علی امیری‌فر
علی امیری‌فر
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

«دروغ بزرگی به اسم: فقیر اما شاد!»

چیزی که در ادامه می‌خونید رو دکتر ورونیکا تالت، روانشناس اجتماعی و مدرس دانشگاه Snow College در ایالت یوتای آمریکا، در سایت معتبر psychologytoday نوشته.




توو کلاس روان‌شناسی، اغلب از دانشجوهام سوال می‌کنم مشکلاتی که فقرا باهاش سر و کار دارن چیه؟ چه چیزهایی مانع توسعه‌شون میشه؟ ازشون در مورد این سوال می‌کنم که محیطی که افراد توش بزرگ شدن، چه تاثیرات بلندمدتی روی سلامت روان، پیشرفت تحصیلی، روابط، سلامت جسمانی و بقیه‌ی زمینه‌های رشدشون می‌ذاره؟

دانشجوهای زیادی همیشه از این صحبت می‌کنن که برخی از فقیرترین خانواده‌هایی که باهاشون سر و کار داشتن، جزء شادترین افرادی بودن که تا حالا دیدن. اینکه افراد فقیر با مشکلاتی روبرو هستن اما در نهایت ارزش بیشتری برای زندگی قائل میشن و به این دلیل به آدم‌های بهتری تبدیل میشن. نظرات اینطوری همیشه آزارم میده. صحبت‌هایی که احتیاج برای هر کمک به جامعه‌ی حاشیه‌نشین رو بی‌مورد جلوه میده.

چرا وقتی متوجه می‌شیم افراد درآمد پایینی دارن، که در نتیجه میشه امنیت غذایی پایین، ورشکستگی، بالا رفتن فشار خون، احتمال حمله‌ی قلبی به دلیل استرس و تحصیلات کمتر، این افراد رو در عوض، شاد تصور می‌کنیم تا سیستم اقتصادی موجود رو بی‌عیب جلوه بدیم؟ شاید کسی با خودش فکر کنه که به تغییر سیستم نیاز نداریم چون این افراد اگرچه فقیرن، در عوض شادن. چونکه آدم‌های ثروتمند، عاری از احساسات و طمّاعن. کی دلش می‌خواد مثل اونا باشه؟ سرود کریسمس (چارلز دیکنز، ماجرای اسکروچ پولدار و تنها) رو ندیدی؟

بسیاری از تصویرهایی که فرهنگ از فقیر و غنی نشون میده -در ادبیات، مذهب، رسانه و ...- افراد فقیر شاد و بااخلاق رو کنار افراد دارایی قرار میده که بدبخت، تنها و بی‌اخلاق هستن. همیشه نتیجه‌گیری این میشه که با پول نیمشه خوشبختی رو خرید. حتی وقتی غربی‌ها به کشورهای فقیر میرن، داستانی که در برگشت برای دوستانشون تعریف می‌کنن اینه که اون مردم با داشتن کمترین امکانات، بسیار شاد بودن.

تحقیقات نشون میده که خانواده‌هایی با سطح درآمد پایینتر، به طور متوسط کمتر از خانواده‌هایی با درآمد بالا «شاد» دسته‌بندی میشن. یک تحقیق معروف نشون میده که سطح شادی با افزایش درآمد، بالا میره تا جایی که به سالیانه 75 هزار دلار دلار میرسه و بعد ثابت میشه. در تحقیقی دیگه از برنده‌ی نوبل اقتصاد «دنیل کانمن» توضیح داده میشه که سطح شادی می‌تونه موازی با سطح درآمد 500 هزار دلار سالیانه، بالا بره.

وقتی مدارک محکمی وجود داره که نشون میده ندار، کمتر از دارا شاد به حساب میاد، پس چرا افسانه‌ی «ندار ولی شاد» به قوت خودش باقیه؟ محقق حوزه‌ی روانشناسی اجتماعی «جان جاست» یک بار این مسئله رو دنبال کرده. تئوری جاست که اسمش رو «توجیه سیستم» گذاشته، نشون میده که چطور آدم‌ها متمایل به دفاع از وضعیت موجود هستن، حتی اگه باعث ضرر خودشون بشه. در کتابِ جاست، به اسم «تئوری توجیهِ سیستم» توضیح داده شده که به دلیل تبعیض یا بی‌ثباتی وضعیت، برخی نظام‌های اجتماعی، بیشتر به نفع ذینفعان خدمات ارائه میدن. با این حال، در بیشتر اوقات اکثریت مردم صرفنظر از جایگاه اجتماعی، مشروعیتِ نهادهای اجتاعی، اقتصادی، سیاسی رو می‌پذیرن، ازش دفاع می‌کنن و اعتقادشون به جهان عادلانه رو از دست نمیدن. در جایی دیگه از کتاب اومده طوری که مردم، خودشون رو با هر چیزی وفق میدن و تو ذهنشون منطقی انگاشتش می‌کنن، همون چیزیه که باعث شد سیستم آپارتاید آفریقای جنوبی 46 سال، سیستم برده‌داری بیش از چهارصد سال در اروپا و آمریکا و سیستمِ طبقات اجتماعی هند برای سه هزار سال دوام بیارن.

یکی از بخش‌های جالب‌توجه در تئوری توجیه سیستم، اینه که چطور کلیشه‌ها می‌تونن به مکملی برای این اوضاع تبدیل بشن. برای مثال اینکه، این باور وجود داره که با دادن مزایا و معایب به گروه‌های کم‌درآمد و پردرآمد، میشه نابرابری رو توجیه کرد. کلیشه‌ای مثل فقیرِ شاد و با اخلاق و ثروتمندِ تنها و بی‌اخلاق؛ چیزی که در ایالات متحده (محلِ انجام تحقیق) تا حد زیادی به توجیه سیستم اقتصادی نابرابر منجر شده. در این کلیشه، «سیستم» متعادل تصویر میشه چون هیچ گروهی، همه‌چیز رو یکجا نداره، پس انصاف اتفاق افتاده.

طبق آمار PEW (یک مرکز آماری مستقل در واشنگتن دی سی) خانوارهای با درآمد بالا، 60 درصد کل ثروت کشور رو در سال 1983 و 79 درصد رو در سال 2016 در اختیار داشتن که خبر از افزایش سهم این گروه میده. طی این سه دهه، خانوارهای درآمد پایین و متوسط، کاهش ثروت رو تجربه کردن. رشد نابرابری به این شکل، در تمام کشورهای توسعه‌یافته قابل بررسیه.

با وجود این روند، بیشتر آمریکایی‌ها متعقد به این هستن که نابرابری مسئله‌ای پذیرفته شده‌ست. جمهوری‌خواهان به طور بخصوص، کاهش نابرابری رو اولویت سیاست‌های خودشون نمی‌دونن. نتایج یک تحقیق نشون میده که 43 درصد جمهوری‌خواهان و هفت درصد دموکرات‌ها باور دارن که مقدار صحیحی نابرابری در آمریکا وجود داره. با وجود اثرات مخرب روانی نابرابری اقتصادی، اینکه جمهوری‌خواهان مسئله رو پذیرفتنی میدونن، برای روانشناسان گیج‌کننده‌ست.

جماعت محافظه‌کار، بیشتر از دموکرات‌ها به جهان عادلانه باور داره، جهانی که با کار کردن، پاداش داده میشه؛ جهانی که هرکس، به اندازه‌ی لیاقتش به دست میاره. افراد با اخلاق کاری پروتستان (قدرتمندترین مذهب در آمریکا) و اعتقاد به جهان عادلانه، متمایل به تحقیر گروه‌های محروم هم هستن؛ چون بدبختی این گروه رو به دلیل بی‌عرضگی خودشون استنباط می‌کنن. نظریه‌پردازان، توضیح میدن که این باور باعث میشه این گروه «احساس کنترل و عدالت بیشتری» و در نتیجه احساس بهتری به زندگی داشته باشن.

کلیشه‌های تعریف‌شده، اینطور عمل می‌کنن که معتقد میشیم افراد با پایین‌ترین سلسله‌مراتب اجتماعی، فقیر اما خوشحال به شمار میرن. مردم اینطور وضع موجود رو به شکل خوشایندتر برای خودشون توجیه می‌کنن. به این معنی که با منطقی جلوه دادن نظم اقتصادی، از احساسِ اینکه دارن قربانی رو ملامت می‌کنن فاصله می‌گیرن و با باور به وجود عدل در جهان، کار کردن رو فضیلی می‌دونن که فقرا، قائل بهش نیستن. پس مقصر و لایق ملامت هستن.

در آزمایشی مربوط به سال 2003، شرکت‌کننده‌ها در معرض داستان‌هایی در مورد مردی به اسم مارک قرار گرفتن؛ در بخش‌های مختلف، مارک به عنوان دارا و ناراحت، دارا و خوشحال، فقیر و شاد و ندار و ناراحت توصیف شده بود. مطابق با پیش‌بینی تئوری توجیه سیستم، شرکت‌کننده‌ها بیشتر مایل بودن روایتی که مارک رو فقیر و شاد یا دارا و ناراحت نشون می‌داد باور کنن. افرادی که در این باور قاطع‌تر بودن، به شکلی که متناقض به نظر می‌اومد، بیشتر باور داشتن هرکسی که زحمتِ کار کردن رو به خودش میده، شانس بالایی برای موفقیت داره یا بیزاری از کار سخت، نشان دهنده‌ی شخصیتِ ضعیفه. این باور، ربطی به جایگاه اجتماعی افراد نداشت و افراد در هر طبقه و با هر مقدار درآمدی، چنین باورهایی رو داشتن. باورهایی که با چیزهایی مثل بیشتر «سیاست‌های حکومتی در جهت خِیری بزرگتر گرفته میشه»، در نهایت باعث مشروعیت سیستم، به هر قیمتی میشه.

در ارتباط با عدالت اجتماعی، تحقیقی در لهستان سراغ واکنش افراد با باورهای سیاسی متضاد (راست و چپ)، در زمینه‌ی کلیشه‌ها رفت. نتیجه این شد که راست‌گراها بیشتر از توجیهات درونی (مقصر دونستن قربانی) برای فقر، چاقی و مسائل اینچنینی استفاده می‌کنن. شاید به همین دلیله که این جناح، بیشتر مایل به دفاع از نابرابری اقتصادی به عنوان امری عادلانه و منصفانه داره. با این حال، چپ‌گراها هم مستعد باورهایی هستن که نابرابری رو با کلیشه‌هایی متفاوت (مثل باور به اینکه در سیستم سوسیالیست، واقعاً هرکس به اندازه‌ی بقیه سهم می‌گیره) توجیه می‌کن.

باور به اینکه فقرا خوشحال هستن، ممکنه کمک کنه تا نسبت به شرایط اقتصادی فعلی احساس بهتری داشته باشیم. ممکنه تفاوت‌های گسترده‌ای که بین دارا و ندار وجود داشته رو توجیه کنیم. با این حال این باور، توهمی آسیبی‌زاست؛ در برابر جماعتی کثیری که به حاشیه رفته‌ن و این مسئله رو خواسته یا ناخواسته توجیه می‌کنیم. پس راه درست برای کمک به جوامع به حاشیه رفته چیه؟ شاید قدم اول اینه که باور کنیم این جماعت لایق همدردی ما هستن.

فقرثروتساختار اجتماعینظام اجتماعیسرمایه داری
در چهارمین دهه‌ی زندگی. نوشتم، خیلی جاها نوشتم. ترجمه و چیزهای دیگه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید