متنی که در ادامه میخوانید، مصاحبهای مربوط به اکتبر 1938 یعنی یک سال پیش از شروع جنگ جهانی دوم است. کارل یونگِ روانشناس، مقابل یک ژورنالیست معروف آمریکایی، نیکرباکر قرار گرفته و با هم مفصل در مورد دیکتاتورها صحبت میکنند. یونگ و نیکرباکر سابقه بررسی نزدیک هر سه دیکتاتور مهم زمانه؛ هیتلر، موسولینی و استالین را داشتند و به همین دلیل، روایتی دستاول را خواهیم خواند. نکته مهم در مورد این مصاحبه که باید به آن دقت کنیم، این است که در زمانی فراتر از هر بحرانی در تاریخ مدرن واقع شده است. دیکتاتورها از چند سمت در حال زیرسوال بردن دستاوردهای فرهنگی و تمدنی بودند و از هیچ ابزاری برای کنار زدن آن ابا نداشتند.
مصاحبهکننده هوبرت رنفرو نیکرباکر ژونالیست و نویسنده آمریکایی بود که تحصیلاتی در زمینه روانشناسی هم داشت. نیکرباکر بین 1923 تا 1933 گزارشگر نیویورکایونینگپست در برلین بود و روزهای قدرت گرفتن هیتلر را به چشم دید اما وقتی نازیها قدرت را قبضه کردند، به آمریکا دیپورت شد. نیکرباکر سابقه مصاحبه با ککه گلادزه مادر استالین را هم داشت. با موسولینی هم مصاحبه کرد و در ابتدا تحتتاثیر ثبات سیاسیای که موسولینی بر ایتالیا حاکم کرده بود، قرار گرفت. برنده جایزه پولیتز سال 1931، سال 37 هم مشغول پوشش جنگ داخلی اسپانیا بود که بازداشت و دیپورت شد.
کارل گوستاو یونگ، فیلسوف، روانپزشک و روانشناسی اهل سوئیس بود که در کنار زیگموند فروید، از ستونهای روانشناسی و روانکاوی به شمار میرود و چندان نیاز به معرفی ندارد. او یکی از مهمترین نوابغ علوم اجتماعی در تاریخ بشر است.
در صفحهی 115 کتاب «صحبتهای سی. جی. یونگ: مصاحبهها و دیدارها» چاپ شده در سال 1987، آمده است:
نیکرباکر، یونگ را در اکتبر 1938 در شهر کوچک کوسناخت در نزدیکی زوریخ سوئیس ملاقات کرد. او از پراگ آمده بود و شاهد اتفاقاتی بود که در چکسلواکی در جریان بود. این مصاحبه طولانی در نشریهی جهانی Hearst's در ژانویه 1939 راهی بازار شد و بعد در کتاب «آیا فردا مال هیتلر است؟» با قلم مصاحبهکننده در سال 1941 بار دیگر انتشار یافت.
نیکرباکر: چه اتفاقی میافتد اگر هیتلر، موسولینی و استالین را در یک اتاق بیندازیم و تنها یک قرص نان و یک پارچ آب به آنها بدهیم که باید برای یک هفته با آن زندگی کنند؛ چه کسی غذا و آب را مال خود میکند یا اینکه آنها را با هم تقسیم میکنند؟
یونگ: شک دارم که تقسیم انجام دهند. هیتلر ساحِر-مَسلَک/شَمَن است پس کنار میایستد و وارد درگیری نمیشود. چون مردم آلمان را کنار خود ندارد، کاری از او بر نخواهد آمد. استالین و موسولینی، بدون مردمِ خود هم مردان قدرتمندی هستند پس جنگ درمیگیرد. احتمالا از خود خشونت نشان دهند تا همهچیز را به دست آورند. استالین خشنتر و قویتر است، پس احتمالا او صاحب همهچیز شود.
دو شکل از مردان قدرتمند در جوامع بدوی وجود داشتند: یک دسته رهبرانی که از نظر بُنیه قوی بودند و همهی رقبا را شکست میدادند. دستهی دوم مردانِ باهوش بودند؛ آنها قدرت بدنی نداشتند اما چون قدرتِ مردم در آنها نمود پیدا میکرد، قدرتی عظیم به دست میآوردند. در واقع ما یک امپراتور و از سمت دیگر یک رئیس ارگان مذهبی داشتیم. امپراتور «فرمانده» بود؛ به واسطهی اینکه سربازان را در اختیار خود داشت، با این حال شخصی دیگر به شکل کاهن/ساحر/شَمَن هم پیدا میشد که زور بازو نداشت اما قدرتی داشت که گاهی از قدرت امپراطور هم عدول میکرد. چون مردم باور داشتند که او قدرتی جادویی، فراطبیعه یا نظیر آن دارد. [او به واسطهی قدرتی که در ذهن مردم داشت] برای مثال میتوانست انجام خواستهی خود توسط مردم را به زندگی شاد داشتن یا نداشتن پس از مرگ مربوط کند. یا شخصی، اجتماعی یا یک کشور را دشمن یا حرام معرفی کند و یا کسی را تکفیر کند.
حالا، موسولینی مردی با توان بدنی بالاست. وقتی به او نگاه میکنید، بیدرنگ متوجه این امر میشوید. بدنی محکم با ماهیچههای برجسته دارد. او به این دلیل فرمانده است که به لحاظ فیزیکی از رقبایش قویتر است و حقیقت این است که ذهنیت موسولینی با جایگاهش مطابقت دارد: او ذهنیتِ یک فرمانده را دارد. استالین هم جزء همین دسته است. با این حال استالین خالق نیست. لنین خلق کرد و استالین لقمهای آماده در برابر خود داشت. با این حال، او فاتح بود؛ چیزی که لنین ساخته بود را گرفت، دندانهایش را به آن فرو برد و از آن ارتزاق کرد. او حتی این ارتزاق را به شکلی خلاقانه انجام نداد. لنین کل سیستم بروژوا و فئودالی روسیه را نابود کرد و چیزی خلاقانه جای آن گذاشت. استالین آن را هم نابود کرد. به لحاظ ذهنی، استالین به اندازهی موسولینی جالب نیست، هرچند در یک سری خصوصیات شخصیتی به موسولینی نزدیک است. با این حال ذهنِ موسولینی هم به اندازهی مرد ساحِر-مَسلَکی که هیتلر باشد، جالب نیست.
نیکرباکر: هرکسی که فرماندهی بیش از صد و هفتاد میلیون آدم را مثل استالین در دست بگیرد، چه او را دوست داشته باشید و چه نه، باید آدم جالبی باشد.
نه، استالین تنها بیرحم است. او یک رعیتِ زیرک است. بهطور غریزی قدرتمند است، چیزی شبیه به هیولا؛ با این حال شکی نیست که با اختلاف از همهی دیکتاتورها قدرتمندتر است. او شبیه به ببر دندانخنجری سیبریایی است که گردن گلفتی هم دارد، سیبیلهای پرپشت که با لبخندی شبیه گربهای که بستنی میخورد کامل شده است. تصور میکنم که چنگیزخان هم نمونهای قدیمی از استالین بود.
با این حال، هیتلر چیزی کاملا متفاوت است. بدن او هیچ قدرتی را نمایان نمیسازد. حتی به لحاظ چهره هم بیشتر شبیه به یک آدم رویاپرداز است. به طور خاص وقتی این به چشمم آمد که به عکسهای او در جریان بحران چکسلواکی (1) برخوردم؛ او آنجا چشمهای یک آدم غیبگو را دارد. جای تردید نیست که هیتلر متعلق به دستهی غیبگویان است. اخیرا کسی در مجلس نمایندگان نورمبرگ گفته از زمان (حضرت) محمد، دنیا چنین چیزی به خود ندیده است. شخصیت رازآلودِ هیتلر، چیزی است که باعث میشود کارهایی غیرمنطقی، غیرقابل توضیح و عجیب انجام دهد.
حتی نامگذاری نازیها هم چیزی کاملا رازآلود است. برای مثال نام همین منطقهای که بر آن حکمرانی میکنند؛ به آن لقب رایش سوم دادهاند. چرا؟ چون اولین رایش، پادشاهی رومی مقدس بود، دومی توسط بیسمارک ساخته شد و سومی را هیتلر بنا نهاد. با این حال، چیزی عمیقتر در آن نهفته است. کسی به حکومت شارلمانی، رایش اول و به حکومت بیسمارک، رایش دوم نمیگفت.
تنها نازیها به قلمروی خود لقب رایش سوم دادهاند. چون این برای آنها معنای عرفانی عمیقی دارد: تکرار دو کلمهی رایش سوم در کنار هم، پژواکی تولید میکند که انگار دعوت آلمانیها به یک شیوهی رازآلود است. چیزی که بسیار فراتر از یک مرد را به ذهن میآورد. همینطور، زمزمههای مربوط به رایش سوم و فراخواندن مردم آلمان به آن، به نام فرقهای به اسم ووتان همراه شده بود. ووتان که بود؟ خدای باد (2). یا به کلمهی Sturmabteilung (3) دقت کنید؛ دو کلمهی به هم چسبیده در واقع Storm Troops (سربازان طوفان) هستند؛ طوفان که دوباره مربوط به باد است. از سمت دیگر سواستیکا (صلیب شکسته) که خود از فرهنگ بودایی میآید و نمادی شیطانی است؛ این نماد اشاره به چیزی مخوف دارد که ناهوشیار آدم را نشانه میگیرد.
وجود تمام این نمادها در کنار رایش سوم که با شخصی پیامبرگونه رهبری میشود، به انضمامِ پرچمهای باد و طوفان، باعث میشود که مردم آلمان به گردابی از احساسات غیرمعقول بیفتند؛ پیش به سوی مقصدی که هیچکس به جز غیبگو، پیامبر یا پیشوا نمیتواند پیشگویی کند؛ شاید حتی او هم نتواند بگوید.
نیکرباکر: اما چرا هیتلر که کاری کرده همهی آلمان او را بپرستند، هیچ تاثیری روی خارجیها نداشته است؟
هیتلر مشخصههای روحِ آریایی هر آلمانی را عیان میکند؛ آنها سرشار از عقدهی حقارت، عقدهی برادر کوچکتر و در وضعیتِ کسی هستند که همیشه دیر به مهمانی میرسد. قدرت هیتلر سیاسی نیست، چیزی جادویی است.
دقیقا همینطور است. خارجیهای کمی تحتتاثیر قرار گرفتهاند، با این حال انگار روی تمام آلمانیها تاثیر گذاشته است. دلیل این است که هیتلر نمادی از ناهوشیار هر آلمانی است اما از سوی دیگر، هیچچیزی را از غیرآلمانیها در خود ندارد. صدای بلندی دارد که چیزهایی شنیدهنشدهی روح هر آلمانی را به زبان میآورد و به قلبهای آلمانی دیکته میکند و حالا گوشهای ناهوشیار مردم آلمان شنوای آنند. او اولین کسی است که به آلمانیها میگوید در ناهوشیارش چه میگذرد و چه احساسی نسبت به سرنوشت آلمانیها دارد؛ مثلا بابت شکست در جنگ جهانی (اول). او مشخصههای روحِ آریاییِ هر آلمانی را عیان میکند؛ آنها سرشار از عقدهی حقارت، عقدهی برادر کوچکتر (4) و در وضعیتِ کسی هستند که همیشه دیر به مهمانی میرسد. قدرت هیتلر سیاسی نیست، چیزی جادویی است.
نیکرباکر: منظورتان از جادویی چیست؟
برای درک موضوع، باید ناهوشیار را بشناسید. بخشی از ساختمان ذهنی ماست که کنترل کمی روی آن داریم؛ این بخش با ادراکات و احساسات مختلف پُر شده است؛ شیوههای تفکر و حتی نتیجهگیریای [در ذهنمان داریم و از آن استفاده میکنیم] که نسبت به آنها آگاه نیستیم. جدا از ادراکاتی که دریافت میکنیم، ادراکاتی دیگر وجود دارند که با بدن خود آنها را حس میکنیم اما به قدری ظریف هستند که توجه هوشیار ما را درگیر نمیکنند. آنها، در آن لایهی زیرینِ بخشِ هوشیار ما قایم میشوند. اما همهی این بخشهای نیمهخودآگاه حفظ میشوند. چیزی از بین نمیرود. شاید کسی با صدایی آرام در اتاق بغلی صحبت کند اما ناهوشیار شما آن را میشنود و ادراک میکند. شاید از آن مطلع نشوید. همین حالا که اینجا نشستهاید، بخش ناهوشیار من، ادراکات خاص خود را در خصوص شما دریافت میکند. ممکن است من از این بابت آگاه نباشم و متعجب شوید که بدانید در همین زمان کوتاه چیزهای زیادی از شما در ناهوشیار خودم ضبط کردهام.
جدا از ادراکاتی که دریافت میکنیم، ادراکاتی دیگر وجود دارند که با بدن خود آنها را حس میکنیم اما به قدری ظریف هستند که توجه هوشیار ما را درگیر نمیکنند. آنها، در آن لایهی زیرینِ بخشِ هوشیار ما قایم میشوند. اما همهی این بخشهای نیمهخودآگاه حفظ میشوند.
حالا، راز قدرت هیتلر این نیست که در ناهوشیار خود چیزهایی بیشتر از من و شما ذخیره کرده است. راز او را میشود به دو دستهی متفاوت تقسیم کرد:
او مردی است که به دقت به ندایی از منبعی رازآلود با او گفتگو میکند، گوش میدهد و بر اساس آن عمل میکند. حتی اگر ناهوشیار ما گاهی از طریق رویاها بر ما عیان شود، ما آنقدر عقل داریم که از آن اطاعت نکنیم. چنین واکنشی مثلا در چمبرلین (5) اتفاق میافتد اما هیتلر خود را در اختیار آن ندا قرار میدهد. میتوانید ببینید که این شیوه برای او جواب داده است. آن ندا را به شخصیت خودش پیوند زده است. صدای او، چیزی جز ناهوشیار او نیست، چیزی که باعث شده مردم آلمان هم آن را به خود بگیرند؛ در واقع او با ناهوشیار هفتاد و هشت میلیون آلمانی سر و کار دارد. این چیزی است که او را قدرتمند کرده است. بدون مردم آلمان، او هرگز چیزی شبیه به حالا نبود؛ پس کاملا حقیقت دارد وقتی میگوید هرکاری که میکند، به خاطر این است که مردم آلمان پشت او هستند... یا آنطوری که گاهی میگوید که «آلمان» خودِ اوست.
پس، ناهوشیار او به ظرفی برای روحِ هفتاد و هشت میلیون آلمانی تبدیل شده است. او قدرتمند است و با ادراکِ ناهوشیار خود، توانسته تعادلی بین قدرت نظامی در داخل کشور و بیرون از آن به وجود بیاورد. تاکنون، او از خطا مصون مانده است. به همین دلیل توانسته قضاوتهای سیاسیای انجام دهد که برخلاف پیشبینی مشاورانش و ناظران بینالمللی درست از آب در آمدهاند. وقتی چنین اتفاقی میافتد، مشخص است که او اطالاعات را با ناهوشیار خود جمع کردهاست و وقتی به چنین حدی از هوشیاری میرسید، خبر از استعدادی استثنایی میدهد که توانسته تقریبا از همه درستتر تصمیم بگیرد؛ چون دیگران –چه در آلمان و چه جهان- هم همین شرایط را میبینند و قضاوتی متفاوت انجام میدهند. او نهتنها به اطلاعات از ناهوشیار خود دسترسی دارد، که بر آن اساس اقدام میکند.
نیکرباکر: فکر میکنم این را میتوان مربوط به سه تصمیم مهم او مربوط دانست. تصمیماتی که هرکدام میتوانستند آغاز جنگ باشند: اشغال راینلند در مارس 1936، اشغال اتریش در مارس 1938 و بردن نیروها به مرز چکسلواکی و مجبور کردن متحدین به رها کردن این کشور. چون در هر سه مورد نزدیکترین مشاوران نظامی هیتلر به او اخطار داده بودند که متحدین مقاومت خواهند کرد و اگر جنگ به خاک آلمان برسد، آنها شکست میخورد.
دقیقا. حقیقت این است که هیتلر بهتر از هرکسی میتواند رقبایش را تحلیل کند و اگرچه رویارویی دیر یا زود محتمل است، او میداند که ممکن است دشمن بدون جنگ تسلیم شود. وقتی چمبرلین به برشتسگادن آمد، بیشتر از همیشه این مسئله نمایان شد. این، اولین دیدار هیتلر با یک مقام بلندپایهی انگلیسی بود. چمبرلین همانطور که بعدا در گودسنبرگ (22 سپتامبر 1938) هم اعلام کرد، به جز صحبتهای دیگر، به هیتلر اخطار داد که بیش از اندازه پیشروی نکند وگرنه بریتانیا وارد جنگ خواهد شد. اما چشمهای ناهوشیار هیتلر که تاکنون او را ناامید نکردهاند، طوری عمق شخصیت نخستوزیر بریتانیا را واکاوی کرده بود که متوجه شود نباید اولتیماتومهای طرف بریتانیایی را جدی بگیرد: ناهوشیار هیتلر متوجه شده بود –حدس یا حس نبود، او تنها میدانست- که بریتانیا ریسک وارد شدن به جنگ را نخواهد کرد.
هیتلر در سخنرانی خود در اول اکتبر (چند روز قبل از این مصاحبه) در سالن ورزش برلین قسم خورد که با اجازه یا بدوناجازهی بریتانیا و فرانسه به چکسلواکی حمله خواهد کرد اما این اولین باری بود که هیتلرِ انسان در لحظهای مهم از هیتلرِ پیامبر ترسید. صدا، به او میگفت که جلو برو و همهچیز خوب پیش خواهد رفت. اما عقل سلیم از خطرات بزرگی میگفت که در برابر بود. در نتیجه، برای اولین بار صدای او میلرزید و به سختی نفس میکشید. حتی در پایان سخنرانی، فرم و قدرت همیشگی را نداشت. کدام انسان از چنین شرایطی نمیترسد؟ با ایراد سخنرانیای که سرنوشت صدها میلیون انسان را مشخص میکند، او کاری کرد که تا حد مرگ از آن وحشت داشت اما خود را مجبور به آن کرد چون آن صدا، این دستور را داده بود.
نیکرباکر: حق با صدا بود. حال چه کسی میتواند بگوید که در آینده هم آن صدا درست خواهد گفت؟ اگر اینطور باشد، تاریخ آلمان در سالهای آتی جالبتوجه خواهد بود چون بنا بر چیزی که در فتح چک گفت، آلمان امروز در آستانهی آیندهی خود قرار دارد. به این معنی که او تازه کار خود را شروع کرده و اگر آن صدا به او بگوید مردم آلمان باید پادشاهان اروپا و حتی جهان باشند و همیشه هم درست بگوید، پس در مقطع بسیار جالبی قرار داریم، اینطور نیست؟
بله، همینطور به نظر میرسد. مردم آلمان قانع شدهاند که مسیح خود را یافتهاند. اوضاعِ آنها به شکل جالبی شبیه به یهودیان قدیم است. از زمان شکست در جنگ جهانی (اول) آنها منتظر مسیح خود بودند، یک نجاتدهنده. این شرایط مخصوص آدمهایی است که عقدهی حقارت دارند. یهودیها هم به دلایل مناسبات سیاسی و جغرافیایی عقدهی حقارت داشتند. آنها در بخشی از زمین زندگی میکردند که محل قدرتنمایی فاتحان از هر دو سو بود. بعد از بازگشت از اولین تبعید، از سوی رومیان تهدید به نسلکشی شدند. اینطور ایدهی تسلیبخش مسیح را ساختند که یهودیها را یک مرتبهی دیگر مثل یک ملت کنار هم جمع میکند و نجاتشان میدهد.
آلمانیها هم به دلایل مشابهی درگیر عقدهی حقارت شدند. آنها خیلی دیر از درهی دانوب بیرون آمدند و تاسیس کشور خود را بسیار دیرتر از فرانسه و انگلستان رقم زدند (6) تا نام آلمان برای اولین بار وارد نقشهی اروپا شود. برای به دست آوردن مستعمره و ساخت امپراتوری هم بسیار دیر دست به کار شدند. نگاهی به اطراف انداختند و بریتانیا و فرانسه و دیگران را دیدند که با کمک مستعمرات ثروتمند، به عنوان یک ملت رشد کردند. پس حسادت کردند، چیزی درست شبیه به حسادت برادر کوچکتر نسبت به برادران بزرگتری که سهمهای بزرگتر را برای خود برداشتهاند.
این دلیل اصلی عقدهی حقارت آلمانیها است که روی تفکرات سیاسیشان اثر گذاشته و این، نقشی موثر در سیاستهای فعلی کشور آنها دارد. غیرممکن است که از هیتلر حرف بزنیم، بدون اینکه از مردمِ او صحبت کنیم. چون هیتلر نماد مردم آلمان است.
آخرین باری که در آمریکا بودم، به نظرم آمد که میشود یک قیاس جغرافیایی جالب در خصوص آلمان انجام داد. در آمریکا متوجه شدم که در بخش ساحل شرقی، قشری از مردم وجود دارند که به آنها سفیدپوست فقیر زباله میگویند. آنها کسانی هستند که نوادهی نسلهای مهاجر قبلی یا حتی برخی از اولین ساکنان اروپایی آمریکا هستند و حتی نامهای انگلیسی قدیمی را دارند. این قشر به این دلیل به این وضع افتادند که افراد با انرژی و دارای ابتکاررعمل، سوار قطار شدند و به سوی غرب رفتند.
بعد، در غرب میانه (7) با آدمهایی روبرو میشوید که به نظرم باثباتترینها در آمریکا هستند؛ منظورم این است که از لحاظ روانی متعادلترینها هستند. در دنبالهی آن (به سمت شرق، مناطق مرکزی کنونی آمریکا) یک سری غیرمتعادلترین آدمها را داریم. حالا، به نظر من میآید که میتوانیم اروپا را –و منظورم تمام آن از جمله بریتانیا، ایرلند و ولز است- معادل ساحل غربی آمریکا بگیریم. سلتها (8) قوه ذهنی خیالپردازانهای داشتند. به همین دلیل میتوانید آنها که مقیم اروپا، انگلیس و فرانسه بودند را با غرب میانهی هوشیار، یکی بدانید. اینها آدمهای متعادلی به لحاظ روانی هستند.
نگاه کنید که آلمانیها در نقاشیهای خود، چگونه خود را به تصویر میکشند، چیزی مثل میشلِ خابالو؛ شخصی قدبلند، لاغر با کلاه شب و لباس خواب.وقتی قدرتهای استعماری در حال بزرگ کردن امپراتوری خود بودند، میشل خواب بود. به همین دلیل آلمانیها دچار عقدهی حقارت شدند و جنگ جهانی (اول) آغاز شد.
اما بعد به آلمان قدم میگذارید و پس از آن اسلاوهای کولی که سفیدپوستهای زبالهی اروپا بودند (9). کولیها مردمی بودند که نمیتوانستند صبح بیدار شوند و کل روز میخوابیدند. آلمانیها، همسایهی این مردم، کسانی بودند که میتوانستند از خواب بیدار شوند اما دیر بیدار میشدند. نگاه کنید که آلمانیها در نقاشیهای خود، چگونه خود را به تصویر میکشند، چیزی مثل میشلِ خابالو (10).
نیکرباکر: شخصی قدبلند، لاغر با کلاه شب و لباس خواب.
همینطور است. وقتی قدرتهای استعماری در حال بزرگ کردن امپراتوری خود بودند، میشل خواب بود. به همین دلیل آلمانیها دچار عقدهی حقارت شدند و جنگ جهانی (اول) آغاز شد.
آنها شکست خوردند و احساس حقارتی که داشتند، بزرگ و بزرگتر و حتی بدتر شد. بعد دنبال یک منجی بودند و حالا هیتلر را دارند. حتی اگر مسیحِ آنها نباشد، چیزی کم از یکی از پیامبران عهد عتیق ندارد. ماموریت او اتحاد مردم است و اینکه آنها را به سرزمین موعود برساند. به همین دلیل است که نازیها با هر شکل از دین به جز بتبرستی مدنظر خود نیز میجنگند. من حتم دارم که تلاش آنها علیه کلیساهای کاتولیک و پروتستان (11) بیوقفه ادامه پیدا میکند و دلیل آن هم از نقطهنظر نازیها منطقی است چون جایگزین هرکدام از این ادیان بنا بر آرزوی آنها، هیتلریسم خواهد بود.
نیکرباکر: اینطور فکر نمیکنید که شاید هیتلریسم دین قطعی آلمانیها شود، مثل محمدیسم (12) در بین مسلمانها؟
فکر میکنم احتمال آن بالاست. دینِ هیتلر نزدیکترین چیز به محمدیسم است: واقعگرایانه، زمینی، با قول بیشترین پاداش در زمان حیات و سرایی باشکوه (13) که آلمانیها میتوانند به آن وارد شوند و لذتجویی کنند. در هر دوی آنها، شمشیر چیزی مقدس است. ایدهی اولیهی هیتلر، این بود که مردمش را قدرتمند کند چون روح آریاییِ آلمانیها شایستهی قدرتی بزرگ از ماهیجه و فولاد است. البته نازیسم یک دینِ معنوی به گونهای که به استفاده از کلمهی دین عادت داریم، نیست اما فراموش نکنید که در روزهای نخست مسیحیت، کلیسا تمام قدرت را برای خود میخواست: قدرت روحانی و دنیوی. حالا کلیسا چنین ادعایی ندارد اما همین نگاه در قدرتهای توتالیتر نمود پیدا کرده که قدرت روحانی و دنیوی را با هم میخواهند.
فراموش نکنید که در روزهای نخست مسیحیت، کلیسا تمام قدرت را برای خود میخواست: قدرت روحانی و دنیوی. حالا کلیسا چنین ادعایی ندارد اما همین نگاه در قدرتهای توتالیتر نمود پیدا کرده که قدرت روحانی و دنیوی را با هم میخواهند.
اتفاقا همین موضوع از قبل هم به نظرم آمده بود. چون سویهی مذهبی هیتلریسم طوری است که نه تنها افراد تحتنفوذ آن در برلین، که آلمانیهایی در سراسر جهان را به خود فرامیخواند. به اقلیتهای آلمانی در آمریکای جنوبی نگاه کنید، بخصوص در شیلی (14).
(نیکرباکر: برایم جای شگفتی بود که به نظر دکتر یونگ، رفتار پدر یا مادر نقشی در ساخت دیکتاتور ندارد.)
اشتباه بزرگی است که فکر کنیم کسی به دلایل شخصی دیکتاتور میشود؛ مثلا به خاطر اینکه با پدر خود در کودکی دچار مشکل شده باشد. میلیونها مرد هستند که سابقه اختلاف با پدرشان را شبیه به موسولینی، هیتلر و استالین هم دارند اما دیکتاتور یا چیزی شبیه به این نمیشوند. قانونی که باید در مورد دیکتاتورها بدانیم این است که «آزاردیده، آزار میدهد». دیکتاتورها بابتِ شرایط آزار دیدهاند و این، خوی دیکتاتوری را درون آنها زنده میکند. موسولینی در زمان آشوب در ایتالیا زندگی میکرد. کارگران از کنترل خارج شده بودند و خطر بلشویسم مردم را به وحشت فرو برده بود. هیتلر در شرایطِ آشفتگی اقتصادی و کاهش سطح زندگی سر برآورد؛ در حالی که افزایش بیکاری و تورم افسارگسیخته کل قشر متوسط را فقیر کرده بود. هیتلر و موسولینی، هر دو قدرت خود را از مردم گرفتهاند و این قدرت قابل ستاندن نیست.
قانونی که باید در مورد دیکتاتورها بدانیم این است که «آزاردیده، آزار میدهد»
جالب اینجاست که هیتلر و موسولینی هر دو اساس قدرت خود را با کار روی قشرِ پایینِ متوسط، کارگران و کشاورزان بنا کردهاند. از لحاظ اینکه دیکتاتور چه زمانی قدرت را مال خود میکند: استالین وقتی صاحب قدرت شد که لنین موسس هوشمند بولشویسم مرده بود و حزب و مردم، بیرهبر مانده بودند و کشور در شرایط تردید فرو رفته بود. پس، دیکتاتورها از چیزهایی انسانی تحت شرایط اضطرار ساخته میشوند. سه دیکتاتور اروپا به شدت با هم تفاوت دارند اما برای مردمشان، این تفاوت چندان به چشم نمیآید.
میشود طوری که مردم آلمان به هیتلر فکر میکنند را با شکلی که ایتالیاییها به موسولینی مینگرند، مقایسه کرد. آلمانیها بسیار تاثیرپذیر هستند. آنها همیشه سراغ افراط میروند و همیشه کمی نامتوازن مینمایند. آنها شهروندان جهان هستند و به راحتی ملیت خود را از دست میدهند؛ مثلا خیلی راحت میتوانند ملیتگرایی دیگری را در جایی دیگر تقلید کنند. همهی آلمانیها دوست دارند مانند یک جنتلمن انگلیسی لباس بپوشند.
نیکرباکر: ولی هیتلر اینطور نیست. او شیوهی خاص خود را در لباس پوشیدن دارد و کسی نمیتواند او را متهم کند که طوری لباس پوشیده که مردم در سَوِل راو (خیابانی مهم در لندن که نجیبزادگان به آن رفت و آمد دارند) لباس میپوشند.
دقیقا. چون هیتلر به آلمانیها میگوید وقتش رسیده که آلمانی باشید! آلمانیها نسبت به ایدههای جدید بسیار حساس هستند؛ وقتی میبینند که ایدهای جدید برای آنها کارکرد دارد، بدون تردید آن را میپذیرند. مدتی کاملا تحتتاثیر این ایده باقی میمانند و بعد با خشونت آن را به کناری پرت میکنند چون ایدهای جدید را مناسب دیدهاند که احتمالا کاملا با ایدهی قبلی تناقض دارد. زندگی سیاسی آنها هم چنین است. ایتالیاییها ثبات بیشتری دارند. ذهن آنها اهل چرخ زدن و غوطهور شدن در چیزهای جدید نیست؛ در حالی که این شبیه به ورزش روزانه برای آلمانیها است.
وقتی فاشیسم در ایتالیا قدرت گرفت، موسولینی حتی شاه را کنار نگذاشت. به جای اینکه خود را فراموش کند، با چکشی در دستش شروع به شکل دادن ایتالیا به فرم مدنظر خود کرد؛ همانطور که پدرِ آهنگرش نعل اسب میساخت.
پس روحیهی ثباتی که در ایتالیا وجود دارد، در آلمان دچار فقدان است. وقتی فاشیسم در ایتالیا قدرت گرفت، موسولینی حتی شاه را کنار نگذاشت. به جای اینکه خود را فراموش کند، با چکشی در دست شروع به شکل دادن ایتالیا به فرم مدنظر خود کرد؛ دقیقا همانطور که پدرِ آهنگرش نعل اسب میساخت. توازنِ موسولینی-ایتالیایی را میتوان در رویکرد فاشیسم در برابر یهودیها (15) به تصویر کشید. در ابتدا آنها را تحتتعقیب قرار نداده بودند و حتی حالا، وقتی دلایل بسیاری برای راهاندازی برنامهای ضدیهودیت دارند، ماجرا تنها تا حدی جلو رفته است. به نظرم تنها دلیلی که موسولینی [بالاخره] سراغ برنامهی ضدیهود رفت، این بود که یهودیان جهان قدرتی موثر در برابر فاشیسم بودند – بخصوص کسانی مثل لیون بلوم در فرانسه- و همینطور میخواست پیوند خود را با هیتلر محکمتر کند.
پس همانطور که میبینید هیتلر ساحر است، یک قدرتِ روحانی، یک نیمهخدا یا فراتر از آن، چیزی درست شبیه به یک اسطوره؛ از سوی دیگر موسولینی انسان است، به همین دلیل همهچیز در ایتالیای فاشیست در قیاس با آلمانِ نازی که انگار همهچیز با وحی در آن پیش میرود، فرم انسانی دارد. هیتلر بهندرت در شکل انسانی خود حضور دارد. او متناوباً پشت مقام خود مخفی میشود. موسولینی از سوی دیگر هرگز پشت مقام خود قایم نمیشود. مقام او، پشت او مخفی میشود. من آن دو را کنار هم، در خیابانهای برلین تماشا کردم؛ خوشبختانه در جایی بودم که فقط چند یارد با آنها فاصله داشتم و به خوبی میتوانستم مطالعهشان کنم.
بررسی واکنش صورتِ موسولینی به رژهی نیروها جالب بود. اگر آن را خودم نمیدیدم، گولِ این توهم جمعی را میخوردم که موسولینی رژهی نظامی آلمانیها را در ارتش ایتالیا تقلید کرده است. و این باعث ناامیدی بود. [با نگاهی از نزدیک] متوجه سبک خاص موسولینی شدم، یک مردِ اصیل که سلیقهی خود را در مسائل مختلف دارد. منظورم این است که برای رهبر (Duce)، طعم خوبی داشت که شاه را در جای خود حفظ کند. انتخاب لقبش هم جالب بود، «دوچه»، نه «داچه» لقب تاریخی در ونیز (برای هزار سال به رهبر ونیز گفته میشد)، نه «دوکا» (دوک، اشرافی) بلکه دوچه، کلمهای ایتالیایی برای رهبر؛ انتخابی اصیل که به نظرم نشان از سلیقهای خوب میداد.
حالا، من موسولینی را وقتی تماشا کردم که برای اولین بار یک رژهی نظامی را از نزدیک تماشا میکرد؛ او پُر از شور و شوق، چون کودکی در سیرک به نظرم آمد. با این حال، وقتی سوارهنظام آمد و یک سری شیرینکاری با درام روی اسب انجام داد، او بیشتر لذت میبرد. این کار را خیلی خوب انجام میدادند و طوری باعث شعفِ موسولینی شده بود که قهقهه میزد و دستهایش را به هم میکوفت. وقتی دوچه به رم برگشت، رژهی نظامی را به کار بست و به باور من، این کار را تنها بهخاطر لذتِ زیباییشناسی آن انجام داد. قدمی که چشمگیر بود.
در مقایسه با موسولینی، هیتلر به نظرم چیزی شبیه به یک داربست آمد، یک سری ستون چوبی که به آن لباس پوشاندهاند؛ یک دستگاه خودکار که ماسک به چهره داره، چیزی شبیه به ربات یا حداقل ماسکی که یک ربات به صورت زده است. طی کل مراسم هرگز نخندید؛ انگار جوک بدی شنیده باشد، کل مدت عبوس بود. هیچ نشانهای از انسانیت در او دیده نمیشد. چیزی که نشان میداد: یک غیرانسان بود که تنها قادر به انجام یک وظیفه است، بدون اینکه ذرهای طنز را درک کند. به نظر میآمد که بدلِ یک شخص واقعی باشد، انگار هیتلرِ واقعی، مثل آپاندیس، عمداً در داخلِ آن مخفی شده تا مکانزیم را مختل نکند.
هیتلر به نظرم چیزی شبیه به یک داربست آمد، یک سری ستون چوبی که به آن لباس پوشیدهاند؛ یک دستگاه خودکار که ماسک به چهره داره، چیزی شبیه به ربات یا حداقل ماسکی که یک ربات به صورت زده است. هیچ نشانهای از انسانیت در او دیده نمیشد.
نیکرباکر: چه تفاوت شگرفی بین هیتلر و موسولینی.
نمیتوانم موسولینی را دوست نداشته باشم. انرژی بدن و انعطافپذیری او انسانی، گرم و مُسری است.با او احساس خودمانیبودن میکنید چون انسان مینماید. در سمت دیگر هیتلر را داریم که ترسناک است. میدانید که هرگز قادر به صحبت با این مرد نیستید؛ چون انسانی در آن لباس نیست. او نه یک انسان، که یک مجموعه است. نمیتوانید او را به چشم یک شخص ببینید؛ او تمامِ یک ملت است. بهنظرم این حرف که او هیچ دوستی ندارد صحیح است. چطور میتوانید صمیمانه با یک ملت صحبت کنید؟ (16)
نمیتوانید هیتلر را باتوجه به فرم شخصیت او توضیح بدهید، همانطور که نمیتوانید یک اثر ارزشمند هنری را با بررسی شخصیت هنرمندِ خالقِ آن، درک کنید. ارزشمندی اثر هنری، ساختهی زمان است؛ نشاتگرفته از جهانی که هنرمند در آن زیست میکند، میلیونها نفری که او را احاطه کردهاند و هزاران جریان فکریای که در این فضا موجود هستند. بنابراین، برای موسولینی که یک انسان است، پیدا کردن جانشین راحتتر از هیتلر است. دوچه اگر کمی شانس داشته باشد، میتواند جانشینی مناسب برای خود پیدا کند اما برای هیتلر چنین چیزی را ممکن نمیدانم.
نیکرباکر: اگر هیتلر ازدواج کند چه میشود؟
او نمیتواند ازدواج کند. اگر ازدواج کند، این هیتلر نیست که ازدواج کرده است. برای این کار باید از هیتلر بودن دست بکشد. اما اگر چنین شود، اتفاقی شگفتانگیز خواهد بود. متعجب نمیشوم اگر مشخص شود به خاطر هدفی که دارد، زندگی جنسی خود را کاملا قربانی کرده باشد. این غیرمعمول نیست، بخصوص در مورد ساحران؛ هرچند در بین چنین فرماندهانی کمتر معمول است. موسولینی و استالین به نظر روابطی کاملا معمولی دارند. اشتیاق اصلی هیتلر اما آلمان است. هیتلر شدیداً درگیر آرکتایپ مادر (17) است به این معنی که میتوانست خود را کاملا وقف یک زن یا یک ایده کند. ایدهها همیشه زنانه هستند. ذهن، زن است چون آفریننده و خلاق است؛ درست مثل رحم که آن هم زن است. ناهوشیار یک مرد، همیشه زنانه است؛ همینطور که ناهوشیارِ زن، مردانه است.
هیتلر شدیداً درگیر آرکتایپ مادر است به این معنی که میتوانست خود را کاملا وقف یک زن یا یک ایده کند. ایدهها همیشه زنانه هستند. ذهن، زن است چون آفریننده و خلاق است؛ درست مثل رحم که آن هم زن است. ناهوشیار یک مرد، همیشه زنانه است؛ همینطور که ناهوشیارِ زن، مردانه است.
نیکرباکر: چقدر نقش بلندپروازی شخصی در ساخت دیکتاتور موثر است؟
در خصوص هیتلر باید بگویم که نقش کوچکی را ایفا کرده است. فکر نمیکنم جاهطلبی شخصی هیتلر بیشتر از یک مرد معمولی باشد. در مورد موسولینی، مسئله بیشتر شخصی است و او جاهطلبی بیشتری دارد؛ با این حال همچنان مورد چشمگیری نیست که بتوانیم بر آن مبنا، قدرت او را تعریف کنیم. همینطور در مورد او، این مسئله وجود دارد که او همزمان با نیاز ملتِ خود رشد کرد. هیتلر از سوی دیگر بر آلمان حکمرانی نمیکند. او چهرهی اتفاقاتی است که در حال رخ دادن است. این، او را به چیزی وهمآمیز و به لحاظ روانی جالب تبدیل میکند. از سمت دیگر، نفوذِ موسولینی حد و مرز دارد و باقی قضیه توسط مردم ایتالیا پیش میرود. اوضاع با استالین متفاوت است. او رویکردی تمامیتطلبانه دارد که تحتتاثیر جاهطلبیِ او ساخته شده است. او خود را با روسیه تعریف نمیکند؛ او مانند هر تزار دیگری در روسیه حکمرانی میکند. فراموش نکنید که او گرجستانیالاصل (18) است.
نیکرباکر: اما چطور میتوان قدرتگیری استالین را تعریف کرد؟ برای من، او بسیار با شخصی غیرجالب فاصله دارد؛ او را بیشتر مرموز میدانم. با آدمی طرف هستیم که بیشتر عمر خود را به عنوان یک انقلابی بلشویک گذراند. پدر زورگو و مادر پرهیزگار، او را به مدرسهی دینی فرستادند. با این حال طی بیست و پنج سال پس از آن، او کاری نکرد مگر جنگیدن با تزار و نیروهای انتظامیِ او. چند بار به زندان افتاد و هر بار فرار کرد. چطور این را توضیح میدهید که مردی که همهی عمر با تزار جنگید، ناگهان به تزار تبدیل شد؟
چیز جالبتوجهی نیست. همیشه به چیزی تبدیل میشوید که با آن میجنگید. چه چیزی قدرت روم را تضعیف کرد؟ مسیحیت. چون وقتی رومیها شرق را فتح میکردند، از دین آنها شکست خودند. وقتی با چیزی نبرد میکنید، بیش از اندازه به آن نزدیک میشوید و اینطور احتمالا روی شما اثر میگذارد. برای شکست تزاریسم باید آن را بهخوبی بشناسید. بعد وقتی تزار را کنار میزنید، به تزار تبدیل میشوید. چیزی شبیه شکارچی حیوانات وحشی که خود خویی حیوانی پیدا میکند. کسی را میشناختم که بعد از سالها شکار به شیوهی جوانمردانه، دستگیر شد چون با خود مسلسل برای کشتن حیوانات برده بود. او مانند ببرها و شیرهایی که میکشت، بیرحم شده بود. استالین مدتی طولانی با سرکوب شدید تزار جنگید و حالا همان کارهای تزار را تکرار میکند. به زعم من، حالا تفاوتی بین استالین و ایوان مخوف (19) نیست.
همیشه به چیزی تبدیل میشوید که با آن میجنگید. وقتی تزار را کنار میزنید، به تزار تبدیل میشوید. چیزی شبیه شکارچی حیوانات وحشی که خود خویی حیوانی پیدا میکند.
نیکرباکر: اما این حقیقت که بسیاری از جمله خودم شاهدش بودیم: اینکه استاندارد زندگی از زمان استقرار شوروی نسبت به اوضاع بد سال 1933 که به سوءتغذیه هم منجر شده بود، پیشرفت کرده را چطور میبینید؟
البته. استالین میتواند فرماندهی خوبی باشد، همانطور که تزار هم بود. این شبیه معجزه است که بتوانید کشوری از لحاظ طبیعی تا آن اندازه ثروتمند را در فقر نگه دارید. با این حال استالین اصیل نیست، همینطور اینکه بدون هیچ شرمی مانند تزار حکمرانی میکند، طعم بسیار بدی دارد. این کاملا پرولتاریایی است!
نیکرباکر: اما هنوز برای من توضیح ندادید که چطور استالین، یک مرد وفادار به حزب کمونیست که به سختی برای رسیدن به ایدهالی نوعدوستانه جنگیده بود، به فردی قدرتطلب تبدیل شد.
به نظرم استالین بعد از انقلاب 1918 تغییر کرد. تا آن زمان کارگر بود، بدون هیچگونه خودخواهی برای هدف میجنگید. احتمالا تا آن زمان هرگز به اینکه قدرت مال او باشد فکر نکرده بود، هیچوقت بارقهای از شانسی که بتواند قدرت را مال خود کند به چشمش نرسیده بود. این سوال هنوز برایش وجود نداشت اما در جریان انقلاب، او برای اولین بار متوجه شد که چطور میتوان قدرت را به دست گرفت. حتم دارم با حیرت به خود گفت «این خیلی راحت بود».
او لنین و دیگران را، برای گرفتن قدرت در دست خود به دقت بررسی میکرد. بعد با خود زمزمه کرد که «پس اینطور به قدرت میرسند، حالا من میتوانم از آنها هم جلوتر بروم. فقط لازم است هرکسی را که جلوتر قرار دارد کنار بزنم!». حتی اگر لنین زنده بود، این کار را با او هم میکرد. چیزی نمیتوانست استالین را متوقف کند و حالا هم نمیتواند. به طور طبیعی او پیشرفت کشور را میخواهد. هرچه کشور او بزرگتر و غنیتر باشد، او هم بزرگتر خواهد بود. اما او نمیتواند تمام انرژی خود را به کارِ افزایش کیفیت زندگی کشور به کار ببندد مادامی که این در جهت اهداف شخصیاش نباشد.
نیکرباکر: اما حالا بیشترین قدرت را دارد.
بله و باید آن را حفظ کند. چون دور او را دستهی گرگها گرفتهاند. با این حال یک تشکر به او بدهکاریم!
نیکرباکر: چرا؟
چون مثالی عالی از این خلق کرد که بدیهی است که کمونیسم همیشه منجر به دیکتاتوری میشود.
اما این مسئله به کنار، میخواهم برایتان بگویم که چگونه تراپی انجام میدهم. به عنوان یک پزشک، نباید تنها تشخیص بیماری را انجام دهم که درمان را هم باید پیشنهاد کنم. تقریبا تمام مدت از هیتلر و آلمانیها حرف زدیم چون مهمترین مثال از دیکتاتوری همینک آنجا اتفاق افتاده است. به همین دلیل باید درمانی پیشنهاد کنم. برخورد با چنین پدیدهای کار بسیار دشواری است. با چیزی بیش از حد خطرناک سر و کار داریم. صحبت از وقتی است که آدم با اجباری روی خود زندگی میکند. وقتی بیماری دارم که تحت دستورِ قدرتی بالاتر زندگی میکند -چیزی شبیه به صدای هیتلر- نباید به او بگویم که از این صدا سرپیچی کند. این کار را نمیکند. حتی ممکن است در آن صورت به شکلی قاطعتر به اوامر او عمل کند. کاری که من باید بکنم، تفسیر آن صداست؛ بیمار را وادار کنم که به گونهای کمتر آسیبزا برای خود و جامعه، براساس آن صدا اقدام کند.
پس باید بگویم که در چنین شرایطی برای حفظ دموکراسی در غرب –منظورم آمریکا هم هست- راهکار این نیست که هیتلر را متوقف کنید. شاید بهتر باشد تلاش کنند که او را منحرف کنند چون تلاش برای متوقف کردن او اثری فاجعهآمیز برای همه خواهد داشت. او با صدای خود، به آلمانیها میگوید که متحد شوند تا آنها را به سوی آیندهای بهتر، بخشی بزرگتر از زمین و جایگاهی غرق ثروت و افتخار ببرد. نمیتوانید جلوی او را بگیرید که این کار را نکند.
تنها میتوانید امید داشته باشید که روی مسیر گسترش او تاثیر بگذارید، برای مثال به شرق برود. توجه او را از غرب پرت کنید یا او را تشویق کنید که به این سمت نیاید. بگذارید به روسیه برود. این یک درمان ایدهآل برای موضوع هیتلر است. فکر نمیکنم عطشِ آلمان با بخشی از آفریقا –مستعمراتی کوچک یا بزرگ- سیر شود. آلمان به بریتانیا و فرانسه و وسعت امپراتوری استعماری آنها نگاه میکند؛ حتی به ایتالیا که به لیبی و اتیوپی دست پیدا کرده است. بعد نگاهی به وسعت کشور خود میکند. هفتاد و هشت میلیون آلمانی در برابر چهل و پنج میلیون بریتانیایی، چهل و دو میلیون فرانسوی و چهل دو میلیون ایتالیایی. بعد به فکر فرو میرود که نه تنها باید مستعمراتی به بزرگی سه قدرت دیگر غرب اروپا که حتی بزرگتر از آنها داشته باشد.
چطور میتواند بدون نابودی این ملیتها در غرب به هدف خود برسد؟ تنها یک مسیر دیگر برای رسیدن به این هدف وجود دارد و آن روسیه است.
نیکرباکر: و چه اتفاقی میافتد وقتی آلمان به سوی روسیه برود؟
آن دیگر به خودشان مربوط است. مسئلهی ما این است که تحت این شرایط، غرب نجات پیدا میکند. کسی تا حالا بدون اینکه پشیمان شود، به سوی روسیه حمله نکرده است؛ یعنی خبری از غذای آماده نیست. شاید برای آلمانیها صد سال طول بکشد تا این بشقابِ غذا را تمام کنند. در همین حین، خطری ما را تهدید نخواهد کرد و منظورم تمام تمدن غرب است. غریزه باید به دولتمردان غربی بگوید که کاری به آلمان نداشته باشند. او، بیش از اندازه خطرناک است.
غریزهی استالین درست کار میکند چون اجازه میدهد که ملتهای غرب همدیگر را تکهپاره کنند و بعد او برای برداشتن استخوانها میآید. این میتواند شوروی را نجات دهد. فکر نمیکنم که او تحت هیچ شرایطی به نفع فرانسه یا چکسلواکی وارد جنگ شود. مگر اینکه جنگ در مراحل پایانی باشد و برای استفاده از فرسودگی طرفین وارد شود.
پس وقتی به آلمان به عنوان بیمار و به کشورهای غرب اروپا به چشم خانواده و همسایههای بیمار نگاه میکنم؛ میگویم اجازه دهید او به روسیه برود. زمینهای بسیاری دارند، یک ششم خشکی جهان جزء شوروی است. برای روسها مهم نیست اگر کسی نیشی به خاک آن بزند چون همانطور که گفتم هیچکس در مسیرِ فتح روسیه موفق نبوده است.
چطور آمریکایِ دموکراتیکِ شما را نجات دهیم؟ آمریکا باید نجات پیدا کند وگرنه همه از بین خواهیم رفت. باید از جنون کناره بگیرید و از منبع عفونت دور بمانید. ارتش و نیروی دریایی خود را بزرگ کنید اما آنها را پیش خود نگه دارید. وقتی جنگ شروع شد، باز هم صبر کنید. آمریکا باید نیروی بزرگ خود را برای برگرداندن صلح به جهان به کار ببندد و اگر لازم شد، آن را در جنگ به کار ببرد. شما آخرین تیر در چلهی دموکراسی غربی هستید.
نیکرباکر: اما چطور صلح در غرب میتواند حفظ شود اگر آلمان به شرق برود؟ باتوجه به اینکه انگلستان و فرانسه پیمانی جدید با چکسلواکی برای محترمشمردن مرزهای جدید امضا کردهاند، در هر صورت وارد جنگ نمیشویم اگر آلمان از مرزهای جدید تخطی کند؟
کشور، هیچ شرافتی ندارد
انگلستان و فرانسه قول و قرار جدید با چکسلواکی را بیشتر از آنچه فرانسه قول و قرار قبلی با چکسلواکی را عملی کرد، جدی نخواهند گرفت. هیچ کشوری روی قول خود باقی نمیماند. کشور، چیزی بزرگ است که شبیه به کرمی کور عمل میکند. چه چیز را دنبال میکند؟ سرنوشت، شاید. کشور، هیچ شرافتی ندارد؛ قولی برای نگهداشتن وجود ندارد. به همین دلیل در گذشته شاه داشتند، چون شاه قولی که میداد را شخصی در نظر میگرفت و روی آن باقی میماند.
نمیدانید که اگر صد نفر از باهوشترین آدمهای جهان را گرد هم جمع کنید، چیزی جز یک انبوهِ احمق به دست نمیآورید؟ ده هزار نفر از آنها، هوش یک تمساح را خواهند داشت. متوجه شدهاید که در یک مجلس شام، هرچه آدمها بیشتر باشند، مکالمه احمقانهتر میشود؟ در جمع، کیفیتهایی که همه دارند روی هم جمع میشود و ویژگیهای مشترک به ویژگی قابلصحبت میشود. همه خواص مثبت مشترکی را دارا نیستند اما همگی غریزهی حیوانی را دارند، سادهلوحیِ مردغارنشین را هم دارند.
نمیدانید که اگر صد نفر از باهوشترین آدمهای جهان را گرد هم جمع کنید، چیزی جز یک انبوهِ احمق به دست نمیآورید؟ در جمع، کیفیتهایی که همه دارند روی هم جمع میشود و ویژگیهای مشترک به ویژگی قابلصحبت میشود. همه خواص مثبت مشترکی را دارا نیستند اما همگی غریزهی حیوانی را دارند، سادهلوحیِ مردغارنشین را هم دارند.
در نتیجه وقتی کشوری با میلیونها آدم دارید، دیگر چیزی انسانی وجود ندارد. سوسمار، تمساح یا گرگ؛ یکی از اینها را خواهید داشت. سیاستمدار نمیتواند به لحاظ اخلاقی در مرتبهی بالاتری به نسبت حیوانی باشد که نماد ملتش است؛ هرچند برخی سیاستمداران سعی میکنند به گونهای بهتر رفتار کنند.
با این حال برای هیتلر، بیشتر از هر سیاستمداری در دنیای مدرن، ناممکن به نظر میرسد که قولی را -در هر معاهده یا صلحنامه- محترم بشمرد که علیه منافع کشورش باشد. چون هیتلر همان آلمان است. به همین دلیل است که وقتی او صحبت میکند، حتی اگر در یک ملاقات خصوصی باشد، با صدای بلند حرف میزند؛ چون او با گلوی هفتاد و هشت میلیون نفر سخن میگوید. کشور او چنین است: یک هیولا. همه باید از این ملت بترسند، چون چیز ترسناکی است. چطور چنین هیولایی میتواند به یک قرارداد وفادار بماند؟ به همین دلیل برای کشورهای کوچک میترسم. [اشغال] کشور کوچک به معنی فاجعهی کوچک است. کشورهای بزرگ، فاجعهی بزرگ خواهند بود.
تلفن زنگ میخورد. در سکوتِ اتاق مطالعه و روزی که خبری از باد نیست؛ صدای گریهی بیمار را از پشت خط میشنوم. میگوید طوفان وارد اتاق خوابش شده و میخواهد او را از پا در بیاورد. «روی زمین دراز بکش و ببین که خطری تهدیدت نمیکند» این را دکتر به او میگوید. این همان توصیهای است که دکتر برای اروپا و آمریکا دارد؛ در حالی که بادهای تند دیکتاتوری پایههای دموکراسی را نشانه رفتهاند.
پایان.
پانوشت: