ویرگول
ورودثبت نام
علی امیری‌فر
علی امیری‌فر
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

من کور خواهم شد و حالا این را فرح‌بخش می‌بینم


چیزی که در ادامه می‌خوانید را «ادوارد هرش» برای نیویورک‌تایمز نوشته است. هرش، شاعر و نویسنده‌ای آمریکایی و 73 ساله است که مدرک دکترای فرهنگ عامه دارد و در دانشگاه‌های مختلف آمریکایی، کرسی استادی داشته است. کتاب «چطور شعر بخوانیم و عاشق آن شویم» که هرش سال 1999 منتشر کرد، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال آمریکا شد و در مدارس مختلف این کشور تدریس می‌شود.
ادوارد هرش
ادوارد هرش




در بیست سال اخیر، رو به سمت نابینایی رفته‌ام. به این موضوع اهمیتی نمی‌دادم - همیشه فکر می‌کردم تنها نیاز به عینک جدید مطرح است - تا شبی که از یک سالن شلوغ سینما بیرون زدم تا به دستشویی بروم. وقتی برگشتم، آدم‌ها و صندلی‌ها را نمی‌دیدم. هیچ نمی‌دیدم، به جز صفحه‌ی نمایش.

همانجا در انتهای ردیف صندلی‌ها ایستادم، تا وقتی پارتنرم، لوری، آمد و پیدایم کرد. نگران‌کننده بود؛ اما دوباره به قلمروی شادی‌بخش «انکار» وارد شدم. طی همه‌گیری کرونا بینایی‌ام به‌مراتب بدتر شد؛ ولی بیشتر زمان را به راه‌اندازی یک مؤسسه در اتاق‌خواب کوچکِ خانه‌ی لوری در شهری در ایالت جورجیا گذراندم.

وقتی به نیویورک برگشتم، شوکه شدم. نمی‌توانستم لوازم آپارتمانم را ببینم. پله‌ها را دست نمی‌دیدم. وقتی در دفتر کار راه می‌رفتم، همکارها برای عبور دقت می‌کردند. موقع پیاده‌روی وقتی پیاده‌رو شلوغ میشد، مایه دردسر می‌شدم. به مردی برخورد کردم که در پیاده‌رو نشسته بود. یک‌بار به تابلوی ایست خوردم. یک شاخه‌ی درخت داشت خفه‌ام می‌کرد.

فاجعه‌ی من، به صورت کُند داشت شکل می‌گرفت - هنوز زمان برای مشاهده‌ی آن بود. دو چیز محرک تغییر بود. مرتبه‌ی اول، به پسربچه‌ای برخورد کردم که در رستوران، در حال دویدن بود. اول فریاد زد قاتل لعنتی و بعد دور شد. بعد، اتفاقی به زنی در گوشه‌ای از خیابان برخورد کردم. با گروهی از دوستانش بود که شروع به فحاشی کردند و وقتی گفت آنها را ندیده‌ام، باور نکردند. گفتند نابینا به نظر نمی‌رسی.

چشم‌پزشکِ جدیدم، متوجه وجود بیماری ارثی ورم رنگیزه‌ای شبکیه[1] شد - مادرم هم، همین مشکل را داشت و بعدها خواهر کوچک‌ترم هم همین تشخیص را گرفت. این مشکل ژنتیکی، بین یهودیان اشکنازی[2] سابقه‌ دارد. در عمق وجودم، می‌دانستم که من هم این بیماری را دارم؛ اما چون درمانی برای آن وجود ندارد، از پذیرش موضوع سر باز می‌زدم. جایی که آدم‌ها می‌توانند تا دویست قدم جلوتر را ببینند، من به‌زحمت بیست قدم را می‌بینم. به‌علاوه دید محیطی‌ام هم تعریفی ندارد. تاریکی، برای من سیاهی مطلق است. دکتر گفت قدرت بینایی‌ام کمتر از 20/200[3] است؛ به طور قانونی نابینا شده بودم و توصیه کرد که مدارک لازم دراین‌خصوص را تهیه کنم.

برای شروع با خیریه‌ی Lighthouse Guild تماس گرفتم که به افرادی که در حال ازدست‌دادن قوه‌ی بینایی هستند، کمک می‌کند. برداشتن چنین قدم‌های که به نظر ساده می‌رسد، می‌تواند سخت باشد. حس شرم داشتم. موانع روانی سرِ راه قرار می‌گیرند. متوجه شدم که ابتدا باید بقیه را متوجهِ معلولیت خود بکنم و خود را به‌عنوان نابینا معرفی کنم. بعد باید خود و دیگران را متوجه کنید که به کمک نیاز دارید. در پایان هم باید آماده‌ی دریافت هر کمکی باشید. باید «بله» بگویید. برخی نمی‌توانند هیچ‌وقت این قدم را بردارند. برای من باعث آسودگی بود و باری از روی دوشم برداشته شد.

بعد از اینکه Lighthouse معاینات را انجام داد و مسئله توسط دولت تأیید شد، دنیایی جدید رو به من گشوده شد. شرایط دریافت هر امکانات رایگانی را داشتم که باعث میشد کم‌وبیش بتوانم به طور عادی عملکرد داشته باشم. حالا یک فعال حقوق افراد کم‌بینا هستم. سال گذشته هم از کمکِ پزشکی که متخصص کاهش بینایی است، استفاده کرده‌ام، همین‌طور از کمک یک چشم‌پزشک و یک متخصص کامپیوتر. حتی کسی به خانه‌ام آمد و یادم داد چطور کارهایم را انجام دهم، از جمله آشپزی. تخصصش، تاس‌کباب پرویی بود. همینطور اساسیه جدیدی در خانه دارم. لوازم کارآمد زیادی را خریده‌ام. نوارچسب شب‌نما روی پریزهای برق چسبانده‌ام و لامپ‌هایی حساس به تحرک در هال نصب کرده‌ام. چراغ‌قوه‌ای قوی را همه‌جا با خودم دارم. همین‌طور یک ذره‌بین را همیشه جایی نزدیک خودم قرار می‌دهم. اپلیکیشن "Seeing AI" را در گوشی دارم که محتواهای متنی را برایم می‌خواند. حتی صحنه‌ها و احوالات آدم‌ها را هم در تصاویر توضیح می‌دهد: "مرد ۷۳ساله مقابل کتاب‌فروشی، شاد به نظر می‌آید... "

ارزشمندترین تمرین، با معلم عصا بود. او متخصص جهت‌یابی است. و توضیح داد که دیگر کسی دو سمت خیابان را با عصا لمس نمی‌کند. به‌جای آن، من را با عصایی سفید با یک توپ غلتکی در نوکش آشنا کرد که قِل می‌خورد. این‌طور در بروکلین و منهتن چرخیدیم. به من یاد داد که برای خسته نشدن، بهتر است عصا را ازاین‌دست به آن دست جابه‌جا کنم. مثل یک مربی ضربه‌زدن در بیسبال است. قِل دادن عصا هم مثل زدن توپ بیسبال است. باید بازو را شل کنید و دست را ریلکس باقی نگه دارید.

عصای سفید
عصای سفید


آخرین تمرینم، پس از غروب آفتاب بود. مربی یک عینک‌آفتابی برایم آورده بود که دیدن را تا جای ممکن سخت کند. بینایی‌ام بدتر میشد و برای آینده‌ای مه‌آلودتر آماده‌ام می‌کرد. از گرند سنترال تا میدان یونیون (دو کیلومتر فاصله) را پیاده رفتیم. با عصایم به همه‌چیز ضربه می‌زدم تا بتوانم از بین خِیل خریداران عبور کنم. شبیهِ بودن در یک بازی ویدئویی بود - چیزها از هر سمتی به سمتم می‌آمدند. خواهرم می‌گوید هیچ‌چیز جالبی در نابینا شدن نیست، اما من چالشی نشاط‌آور را حس می‌کنم. در پایان، از کنار ساختمان‌های نیمه‌کاره‌ی خیابان چهاردهم به سمت ایستگاه متروی خیابان هفتم پیش رفتیم. از پله‌ها پایین رفتم. مسافران از قطار پیاده می‌شدند. مربی گفت هیچ‌وقت عجله نداشته باشم؛ اما بازویم را گرفت و با هم سوار آخرین قطار شدیم. وقتی جاگیر شدیم، مربی گفت حرکت آخرت، نمره‌ت رو پایین میاره.

حالا نسبت به مسئله‌ی معلولیت قدرتمندترم. حالا می‌توانم داخلِ حرف بقیه نابیناهایی بپرم که از تکنیک استفاده از عصا صحبت می‌کنند. تکنیک خودم را به کسانی که هنوز می‌بینند، نشان می‌دهم. لوری چشم‌هایش را می‌بندد و درس‌هایی که گرفته‌ام را یادش می‌دهم. به‌عنوان یک شخص نیمه‌نابینا، کارش خیلی خوب است.

لامپی قابل‌حمل دارم که آن را به رستوران‌ها می‌برم - مدیران رستوران‌ها به عجله می‌آیند و می‌خواهند آن را خاموش کنم؛ چون فکر می‌کنند به نور محیط آنها آسیب می‌زند. برایشان توضیح می‌دهم که نمی‌توانم دوستانم را ببینم، همین‌طور منو و حتی آنها را. شبیه به چیزی جادویی است، وقتی گارسون از سایه‌ها بیرون می‌آید و نزدیک می‌شود. بیرون هتل‌ها، از دربان‌ها می‌خواهم دستم را بگیرند. مثل یک شاهزاده‌ی پیر، من را تا لابی مشایعت می‌کنند.

یک‌بار حس کرده بودم که مرگ را به کوری ترجیح می‌دهم. حالا دقیقاً خلاف آن را حس می‌کنم. زندگی روزمره دوباره شادی و سرزندگی خود را دارد. دائماً در حال یادگرفتن چیزهای جدید هستم. دم‌دستی‌ترین وظایف، مثل رفتن به اداره‌ی پست، حالا به چیزی بسیار هیجان‌انگیز تبدیل شده است. به لحاظ زندگی روزمره، خودم را آگاه‌تر و هوشیارتر حس می‌کنم، انگار بیشتر از همیشه واقعاً در لحظه حاضر هستم. به‌جای ناامیدی، کنجکاوی را انتخاب کردم.

وقتی معلولیتم ملموس نبود، باعث عصبانی شدن غریبه‌ها می‌شدم - فکر می‌کردند گستاخم یا از آنها دلخور شده‌ام، یا هر دو. مردم وقتی نمی‌دانند چرا باعث تعلل در مسیر آنها شده‌ای، بداخلاق می‌شوند. حالا عصای سفیدم را نشان می‌دهم و مهربانی‌ای که اول پیدا نیست را تجربه می‌کنم. خوب است که به آدم‌ها فرصتی بدهید که کمک کنند. چند روز پیش، کسی دوان‌دوان آمد و پیشنهاد کرد که بند کفشم را ببندد. قبول نکردم. از زمان مهدکودک، اشتباه بند کفش را می‌بستم.

مثل فیلم‌های باستر کیتون، زندگی من هم پر از بدبیاری و تلاش برای دفع فجایع است. یک روز، تاکسی‌ام، یک خودروی تسلا (برقی) بود. چیزی که با آن در را باز کنم، پیدا نکردم. راننده آدم خوش‌صحبتی بود - برادری داشت که نابینا بود و در موردش صحبت کردیم. منتظر ماند تا به در خانه برسم و بعد رفت؛ دیگر نمی‌دیدمش ولی به‌عنوان بدرود، دست تکان دادم.

در فرودگاه، حتی یخ مسئولان امنیتی آب شده، دستم را می‌گیرند و از گیت عبور می‌دهند. یکی از آنها می‌گوید آتلانتا خوش بگذره. وقتی به خانه برمی‌گردم و دنبال خط تاکسی به سمت خانه‌ام هستم، زنی جلو می‌آید و می‌گوید دنبالم بیا. وقتی به ماشین می‌رسیم، با هم به جوک محبوبم می‌خندیم: امیدوارم دیگر نبینمت!

[1] باعث از میان رفتن تدریجی پاسخ شبکیه، ابتدا کاهش دید در شب و بعد در روز می‌شود.

[2] اشکناز در عبری به معنی آلمان است. این یهودیان که بنا بر روایاتی حدود دو هزار سال پیش از خاورمیانه به اروپا منتقل شدند، حالا بیشتر در آمریکا، اسرائیل، روسیه و آرژانتین سکونت دارند.

[3] همان چیزی که بالاتر توضیح داد. از این میزان به پایین، فرد به طور قانونی نابینا به حساب می‌آید.

کورینابینایاننابیناییمعلولیتامید
در چهارمین دهه‌ی زندگی. نوشتم، خیلی جاها نوشتم. ترجمه و چیزهای دیگه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید