته ام آن را به روشنی و وضوح در زندگی ام بیابم .
#چارلز هندی ، همه کیمیاگریم#