تفاوتهای شخصیتی آدمها بسیار زیاده. تستهای رایگان نمناک و بیتوته رو فراموش کنید. دارم در مورد روایت روانکاوها؛ از شخصیتهای نوروتیک، سایکوتیک، نارسیستیک، هیستریونیک و امثالهم صحبت میکنم. هرکدوم، با سازکار متفاوت شخصیتی یا به بیان دیگه با تفاوتهای عمیق شخصیتی هستیم که به نحوی، وقتی بحث اقتصادی پیش میاد و به اصطلاح پوست در بازی داریم، سعی میکنیم تو جمع حل بشیم.
بیاید از یک جای دیگه صحبت رو شروع کنم. استن کالیمور تو دهه نود فوتبالیست بسیار مهمی بود. به عنوان یک مهاجم، مثل یک اسب قدرتمند بود و گلهای فراوانی به ثمر رسوند. وقتی به اوج شهرت رسید که لیورپول برای خریدش رقم بسیار بزرگی رو پرداخت کرد. خیلی خوب شروع کرد اما بعد از دو سال وقتی قصد داشت به تیمی بسیار کوچکتر منتقل بشه، هیچکس تو رختکن تیم ناراحت نبود.
چرا؟ کالیمور [که مثل اسب قدرتمند بود] از شکلهای متفاوتی از افسردگی رنج میبرد. در حالی که حتی اون زمان درست متوجه دلیل و عمق مشکلاتش نبود. بیخوابی یا اون سمتش، از تخت جدا نشدن باهاش همراه بود. هومسیک و بیش از اندازه وابسته به والدینش بود. قدم به رختکنی گذاشته بود که نبضش در دست یک مشت پسر همسن و همشهری بود که صدای خنده ازش قطع نمیشد. شوخی دستی، پرنک و هر چیز مشابه دیگهای رسم رختکن بود. چیزهایی که برای اون بازیکنها منطقی، نشانهی دوستی و در واقع بخشی از دلیلی بود که خودشون رو به تمرین تیم میرسوندن. برای اوتسایدرها ولی ماجرا فرق داره.
مدتهاست درگیر ترجمهی کتاب یکی از اون پسران شر، رابی فاولر هستم. جایی تو کتابش توضیح میده که بعدها که در مورد افسردگی استن فهمیده، خیلی ناراحت شده. به این فکر کرده شوخیهایی که باهاش میکردن، در بدتر شدن ماجرا و احساس غریبگیش تاثیر داشته «اما حقیقت اینه که اگه استن اون زمان به ما میگفت افسردهست و این شوخیها آزارش میده، احتمالا بیشتر مسخرهش میکردیم.»
سه دهه از اون ماجرا گذشته. استن میتونست یکی از بزرگترینهای دوره خودش باشه اما حالا افراد بسیار کمی میشناسنش. همین روحیات باعث شد استعدادش هدر بره. هنوز درگیر افسردگیه و دورههای افسردگی سراغش میاد و اینطور میشه که یکهو، روزها نمیتونه از تخت جدا بشه و سعی میکنه با پناه بردن به باشگاه و وزنه زدن با ماجرا مقابله کنه. روانشناس به یک مرد پنجاه ساله که بهترین روزهاش به خاطر افسردگی به باد رفته چه کمکی میتونه بکنه؟
در فوتبال، بازیکن دو سطح رقیب داره. رقیب اول از تیم خودیه. یه همتیمی که جاش رو گرفتی یا میخواد جات رو بگیره. رقیب بعدی، وقتیه که از رختکن خارج میشی و به چمن میری. اونجا هم رقیب دنبالِ پیدا کردن یه نقطه ضعف از تو خواهد بود. چیزی که ممکنه هر بار، طی نود دقیقه وقتی از کنارت رد میشه، در موردش چیزی با پوزخند سمتت پرت کنه تا عصبیت کنه. که این میشه کلهای که زیدان تو سینهی ماتراتزی کوبید. به همه اینها چشمهای ناظر بالاسریها رو هم باید اضافه کرد. مربی، مدیران و حتی هوادار؛ گروهی که در صورت نتیجه نگرفتن، حاضرن هر چیزی رو در کوتاهترین مدت عوض کنن تا نتیجه بگیرن. پس سکوت میکنی. از تلخیها نمیگی و انرژی میذاری که شبیه به بقیه باشی. تا جایی که دیگه نمیشه و چیزی شبیه به انفجار رخ میده.
تقریبا فضایی شبیه به رختکن یا به طور کل ورزش حرفهای در محیط کار وجود داره. رقابت در جریانه، رقابت برای هر پوزیشن وجود داره. همین لحظهای که رئیست داره تو جلسه به شیتها و توضیحاتت دقت میکنه، ممکنه در حال فکر کردن به جایگزین کردنت باشه. اگر مشکلی در پیشرفت سیستم وجود داره، نباید از سمت من باشه. به همین دلیل سعی میکنی تا جای ممکن شبیه به کلیشهی کارمند نمونه باشی. شبیه جملههای احمقانهی اسپنسر جانسون، برایان تریسی، ناپلئون هیل؛ یک سری کپیتالیست ظالم مثل ایلان ماسک، جف بزوس، مارک زاکربرگ یا بدتر از همه جملههای یک سری جنایتکار مثل چرچیل، هیتلر، تاچر و نظیر اینها. نقل قولهایی که قابشده و مرتب ممکنه روی دیوارهای گوگولی محل کارت ببینیشون.
چیزی که میخوام بگم اینه که افراد افسرده، خجالتی، مضطرب، اتیستیک، افرادی که از کمالگرایی بیمارگونه رنج میبرن رو هر روز در نزدیکی خودمون میبینیم. تو محیط کار هم. افرادی که برای انجام کاری که برای ما لذتبخشه، مثلا همصحبتی با یک همکار، لازمه انرژی بسیار زیادی صرف کنن. افرادی که خیلی وقتها سعی میکنن این مشکل رو مخفی کنن. شاید شوخیای که با وزن، کلهی کچل، لکنت زبان یا هر چیز متفاوت همکارمون میکنیم و در جواب خنده میگیریم؛ گرهای باشه روی گره کور دردهای کسی که احتمالا به دلیل جنس رابطه، اونقدرها درست نمیشناسیمش.
راهکار چیه؟ فاولر در ادامه توضیح میده که «ما چیزی در این خصوص نمیدونستیم. سواد کمی داشتیم، آموزش درستی حداقل اون زمان وجود نداشت.» حالا وجود داره. حالا چند کلیک با دونستن یک مفهوم جدید فاصله داریم. شناخت شکلهای مختلف شخصیت، اینکه چطور نسبت به هرکدوم میتونیم درکی داشته باشیم و چطور رفتار کردن با آدمهای متفاوت درسته، شاید یکی از مهمترین کارهایی باشه که به عنوان یک انسان میتونیم برای خودمون متصور باشیم. کافیه کمی اهمیت بدیم.