
خلاصهای از یادداشتی که در گاردین منتشر شد. نویسنده، مویا سارنر، رواندرمانگر سیستم سلامت بریتانیاست.
چند وقت پیش توی کافه نشسته بودم که چشمم افتاد به یه پوستر برای دوره آموزش باریستایی برای «جوانان». داشتم خیالپردازی میکردم که چطور میتونم پشت یه دستگاه قهوهساز درخشان ظاهر بشم و با مشتریا خوشوبش کنم که خط ریز پایین پوستر رو خوندم، انگار یکی با پتک کوبید توی سرم: جوانان یعنی ۱۸ تا ۲۴ سال. فهمیدم نه فقط لرزش دستم، بلکه سنم هم مانع جدی این رویاست.
اون لحظه یه چیزی روشن شد:
«از واقعیت زمان کاملاً جدا شده بودم.»
«شعارهای سطحی دربارهی جوان موندن تا ابد بیشتر از اینکه کمککننده باشن، باعث میشن از واقعیت جدا بشیم.»
«توانایی ریشه داشتن در این واقعیت که زمان واقعاً میگذره برای سلامت روان ضروریه.»
هر مرحله از زندگی (از نوزادی تا پیری؛ ما گریهکنان به دنیا میایم، به خاطر از دست دادن آرامش و امنیت رحم مادر) فرصتیه برای سوگواری برای چیزی که گذشته، و رشد کردن در دل اون احساسِ فقدان. سن فقط یه عد نیست، بلکه راهیه برای احساس ریشه داشتن در خط زمانیِ خودمون.
وارد میانسالی شدن، شاید در ظاهر ترسناک باشه، ولی میتونه نقطهی عطفی باشه برای تغییرات جدی.
«وقتی آدمها میفهمن زمان پیشروشون کمتر از زمان گذشتهست، این دوره نه کسلکننده، که پر از زندگی میشه.»
اما پذیرش این تغییر آسون نیست. مخصوصاً برای کسی که در حال گذار به میانسالیه و در مورد نویسنده، مادریه که شاهد رشد و تغییر مداوم دخترشه.
«دخترم یه زمانی میگفت گوستر به جای اسکوتر. یه هفته بعد، شد اسکوتر. این تغییر کوچیک ولی دردناک منو به هم ریخت. اون کلمه بخشی از وجودش بود، حالا راحت ولش کرده و من هنوز دلتنگشم.»
این سوگواری برای بخشهای کوچیک و گذرای زندگی، بخش سخت اما ضروری بزرگ شدنه.
«باید یاد بگیرم همزمان محکم بغلش کنم و رهاش کنم. جوری که بتونه رشد کنه، بدون اینکه توی خاطرات من گیر کنه.»
در نهایت، رشد واقعی یعنی اینکه بتونیم در عین عبور از مراحل زندگی، کودک، نوجوان و جوان درونمون رو هم حفظ کنیم:
«مثل حلقههای درخت، همهی سنین توی وجودمون هستن.»
و این یعنی:
«رشد کردن یعنی بزرگ شدن، نه فقط پیر شدن.»