حوصله ندارم بنویسم ولی دارم می نویسم . صبح زود مامان با قابلمه کوچک آش اومد توی اتاقم و منم بهش گفتم صبح به خیر . بعد حدود دو ماه و نیم اولین روزه که ساعت هفت و چهل دو دقیقه بیدار می شدم . ناراحت نبودم و بلافاصله روزم رو با مدیتیشن شروع کردم و بعدم رفتم سراغ بقیه کارام .
الان که دارم اینو می نویسم هنوز چند تا کار دیگه مونده که اگه صبح زودتر بیدار شده بودم بهشون رسیده بودم . در حالی که مهمون ناخونده داریم و تمرکز کافی ندارم باید سعی کنم حداقل یه کار دیگه انجام بدم .
مامان بعد دادن صبحانه به من رفته بود پارک . توی پارک یه آقایی رو دیده بود که می نوشت . حدود هفتاد سال داشت و کتابش و دیوان اشعارش رو به چاپ رسونده بود . وقتی شنیدمش توی ذهنم چند جرقه خورد ولی اون جرقه ها دیگه اصلا مثل قبل نیستن من هدف دیگه ای دارم که سفت بهش چسبیدم بنابراین به چیز دیگه ای فکر نمیکنم حتی اگه اون چیز یه روزی رویای من بوده باشه که من خیلی سختی واسه رسیدن بهش کشیده باشم .