مطلبی که در ادامه میخوانید، ترجمهی مستقل من از مقالهی بلندی است که در پنجم اکتبر 2022 در نیویورکتایمز منتشر شد. متن بسیار طولانی است طی چند روز رفتهرفته کامل شد. «نیکولاس کیسی» نویسندهی مطلب، طی دههی اخیر خبرنگار تایمز در اسپانیا، کلمبیا، ونزوئلا و چند کشور دیگر بوده است. مقالاتی شبیه به این، Longreads نامیده میشوند و تنها با مدتها تحقیق، مصاحبه و بررسی قابل نوشتن هستند.
این مطلبِ خاص، به مسئلهای تکاندهنده در اسپانیای دورهی رهبری ژنرال فرانکو (1936-1975) پرداخته است. دیکتاتوری مذهبی-ملیگرای این کشور با کمک نهاد کلیسای کاتولیک در این دوره اقدام به بچهدزدی به شکلِ عملی سازماندهیشده میکرد؛ مسئلهای که هرگز آنطور که باید و شاید پیگیری نشد و تا این لحظه کسی بابت آن متهم نشده است. جنایتی که همچنان ترکشهای آن باقی مانده است.
روزی مطبوع در پاییز 2017، «آنا بلن پینتادو» تصمیم گرفت که بخشی از فضای گاراژ خانهی خود را از وسیله خالی کند. پدر او «مانوئل» سال 2010 و مادرش «پترا» چهار سال پس از آن مرده بودند. وسایل باقیماندهی آنها، خاکگرفته در گاراژِ خانهی آنا در «کامپو دی کریپتانا»، شهری کوچک در جنوب مادرید تلنبار شده بود. در حالی که به دقت جعبهها را باز میکرد، با ذوق مشغول دیدن وسایل شد –لباسهای بچگی، یک عروسک، لغتنامهای کهنه- هرکدام آشنا بودند و بخشی از زندگیای را که آن سه نفر با هم گذرانده بودند، یادآور میشدند.
اما بعد یک دسته کاغذ نظر او را جلب کرد؛ چیزهایی که تاکنون ندیده بود: مدارک پزشکی مربوط به دههها قبل، از جمله یک یادداشت از پزشکی که مادرش به او مراجعه میکرد. بنا بر نوشته: پترا تورس هشت سال پیش ازدواج کرده است. 31 سال دارد و تلاش بسیاری کرده که تشکیل خانواده دهد اما نتایج آزمایش اشعهی ایکس نشان میدهد که او دچار ناهنجاری رحم و انسداد لولههای فالوپ است. به بیان دیگر، زن نازا بود. زمان تشخیص مربوط به آوریل 1967، شش سال پیش تولد آنا بلن پینتادو بود.
آنا باور داشت که توسط والدین واقعی خود بزرگ شده اما یک سری جزئیات گیجکننده هم در مورد خانوادهشان وجود داشت. او برادر یا خواهری نداشت که در شهر کوچک و کاتولیکی مثل «کامپو دی کریپتانا» چیزی نادر بود. خودِ او حالا در 44 سالگی، سه فرزند داشت. همینطور وقتی پدرِ او فوت کرد، اتفاق عجیبی رخ داد: وکیلی که مسائل انحصار وراثت را جلو میبرد، برگهای را رو کرده بود که مشخص میکرد آنا با نام خانوادگی دیگری متولد شده است. با این حال پیش از اینکه کسی در آن سَند دقیق شود، مادرِ خانواده برگه را قاپید و دیگر در خصوص آن صحبت نکرد.
آنا، در گاراژ خود روی زمین نشست. برگهها را بیرون ریخت و سند دیگری را پیدا کرد که با توجه به تشخیص پزشک، بسیار گیجکننده بود. سند، گواهی تولدِ او در زایشگاهی به اسم «سنت کریستینا» در مادرید بود. در این گزارش که یک عضو کادر بیمارستان آن را نوشته شده، نوزاد اینطور توصیف شده بود: بچه ظاهر خوبی دارد، سرزنده است و رنگ پوست خوبی هم دارد. تاریخِ ذکر شده، تاریخ تولد او بود: دهم جولای 1973. حتی به شمارهی اتاق اشاره شده بود: اتاق شمارهی 22.
با دقت بیشتر متوجه شد کسی بخش بالایی این برگه را پاره کرده است؛ از حالت دندانهدندانهی کاغذ میشد این را گفت. میدانست که مادرِ او نمیتوانست با آن شرایط، در آن تاریخ زایمان کرده باشد. به همین دلیل، به این فکر کردم که باید بچهای دزدیدهشده باشم.
پینتادو مدتها بود که در مورد پدیدهی بچهدزدی از بیمارستانهای اسپانیا آگاه بود. دزدیها تا اواخر دورهی دیکتاتوری ژنرال فرانکو (تا 1975) ادامه یافته بود. امروز هم این ماجرا به شکل مسئلهای رازگونه حتی بین محققان اسپانیایی مطرح است. بنا بر گفتهی مادران، راهبهها کمی پس از تولد، نوزادهایی را که عموماً از خانوادههایی فقیر یا ازدواجنکرده بودند، از زایشگاه میدزدیدند. اما بچهها کشته نمیشدند؛ در خفا فروخته میشدند، بخصوص به خانوادههای کاتولیکی که نمیتوانستند صاحب بچه شوند. با سندسازی، خانوادههای جدید بهسرعت راز خود را مخفی میکردند. این بچهها در اسپانیا به عنوان بچههای دزدیدهشده - Los niños perdidos- معروف شدند. هیچکس نمیداند دقیقا چند بچه چنین سرنوشتی داشتند اما تخمینها خبر از دهها هزار کودک میدهد.
پدیدهی «کودکان دزدیشده» تنها یک بخش از کابوسی بود که طی دوران قدرت فرانکو بر اسپانیا گذشت. فرماندهی محافظهکار و مذهبی ارتش، جزء گروهی از افسران بود که تلاش کردند حکومت دموکرات اسپانیا را در دههی سی میلادی سرنگون کنند؛ اینطور جنگ داخلی تلخ اسپانیا (1936 تا 1939) آغاز شد. یکشبه، اسپانیا از کشوری که انتخابات آزاد در آن برگزار میشد، به کشوری تبدیل شد که جوخههای مرگ در خیابانهای آن رژه میرفتند و چپگراها و روشنفکران را اعدام میکردند.
وقتی ملیگراهای فرانکو نتوانستند منطقهی باسک را مطیع خود کنند، جنگندههای آلمانِ نازی شهر گوئرنیکا را با خاک یکسان کردند. همین بمباران الهامبخش پابلو پیکاسو در کشیدن یکی از مهمترین نقاشیهایش با اسم این شهر «گوئرنیکا» بود. بیرحمی نماد جدید اقتدرگراییای بود که یک به یک دموکراسیهای اروپایی را طی دهه سی سرنگون کرد. اما برخلاف آدولف هیتلر، فرانکو از جنگ جهانی دوم جان سالم به در برد. رژیم اسپانیا به عنوان یک دولت فاشیستی در قلب اروپای مدرن تا چهار دهه بعد به کار خود ادامه داد.
به عنوان رهبر اسپانیا، فرانکو لقب کادیو - Caudillo را برای خود انتخاب کرده بود که به معنی جنگسالار یا مرد قدرتمند بود. او به سرعت هر نمادِ آزادی مدنی را از کشور حذف کرد. تا اوایل دهه سی، اسپانیا یکی از پیشروترین کشورهای اروپایی بود؛ آنها به زوجین اجازه طلاق [1] و به زنان اجازه سقطجنین میدادند. زیر نظر فرانکو، قوانین مورداشاره بهسرعت لغو شد. پیشگیری از بارداری غیرقانونی شمرده شد، زنا به جرم تبدیل شد و زنان حق رای خود را از دست دادند. سانسور روزنامهها آغاز شد، کتابهای فراوانی یکجا ممنوع اعلام شدند از جمله نوشتههای «فدریکو گارسیا لورکا» شاعر و نمایشنامهنویس مشهور اسپانیایی که توسط ملیگراها طی جنگ داخلی کشته شده بود. حزب فالانژ [2] که فرانکو با آن شناخته میشود، یک بار برنامهای را منتشر کرده بود که شامل زمانبندیای برای زنان خانهدار جهت بردن بچهها به مدرسه، شستن لباسها و آمادهسازی شام میشد.
این بین، ادامهدارترین آزار آنها دزدیدن بچهها بود. در اواخر دهه سی و طی دهه چهل، «آنتونیو وایخو ناشرا» –از طرفداران ایدهی بهنژادی-که در آلمانِ نازی درس خوانده بود و یک روانشناس مهم در رژیم جدید اسپانیا بود، ایدهی «کَندنِ ژن قرمز» از فرزاندانِ خانوادههای مخالفِ فرانکو که سوسیالیست بودند را مطرح کرد. ژنی که به نظر او، با دزدیدن بچهها از مادرانی با چنین تفکراتی و جا دادن بچه در خانوادههای محافظهکار ممکن بود فرونشانده شود. آدمربایی از سوی مردانِ فرانکو در ابعاد گسترده آغاز شد. هدفهای اولیه کودکانی بودند که از بابتِ جوخههای اعدام، یتیم شده بودند یا کودکانی که در زندان از مادرانی که زندانی سیاسی بودند، متولد شده بودند. همهی آنها فرستاده میشدند تا توسط کسانی که به حزب وفادار بودند، بزرگ شوند. دورهی «لوس نینیوس پردیدوس» چنین آغاز شد.
قوانین فرانکو مورد تائیدِ کلیسای کاتولیک قرار گرفت، به این شکل که کشیشها و راهبهها اجازه پیدا کردند تا همدستِ رژیم محافظهکار شوند. آنها سیستم آموزشی را اداره میکردند، جایی که کودکان با ارزشهای کاتولیک بزرگ میشدند و خواندن را با کتاب مقدس یاد میگرفتند. فرانکو بیمارستانهای دولتی را به روحانیان واگذار کرد. راهبهها در جمع مدیران بیمارستانها بودند و در زمینهی استخدام کارکنان نظر میدادند یا بودجه را مدیریت میکردند. محل اصلی اثرگذاری راهبهها، در بخشهای خیریهی بیمارستانها بود که مربوط به فقرا میشد. همانجا، راهبههایی مستقر شده بودند که مادران تنها را تشویق میکردند از خیر نوزاد خود بگذرند و بچه را به زوجهای ازدواجکرده واگذار کنند.
و بعد مادرانی که بچهها را بزرگ میکردند دیگر زندانی، چپ یا همسر سوسیالیستها نبودند. این را «خسوس دووا و ناتالی جانکوئرا» در کتابِ مشترک سال 2011 خود، «بچههای دزدیدهشده» نوشته بودند و ادامه داده بودند: مسئله حتی دیگر مربوط به سرکوب سیاسی نبود چون قشر هدف، محرومان و فقرا بودند. برای مدتی اوضاع همینطور پیش رفت. اما طی دههی شصت، فرانکو درهای اسپانیا را روی توریستها و شرکتهای چندملیتی باز کرد. چیزی که خارجیها را با ایدههای آزادیخواهانه به اسپانیا آورد. اقتصاد هم رونق گرفت و زنان آزادی بیشتری کسب کردند. مادر مجرد بودن، دیگر مانند گذشته چیزی بعید نبود. تامین کودک [برای دزدی]، کاهش یافت. «سولداد آرویو»، خبرنگاری که مسئله را پیگیری کرده بود، این را به من گفت و افزود: با این حال یک بازار سیاه بزرگ از خرید و فروش غیرقانونی کودک ساخته شد.
برخی راهبهها که از سوی پزشکان، پرستاران و ماماها حمایت میشدند، شروع به ربودن کودکان کردند تا تقاضا را جبران کنند. در برخی موارد، راهبهها میتوانستند مادران را قانع کنند که از نوزاد خود دست بکشند و در برخی موارد، مادر را مجبور به این کار میکردند. برخی مادران را با داروی آرامبخش خواب میکردند و وقتی بیدار میشدند، به آنها گفته میشد که بچه مرده است. در واقعیت ولی بچهها را به خانوادههای دیگر میفروختند.
رژیم فرانکو تنها نظامی نبود که از دزدیدن بچه به عنوان ابزار سیاسی استفاده میکرد. در آرژانتین چیزی حدود سی هزار نفر توسط خونتا[3] مفقود شدند و فرزندان یتیم آنها به خانوادههای محافظهکار واگذار شدند. چیزی که سبب دههها اعتراض و درخواست از دولت برای بررسی موضوع شد. برخلاف آرژانتین، در اسپانیا هرگز کمیته حقیقتیاب برای بررسی موضوع تشکیل نشد. اتفاقی که افتاد، این بود که حکومت کاری دقیقا برعکس را انجام داد و یک طرح عفو عمومی تصویب شد که به موجب آن افرادی که در دورهی فرانکو مسئول بودند، از جرمهای خود تبرعه شدند.
البته اینطور نبود که افراد مجرم در پروندهی بچهدزدی صراحتاً عفو شوند، با این حال مورد پیگرد واقع نشدند و این برآمده از سیاست کلی نظام در دوران پس از فرانکو، یعنی عدم رویارویی با میراث تاریک دوران دیکتاتوری بود. این توافق حتی اسم داشت: پیمانِ فراموشی. رهبران اسپانیا، چه دستِ راستی و چه چپگرا، به این نتیجه رسیدند که باید به صورت صلحآمیز به سوی دموکراسی حرکت کنند، هرچند این به معنی قربانی کردن تلاشها برای عدالت بود. بیایید نبش قبر نکنیم و استخوانها را بیرون نکِشیم- بگذاریم تاریخدانها کار خود را انجام دهند. این را «خوزه ماریا آزنار» نخستوزیر اسپانیا (96 تا 2004) در سخنرانی خود، سالها بعد از مرگ فرانکو گفت.
مسئله همچنان حساس است. قبرهای دستهجمعی بسیاری از کسانی که طی جنگ داخلی توسط ملیگراها کشته شده بودند، هنوز به همان شکل باقی مانده، با وجود اینکه خانوادههای بازمانده بارها درخواست نبشقبر و تشخیص هویت دادهاند. «درهی شهدا» که معبدی کاتولیک و قصرمانند است و در دورهی فاشیستی ساخته شد[4] همچنان در کنار پایتخت جا گرفته است.
کودکانی که آن دوره دزدیده شدند، حالا آدمهایی میانسال مانند پینتادو هستند که اکثراً بابت اینکه چه اتفاقی در بیمارستان افتاد، هیچ نمیدانند. دولت یا کلیسا هرگز بابت آدمربایی عذرخواهی نکردهاند. حتی نقطهای روشن برای پیگیری حقیقت وجود ندارد. پینتادو مانند بسیاری دیگر از آن کودکان، خود شبیه به یک کاراگاه خصوصی به دنبال پروندهی دزدی خود افتاد، تا تلاش کند والدینی را که هیچ نمیشناخت پیدا کند.
«کامپو دی کریپتانا» حسی مانند یک کودکی ایدهآل برای آنا ساخته بود. شهر، در کنار بزرگراهی جا گرفته که از جنوب وارد مادرید میشود. تصویر غالب در این مسیر گندمزارها و تاکستانهای انگور هستند. در تپهای مشرف به این شهر کوچک، یک تعداد آسیاب بادی قرن شانزدهمی قرار دارد که ساکنین میگویند الهامبخش آسیابهای رمان «دُن کیشوت» بوده است. آنا تا آن زمان، خاطراتی از خیابانهای پیچدر پیچ شهر، پدر و مادرش و فروشگاهشان «فروشگاه نان و شیرینی مانوئل پینتادو» داشت که آنها را بسیار عزیز میشمرد. به عنوان دختری کوچک، دوست داشت با شانههای تخممرغ بازی کند، در حالی که مادرش کروسان و شیرینی مادلین به مشتریان میفروخت. حالا به عنوان یک بزرگسال، به این نتیجه رسیده بود که شاید هرگز والدینش را درست نشناخته است. آنها رازی را طی تمام این سالها از او حفظ کرده بودند و او میخواست بداند چه کسان دیگری از آن باخبر بودند.
در ابتدا سراغ همسایهها رفت، کسانی که دوستان نزدیک والدین او بودند. برگهها در دست، او و همسرش «خسوس ایگناسیو مونرئال» سراغ خانهها رفتند. سوالاتی دارم. این را میگفت و بعد از وارد خانه شدن، ادامه میداد: به من بگویید چه اتفاقی افتاد. بگویید چطور به دنیا آمدم؟
همسایهها به او گفتند که همیشه میدانستند آنا به سرپرستی گرفته شده اما او نیاز به دانستن چیزهای بیشتری داشت. از آنها میخواست که بیشتر به گذشته فکر کنند و به جزئیات بپردازند، هرچقدر که بیاهمیت به نظرشان میرسید. یکی از همسایهها، همان شبی که مانوئل و پترا «نوزاد» را به خانه آورده بودند، آنها را دیده بود. صورت بچه را نشان داده بودند که شبیه به یک فرشتهی کوچک بود. با این حال چیزهای عجیبی هم رخ داده بود. مانوئل در حالی که از خشم میلرزید، گفته بود هیچس نباید هرگز در مورد مسئله، چیزی به دختر بگوید.
مسئله به صورت راز باقی مانده بود. به همین دلیل همسایهها تا زمانی که آنا و همسرش درِ خانهی آنها را زدند، مسئله را مسکوت باقی نگه داشته بودند. خسوس، چندان از چیزهایی که میشنید شگفتزده نشده بود. سالها پیش، او هم شایعاتی در مورد اینکه همسرش به سرپرستی گرفته شده شنیده بود اما هرگز آنها را با آنا مطرح نکرده بود؛ نه وقتی که در جوانی داستان زندگیشان را برای هم تعریف میکردند، نه بعد از سالها زندگی مشترک که صاحب سه فرزند شده بودند. آنا به من گفت شخصِ همسر من هم میدانست و به من نگفت چون فکر میکرد خودم مسئله را میدانم و این رازی است که نمیخواهم کسی بداند!
خسوس فکر میکرد حداقل یک بار مسئله را پس از قاپیدن برگههای انحصار وراثت توسط پترا، مطرح کرده است. با این حال هیچوقت این کار را نکرده بود. او هم میخواست از هرگونه تقابل جلوگیری کند: او هم در همین شهر بزرگ شده بود و میدانست که مسئله تا چه اندازه حساس است. مکانهای کمی به اندازهی «کامپو دی کریپتانا» بودند که همهچیز تحتالشعاع خیریههای مذهبی مثل انجمن اخوت قرار گرفته باشد؛ به گونهای که در گردهماییها، هرکدام از افراد، خود را به عنوان یکی از شخصیتهای کتاب مقدس معرفی میکردند.
آنا متوجه بود که مادرش به عنوان یک کاتولیک معتقد، قادر به آوردن فرزند نبود و از این بابت احتمالاً احساس شرم میکرد. با این حال، شنیدن خاطرات همسایهها از خشمی که پدر نشان داده بود، خبر از حقیقی تاریکتر میداد. والدین آنا درگیر احساس شرم نبودند، بلکه در تلاش برای سرپوش گذاشتن روی جُرم بودند.
آنا تصمیم گرفت که به شهرداری کامپو دی کریپتانا برود و درخواست سند ثبت احوال کند؛ چیزی که میتوانست شامل جزئیات بیشتری از تولد او باشد. کارمندی به بایگانی رفت و با یک برگه کاغذ برگشت. روی کاغذ مهر نشان ملی اسپانیا به چشم میخورد و در آن، نام خانوادگی او کاملا متفاوت ثبت شده بود؛ آن فامیلی «پاردو-لوپز» بود. این همان نام خانوادگیای بود که چند سال پیش روی برگهی انحصار وراثت، لحظهای دیده بود و بعد مادرش برگه را قایم کرده بود. کمی بدخط نوشته شده بود و سخت میشد از آن سر درآورد اما طوری که آنا متوجه شد، نام والدینش میگل و ماریا بود. او حالا مدارکی داشت که ثابت میکرد دو بار متولد شده است: یک بار توسط زنی که او را بزرگ کرده بود و یک بار از زوجی که هیچ در مورد آنها نمیدانست.
آنا به جستجو ادامه داد. سراغ هر خانهای در شهر کوچک خود میرفت و امیدوار بود حالا که والدینش هر دو فوت کردهاند، مردم راضی به صحبت شوند. برخی از آشنایان طی سالهای اخیر مرده بودند و دیگران اظهار بیاطلاعی میکردند. اما بالاخره به یک همسایه رسید که چیزی جدید برای تعریف داشت. وقتی «پترا» هنوز زنده بود، گروهی دوستانه داشت که شنبهها دور هم جمع میشدند. این جایی بود که او گاهی افراط میکرد؛ از جمله یک مرتبه که از «آن شب خاص» برایشان گفته بود؛ از شبی که آنا را از مادرید به خانه آوردند. پترا با افتخار تعریف کرده بود که رابطشان در بیمارستان از او خواسته بود که وقتی مراجعه میکند، بالش زیر لباسش گذاشته باشد تا حامله به نظر برسد. همینطور تعریف میکرد که رقم سنگینی را برای سرپرستی آنا پرداخته است.
آنا به سختی میتوانست چیزی را که در مورد مادرش شنیده بود هضم کند. اگر مادرش اینطور جلوه میداد که حامله هست، اگر گواهی تولد او جعلی بود، اگر والدینش مبلغ بالایی برای خرید او پرداخته بودند، پس باید میدانستند که درگیر چه چیزی شدهاند؛ دستهای آنها آلوده به دزدی بچه بود. عشق آنا به والدینش، براساس داستانی جعلی رنگ گرفته بود. تاکنون احساس میکرد که به او خیانت شده و حالا آن حس به خشم بدل شده بود. به من گفت میخواستم که هنوز زنده باشند و از آنها بپرسم چرا این کار را کردید؟ چطور توانستید نوزادی را از مادرش بدزدید؟
به گاراژ برگشت. بین برگههای مادرِ درگذشتهاش، سرنخهای بیشتری پیدا کرد. زن یک سری کارت پستال از یک راهبه در مادرید دریافت کرده بود. تصویر یکی از کارتها عیسی و مریم در لحظهی تولد مسیح بودند، در دومی زنی در لباس شب، نوزادی را در دست داشت و روی آن نوشته بود امید که فرزندت که او را به یاد دارم، دلگرمی تو برای داشتن یک زندگی سرشار از رویاها باشد.
آنا به یاد آورد که در کودکی راهبهای را در مادرید ملاقات کرده بود. به یاد میآورد که با قطار به پایتخت رفته بودند و مادرش او را بیرون ساختمانی تنها گذاشته بود تا پاکتی پول را تحویل بدهد. اسمِ راهبه را یادش نبود اما حالا آن را میدید که کنار امضای پای کارت به چشم میخورد: «خواهر ماریا گومز والبوئنا».
آنا کمی در اینترنت آن اسم را جستجو کرد و اتهامات آدمربایی بسیاری را در خصوص این زن، شبیه به مورد خودش دید. همهی موارد مربوط به همان بیمارستانی بودند که آنا بلن پینتادو در آن به دنیا آمده بود.
اولین اتهامات علنی در خصوص خرید و فروش نوزاد در اسپانیا در انتهای دهه هشتاد رخ داد. یک مجلهی مخصوص زنان که شهرت زیادی داشت، روی جلد خود تیتر زده بود: «خرید و فروش بچه در مادرید – آنها دخترم را بردند بدون اینکه اجازه دهند او را ببینم». در دنبالهی این مطلب، داستان زنی روایت شده بود که توضیح میداد چطور پزشکی به اسم «ادواردو ولا» به محض اینکه زن از بیهوشی خارج شده بود، سعی کرده بود از او امضا بگیرد که دختر را واگذار کنند. زن گفته بود که فرزندش را در ازای 380 پزوتا فروختهاند که معادل هزار دلار امروز است.
با این حال همچنان «پیمان فراموشی» در کار بود. اتهامات بیشتری هم در خصوص کودکان دزدیشده از راه رسید اما مسئله عموما از سوی مقامات نادیده گرفته میشد. قضات اسپانیایی اکثراً در دورهی فرانکو به کار گمارده شده بودند و حاضر نبودند چنین پروندههایی را قضاوت کنند. حتی وقتی رژیم فرانکو در دههی هفتاد به تاریخ پیوست، همچنان بیمارستانها تحتنظر همان راهبهها تا مدتها مدیریت میشدند.
نخستوزیر جدیدی لازم بود که بیاید و تغییری به وجود بیاورد. سال 2004 بالاخره حزب محافظهکار از سوی خوزه «لوئیس رودریگز زاپاترو» که سوسیالیست بود شکست خورد. او آمد که روی تابوهای قدیمی دست بگذارد. زاپاترو دستور داد که آخرین مجسمهی فرانکو از مادرید خارج شود. بعد با اصرار او، اسپانیا «قانون یادبود تاریخی» را تصویب کرد. بر مبنای این قانون که سال 2007 اجرایی شد، جنایات دورهی فرانکو محکوم و مخالفانِ او برای نخستین بار به چشم قربانی دیده شدند.
قربانیان جدیدی قدم جلو گذاشتند؛ این بار نه مادران که بچههای دزدیدهشدهای که حالا بزرگ شده بودند و در جستجوی والدین تنی خود بودند. آنها ارگانی مردمی ساختند که دنبال موارد مشابه میگشت. طی آمارِ آنها، 15 درصد از موارد سرپرستی بچه بین 1965 تا 1990 بدون رضایت والدین حقیقی بچهها بود. سال 2011 آنها اولین طرح دعوی خود را از جانب 261 نفر که ادعا میکردند قربانی سرقت نوزاد شدهاند، در دادگاه مطرح کردند. مسئله در تمام کشور موجی از احساسات را برانگیخت و باعث شد نفرات بیشتری قدم جلو بگذارند. طی یک ماه، تعداد مدعیان به 747 نفر رسید.
فشارها که به اوج رسید، دادستان کل –گماردهی دولت زاپاترو- تحقیقات را کلید زد. او به سرعت متوجه یک الگو بین تمام شکایتها طی دهههای پیش از آن شد؛ قضات در تمامی موارد، پرونده را با استناد به خلاء قانونی بایگانی میکردند. دادستان کل، «کاندیدو کُنده-پومپیدو تورون» این انفصال را قبول نداشت و به باور او حکومت باید مسئله را مفصل پیگیری میکرد و متهمان مشخص میشدند. مقامات به طور گسترده شروع به تحقیق در خصوص دزدیها کردند و تعداد قربانیان به سرعت به عدد دو هزار رسید.
اولین متهم دکتر ولا بود. متخصص بیماریهای زنان که در گزارش مربوط به سال 1989 مجله، به او اشاره شده بود. مقامات از زنی بازجویی کردند که ولا را متهم به جعل گواهی تولد او کرده بود و بعد بچه را بدون رضایت مادر فروخته بود. در ادامه مقامات پروندهای برای خواهر ماریا گومز والبوئنا تشکیل دادند که همکاری نزدیکی با دکتر ولا داشت؛ آنا، والبوئنا او را از ملاقات خود در کودکی به یاد داشت.
از جمله شاهدانی که در پروندهی مربوط به «خواهر ماریا» قدم جلو گذاشتند، یکی سرایدار بیمارستان بود. وقتی با سرایدار خانم «آی. ام.» همین بهار اخیر صحبت کردم، این زن تنها به شرطِ نامشخص ماندن نامش حاضر به صحبت شد چون از عمل متقابل کلینیک واهمه داشت. او گفت که «خواهر ماریا» در سنت کریستینا، دفتر کاری در طبقهی دوم داشت که یک طبقه پایینتر از بخش مراقبتهای ویژه نوزادان (NICU) بود؛ جایی که گهوارههای قرمز در کنار دیوار ردیف شده بودند.
طبقه پنجم هم طبقهی خیریه بود که مربوط به مادران فقیر یا مجرد بود که دولت هزینهی زایمان آنها را پرداخت میکرد. به من گفت من دفتر کار او را تمیز میکردم، من همهچیز را دیدهام. خانم «آی. ام.» وقتی جوانتر بود، در کلینیک کار میکرد و به یاد دارد که خواهر ماریا چقدر سختگیر و بیرحم بود. با این حال، بیشتر از همه رفتار «خواهر ماریا» نسبت به زنان مجرد او را شگفتزده میکرد. راهبه در مقابل چشم این زنان، آنها را کافر یا خرابکار خطاب قرار میداد.
بسیاری از آن نوزادها مُرده گزارش شدند، این را گفت و ادامه داد حتی برخی در شرایطی مرده گزارش شدند که تا چند ساعت قبل در دستگاه انکوباتور[5] زنده بودند. شایعاتی وجود داشت که بدن حداقل یک نوزاد مرده را هر زمان در سردخانه نگه میداشتند ولی «آی. ام.» دلیل آن را نمیدانست. برخی از کسانی که با آنها مصاحبه کردم، میگفتند وقتی زنان بعد از خبر مرگ نوزاد، درخواست دیدن جسد را داشتند، اینطور جنازهی نوزاد دیگری را نشانش میدادند.
زن، همینطور دفتری آبیرنگ را روی میز خواهر ماریا در کلینیک به یاد داشت. در دفترچه، نامها لیست شده بودند، بسیاری از آنها را «آی. ام.» شخصاً میشناخت؛ کسانی بودند که به عنوان والدین احتمالی به راهبه سر میزدند. آنها صبحها به کلینیک میآمدند، در حالی که برگهای چک در دست داشتند. خواهر ماریا ساعتها با آنها مصاحبه میکرد و اگر اوضاع خوب پیش میرفت، خانواده عصر با یک نوزاد به خانه میرفت. در ستون دیگر دفترچه، اعدادی به پزوتا نوشته شده بودند. اعدادی که چیزی شبیه به اعانه یا هبه نبودند؛ برخی معادل حقوق چندین هفتهی یک آدم بودند.
«آی. ام.» آن دوره، دیدههایش را برای کسی تعریف نکرده بود. نکردم چون حرف من مقابل حرف بیمارستان قرار میگرفت. آن زمان، زنان هیچکاره بودند. زنان مطیع پدرشان، بعد شوهر و حکومتشان بودند. شرحی که سرایدار مورداشاره داد، شبیه گزارشهای مشابهی بود که طی تحقیقات در دورهی نخستوزیری زاپاترو انجام شده بود.
«داوید رودریگز» محصلی در مادرید بود که داستان خود را به نزد خبرنگاران برده بود. مادرِ داوید به او گفته بود که شصت هزار پزوتا به خواهر ماریا داده بود و اینطور او را به سرپرستی گرفته بود. پسر، شخصاً با خواهر ماریا دیدار کرده بود؛ راهبه، این ادعا را تکذیب کرده بود و گفته بود نمیتواند اطلاعات بیشتری در خصوص مسئلهی سرپرستی به او بدهد چون حافظهی ناقصی ندارد. سال 2011 راهبهای دیگر ادعای مشابهی در مصاحبه با آرویو خبرنگار-محقق اسپانیایی انجام داد و گفت بچههای واگذار شده نباید دنبال والدین تنی خود بگردند چون آنها را پیدا نخواهند کرد.
آنا به جستجوی خود ادامه داد. اگر دنبال جواب بود باید فراتر از همسایهها را بررسی میکرد. در پاییز 2017، او سراغ ارگانی به اسم S.O.S -به معنی درخواست کمک- رفت. این گروه به کودکان سابق و بزرگسالان فعلی کمک میکرد تا در سراسر اسپانیا دنبال اعضای خانوادهی خود بگردند. آنا با موسس گروه، «ماری کروز رودریگو» دیدار کرد. رودریگو سال 1980 دومین فرزند خود را به دنیا آورد. پنج روز بعد پزشک به او گفت که فرزندش به دلیل حمله قلبی مرده و حتی جنازه را به زن نشان ندادند. سالها بعد، ماری به ماجرا شک کرد.
زن به آنا هشدار داد که راهی برابرش قرار گرفته که بسیار دشوار خواهد بود. تعداد معدودی از حدود 400 فرد پناهآورده به گروه S.O.S توانسته بودند خانوادهی خود را پیدا کنند. ماری همچنان نمیدانست که اگر فرزندش را زنده بیابد، چه واکنشی نشان خواهد داد. اگر او را پیدا کنم، پسر من نخواهد بود، تنها مردی خواهد بود که او را زاییدهام.
با این حال رودریگو، از آنا خواست که به جستجو ادامه دهد. او را راهیِ یک دفتر دولتی در مادرید کرد که پیشتر به اعضای گروه S.O.S کمک کرده بودند تا اطلاعاتی راجع به مادران خود پیدا کنند. آنا حاضر به هر کاری بود، پس به دفتر دولتی رفت و حتی به آن رضایت نداد؛ او به هر خانوادهای با فامیلیهای پاردو و لوپز که میتوانست پیدا کند، نامه نوشت.
لوپز نام خانوادگی پراستفادهای در اسپانیا است، تقریبا از هر پنجاه نفر، یک نفر لوپز است. به همین دلیل آنا صدها و شاید هزاران نامه نوشت تا مادرش را پیدا کند. او همینطور دکان نان و شیرینی خانوادگیشان را که بیشتر عمر در آن کار کرده بود، فروخت. بچههایش حالا بزرگتر بودند و وقت آزاد بیشتری داشت. حالا هیچ قدمی در راه هدف، بیاهمیت به نظر نمیرسید. چه میشد اگر مادرش را به جهت نامههای ارسالی، پیدا میکرد؟ خودکار را برمیداشت و به یک خانواده که به طور اتفاقی انتخاب کرده بود، نامهای با فرمی یکسان مینوشت:
من آنا بلن هستم. این نامه را مینویسم چون دنبال خانوادهی خونیام هستم. به طور اتفاقی، اسم و آدرس شما را پیدا کردهام. من یکی از آن بچههای دزدیده شده هستم و تلاش دارم خانوادهام را پیدا کنم. احیاناً در خانوادهی شما هرگز مورد مشکوکی وجود نداشته است؟ حتی اگر اینطور نبوده، لطفا به من بگویید تا شما را از لیستم خط بزنم چون زمان زیادی را صرف جستجو کردهام. عذر میخواهم که به شکلی غیرمنتظره مزاحم شدم اما دستم به جای دیگری بند نیست. با احترام، آنا بلن.
خسوس مونرئال به من گفت آنا مثل دُن کیشوت بود و من سانچو پانزا[6] بودم. خسوس در تلاش بود هرطور که میشود به آنا کمک کند، پس دنبال اشخاص جدید میگشت و در نوشتن نامهها کمک میکرد. از مادرید تا مورسیا (400 کیلومتر فاصله دارند) که شهری کوچک در ساحل مدیترانه است، آنها به خانوادههای بسیاری نامه نوشتند. حتی جوابهایی شبیه به این گرفتند: خانوادهی ما چنین بچهای نداشت اما از شما حمایت میکنیم. اگر توانستی مادرت را پیدا کنی، به ما خبر بده. اما نامهای از هیچکجا نرسید که زنی نوشته باشد من مادرت هستم.
مدتی پس از ارسال اولین دسته از نامهها، آنا تماسی از یک فرد دولتی گرفت که به واسطهی رودریگو با او آشنا شده بود. مقام دولتی گفت که توانسته نام کوچکِ مادر را از اسناد بیمارستان پیدا کند. اما اسمی که او گفت، «ماریا» که در سند ثبت تولد ذکر شده بود، نبود. آن اسم هم جعلی بود. اسم مادرِ او، پیلار بود. حتی توانسته بود محل تولد مادر را پیدا کند که شهری به اسم آویلا بود که در صد کیلومتری غرب مادرید جا دارد. وقتی آنا به دنیا آمد، پیلار 23 ساله بود. اطلاعات زیادی به دست نیامده بود اما دوباره امید در دل آنا زنده شد. جستجو برای پیدا کردن پیلار آغاز شده بود.
یکی از معروفترین پروندهها علیه خواهر ماریا، توسط زنی به اسم «پوریفیکاسیون بتگون» بود که فرزندانش در سال 1981 گم شده بود. روایت او، مردم سراسر اسپانیا را شوکه کرد. وقتی من با بتگون روبرو شدم، به من گفت که طی آن سالها با دوستپسرش زندگی میکرد و اینطور دومین فرزندش را حامله شد. پیش از رجوع به کلینیک، انتظار داشت که پسر دو سالهاش به زودی برادر یا خواهری جدید داشته باشد.
اما وقتی درد زایمان شروع شد، اتفاقی جدید افتاد: پزشک به او خبر داد که دوقلو در راه دارد. هر دو بچه سالم بودند اما بعد به سرعت دو بچه را به جای دیگری بردند و زن را با صندلی چرخدار به یک اتاق تاریک وارد کردند. از آنها پرسید من چرا اینجا هستم؟ این اتاق من نیست. پرستار، جواب دقیقی نداد، به جایش گفت که خواهر ماریا به او گفته بچهها را برای واگذاری آماده کند. من گفتم مادر ماریا دیگر کدام خری است؟
روز بعد، دوستی برای ملاقات آمد و بتگون که درخواست دیدن بچههایش را در انکوباتور داشت، روی شانههای دوست خود به طبقه سوم رفت. اینجا برای اولین بار بچهها را دید: هر دو بسیار کوچک بودند و به این فکر کرد که هر دو رنگ پوستی شبیه خودش دارند. هر دو دختر بودند و همسان؛ این چیزی بود که به نظر بتگون رسید. اما دوباره به او گفتند که بچهها برای واگذاری آماده میشوند. عصبانی شد و خود را به شیشهای کوبید که بین او و اتاق بچهها قرار گرفته بود.
میخواست خواهر ماریا را ببیند و او را تنها در اتاقش یافت. از راهبه پرسید چرا میخواهد بچههایش را واگذار کند و جواب شنید خب، تو جوان هستی و یک بچه داری، ازدواج هم نکردهای. به او گفتم این به من مربوط است، به تو ربطی ندارد. دخترهایم مال من هستند. او جواب داد اما آنها میتوانند با یک خانواده باشند. بتگون، جواب او را تا جایی داد که خواهر ماریا بالاخره تسلیم شد و گفت یک سوءتفاهم پیش آمده و خبری از واگذاری نخواهد بود.
عصر همان روز، دکتری به اتاق بتگون آمد و گفت یکی از بچهها مرده است. زن، شوکه شد. زدم زیر گریه چون فکر میکردم راست میگویند. چند دقیقه بعد همان دکتر آمد و گفت دختر دیگر هم مرده است. دیگر باور نمیکرد. باز به زور راهی بخش شیرخوارگاه شد و هر دو دختر را دید. به دکتر نهیب زد که بچهها زندهاند و چرا دروغ میگوید؟ دکتر به او گفت که بچهها مرگ مغزی شدهاند. من گفتم نگاه کن، من از پزشکی سر در نمیآورم اما بچهها تکان میخورند، پس چطور میشود مرگ مغزی شده باشند؟
یک مرتبه دیگر به اتاق خواهر ماریا رفت. راهبه از او پرسید چه اسمهایی برای بچهها انتخاب کرده است. بتگون گفت میخواهد اسم آنها را شهرزاد[7] و دزیره بگذارد. خواهر ماریا جواب داد این اسامی کاتولیک نیستند.
وقتی بتگون به انکوباتور برگشت، دیگر بچهها را ندید. این بار وقتی در خصوص بچهها پرسید، به او آدرس سردخانه را دادند. پزشک، دو بچهی کوچک را پوشیده در پارچهی سفید نشانش داد که بزرگتر از بچههایش به نظر میآمدند. زن نگاهی به صورت بچهها انداخت و گفت اینها بچههای من نیستند. او دیگر خواهر ماریا را ندید.
طی سالها، بتگون فکر میکرد که حتی اگر مردم خریدار داستانش باشند، دستش به جایی بند نخواهد بود. اما دههها بعد در سال 2011، او راجع به اعتراضات در مادرید شنید؛ یکی از اولین گردهماییهایی که در خصوص بچههای دزدیدهشده ترتیب داده شده بود. او هم شرکت کرد.
یک نماینده از گروه قربانیان، اطلاعات او را گرفت و دادستانی از مادرید با او صحبت کرد. دادستان گفت که آنها در حال ساخت پروندهای علیه خواهر ماریا هستند. منتظرم که دوباره خواهر ماریا را ببینم. این را بتگون سال 2012 به رسانهها گفت و بعد شکایت خود را از خواهر ماریا ثبت کرد.
بتگون هرگز خواهر ماریا را در دادگاه ندید. هیچکس دیگر هم او را در دادگاه ندید. راهبهی 87 ساله سال 2013 یک روز صبح در صومعه از خواب بیدار نشد. او هیچوقت رسماً محکوم نشد و اعتراف هم نکرد. کلیسای مسیحی نیز هرگز به طور عمومی بابت اطلاع خود از مسئلهی دزدی بچهها عذرخواهی نکرد.
با این حال به باور عمومی، یک سری از راهبهها که از سوی دیکتاتوری پر و بال گرفته بودند، اجازه یافته بودند تا تصمیم بگیرند کدام زن لیاقت بزرگ کردن بچه را دارد و کدام زن ندارد.
پروندهای که علیه ادواردو ولا -پزشکی که موارد بچهدزدی زیادی در دهه هشتاد به او مربوط بود- نیز در ادامه شکست خورد مسئله این بود که یکی از قربانیان اصلی این پرونده، به اطلاع دادگاه رساند که متوجه شده مادرش با میل خود او را واگذار کرده است. در واقع اولین مورد بچهدزدی که به طور قانونی در اسپانیا شناخته شده بود، یکی از آن بچهها نبود. از بین 2186 پروندهای که بررسی شد، هیچکدام طوری نبود که دست داشتن مستقیم ولا در آنها ثابت شود و او تبرعه شد. دادستان به من گفت شک نداشتیم که قربانیان حقیقت را میگویند اما مسئلهی اصلی کمبود مدارک بود. جرم دههها قبل اتفاق افتاده بود.
مسئله همیشه قرار دادن حرف یک زن در برابر حرف یک پزشک یا پرستار پیر بود و سند چندانی وجود نداشت. آیا درست است که فردی هشتاد ساله را به خاطر جرمی که در چهل سالگی انجام داده متهم کنیم؟ «کُنده-پومپیدو» دادستان کل سابق، این را از من پرسید. قربانیان امید خود را از دست دادند، هرچند هنوز امیدی کوچک داشتند که بتوانند خانوادههای خود را پیدا کنند.
طی دههی 2010 برنامههای تلویزیونی مصاحبهمحور در اسپانیا وقت زیادی را به پروندهی دزدی بچهها اختصاص دادند. تهیهکنندهها، تیمهای فیلمبرداری را به خیابان میبردند و به صورت ناشناس، با تغییر صدا یا حتی دوربینهای پوشیدنی، سعی میکردند از دکترها و پرستارها حرف بکشند. در واقع این برنامههای تلویزیونی داشتند کاری را انجام میدادند که تا پیش از آن غیرقابل باور بود: اینکه از ماهیت وحشتناک دوران فرانکو پرده بردارند. البته آنها همینطور سعی میکردند چیزی هیجانانگیز از دلِ آن چیزهای وحشتناک در بیاورند.
در اوایل سال 2011، در اپیزودی از یک شوی عصرانه به اسم «El Diario به معنی روزانه» که در آن مهمانها از درگیریهای خانوادگی صحبت میکردند، مجری «آلخاندرو آلکالده» را معرفی کرد. مردی میانسال که تلاش کرده بود مادرِ دختری را که به او واگذار شده بود، پیدا کند. آلکالده از زندگی خود صحبت کرد و بعد دوربین روی زنی ناشناس در پشتصحنه زوم کرد که روی یک مبل سفید نشسته بود و پشت به دوربین بود. زیرنویس تصویر، به شکل نقلقول این بود: دنبال دخترم میگردم. به محض اینکه متولد شد، او را از من دزدیدند. بعد تصویر دو پاره شد؛ یک سمت تصویر آلکالده را نشان میداد و سمت دیگر، تصویر ماشینی را نشان میداد که به سوی استودیو میراند. زنی در روپوش سفید از ماشین پیاده شد و پوشهای بزرگ حاوی مدارک DNA را نشان داد. مدارکی که ثابت میکرد زن ناشناس نشسته روی مبل، در واقع مادرِ بچه است. آنها همدیگر را پیدا کردند و تماشاگران هورا کشیدند.
موج توجه رسانهای باعث یک سری عواقب غیرقابلپیشبینی هم شد. هر مادری که نوزادش مرده بود، به این فکر میکرد که بچه سالم و زنده است و با خانوادهای دیگر زندگی میکند. در بخشی از یک برنامهی صبح در اسپانیا به اسم «La Mañana به معنی بامداد» صحنهای نشان داده شد که مردانی با کلاه ایمنی و پتک، یک قبر را باز میکردند. درون آن یک تابوتِ کوچک بود که مشخص بود برای نوزاد ساخته شده است. گزارشگر، بیرون قبر رو به مادری کرد که لباس سیاه بر تن داشت. زن گفت بعد از زایمان، بیمارستان به او گفت که بچه مرده به دنیا آمده است اما او مشکوک است که بچه را دزدیده باشند؛ حتی با اینکه بچه سال 1992 به دنیا آمده بود که حدود یک دهه بعد از آخرین دزدی ثبتشده است. برخلاف امیدی که زن داشت، تابوت خالی نبود. آزمایش DNA بعدها ثابت کرد بچه متعلق به همین زن است.
آنا بلن پینتادو مانند دیگران، برنامههای تلویزیونی را نگاه میکرد و حتی با یکی از آنها ارتباط برقرار کرده بود. سالها قبل وقتی پدرش مرده بود، یک تهیهکننده از برنامهی El Diario به خانهی آنها زنگ زد و گفت ممکن است آنا یک دوقلوی همسان داشته باشد. آنا تلفن را قطع کرد. سالها بعد، در حالی که دنبال مادر خود میگشت و حاضر به پذیرش هر خطری بود، شخصاً به استودیوی برنامه رفت. تهیهکنندهها چیزی در مورد پروندهی او پیدا نکرده بودند. شاید پس از رسیدن به بنبست، تنها چیزی پرانده بودند. پس آنا تصمیم گرفت شخصا مقابل دوربین قرار بگیرد.
ژانویه 2018 مجری برنامهای به اسم «Viva la Vida به معنی زندگی کن» رو به دوربین گفت امروز میخواهم آنا بلن را به شما معرفی کنم. دوربینها روی آنا زوم کردند که مشخص بود مضطرب است. مجری ادامه داد تلویزیون به نظر من برای همین است. این زن دنبال خانوادهی تنی خود میگردد و شما هم او را خواهید دید. دنبال هر سرنخی هستیم که کمک کند او به رویای پیدا کردن خانوادهاش برسد.
آنا داستانش را گفت. از برگهی گواهی تولد جعلی گفت، از سفر به مادرید و پاکت پول و حتی اینکه احتمالا کلیسای کاتولیک محلی سبب آشنایی خانوادهی پینتادو با خواهر ماریا بود. از کسی شنیده بود که خانم پینتادو دزدکی وارد اتاق زائو شده بود تا چهرهی او را ببیند. وقتی او را دیده بود که زن داشت گریه میکرد. اگر کسی چنین چیزی را دیده و من را تشخص میدهد، دوست دارم با او ملاقات کنم چون همیشه تنها بودهام. این را گفت و دوربین به سمت دیگری رفت. امید داشت کسی تماس بگیرد. زمان گذشت و کسی تماس نگرفت. اما نمیتوانست دلسرد شود. وقتی در جایی عمومی از ظلمی که در حقش شده صحبت کرد، دیگر نمیشد دست روی دست گذاشت. نمیتوانست دست از تلاش برای پیدا کردن مادرش بردارد. پس تصمیم گرفت به هر خبرنگاری که میتواند زنگ بزند.
طی ماههای بعد، داستان جستجوی آنا در نشریات متعددی منتشر شد. از نشریات بزرگ سراسری تا روزنامههای مربوط به شهر کوچک او. یک دروغ بزرگ بود؛ این را در مورد کودکی خود به خبرنگار بخش جامعهی مجلهی «El Economista به معنی اقصاددان» گفته بود که محبوبترین نشریه افراد حوزهی مالی در اسپانیا است. همینطور در پادکستها، برنامههای رادیویی و تلویزیونی حاضر شد.
یک تیم فیلمبرداری به خانهی او آمدند و از ساکنان منطقه در مورد موضوع سوال کردند. حضور رسانهای، کمکم برای او در شهر کوچک «کامپو دی کریپتانا» ایجاد مشکل کرد. والدینش دوستان نزدیکی داشتند؛ بخصوص مادرش که رابطهی نزدیکی با بخشهای عمومی و خیریهی کلیسای کاتولیک تا زمان مرگ داشت. یک روز در فروشگاه خاروبارفروشی در حالی که دخترش را به همراه داشت، با یکی از دوستان مادرش روبرو شد. اول خوشوبش کردند و بعد زن با صدایی خشن گفت چرا دائم دنبال خانوادهات میگردی؟ تو خانواده داری. آنا دلخور شد. بله او مادر و پدری داشت که خوب بزرگش کرده بودند اما آنها من را از مادرم دزدیدند. نمیتوانم با این کنار بیایم. بعد خانم همسایه راهش را کشید و رفت.
عصر یک روز، پس از حضور در برنامهای تلویزیونی به خانه برگشت و تصمیم گرفت چیزی در گروه واتساپ خانوادهی مادرش بنویسد تا احساس آنها را نسبت به جستجو بداند. نوشت: همه میدانند که در چه شرایط آشفتهای هستم. رسانهها سوال میکنند خانوادهام چه حسی به وضعیت دارند. چه باید به آنها بگویم؟
یکی از اقوام در جواب نوشت عصر بخیر. همیشه تو را دوست داشتهام. صرفنظر از اینکه واگذار شده باشی یا متعلق به این خانوده باشی. به نظر من خیلی عالی است که دنبال خانوادهی تنی خودت میگردی اما احساس میکنم والدین سرپرستت هم لایق کمی احترام هستند. چه کسی میتواند مطمئن باشد که دزدیده شدهای یا نه، اما تا جایی ما میدانیم، تو دزدیده نشده بودی. دیگری جواب داد من هم موافقم. یکی دیگر از اقوام نوشت همهجا رفتی و داستانت را گفتی اما حداقل اول میتوانستی سراغ ما بیایی. یکی دیگر گفت که آنا از بچگی مسئله سرپرستی را میدانسته و وقتی دوازده سال داشت در مورد والدین تنی خود پرسوجو کرده است. اتهام غلطی بود اما پیام آنها روشن بود. برخی از اعضای خانوادهی آنها باور داشتند که آنا دروغ میگوید، نه والدینش.
این حس در دل آنا جوانه میزد که تغییری به وجود نخواهد آمد. حضورهای رسانهای به نتیجه منجر نشده بود و افراد خانواده هم حالا علیه او بودند. بعد، شبی در جولای 2018 او تماسی دریافت کرد که همهچیز را تغییر داد.
مردی که پشت خط بود، میخواست ناشناس بماند. او داستان آنا را در روزنامه خوانده بود و دوست صممیمی زنی بود که «پیلار ویورا گارسیا» نام داشت و تقریبا همان دوره فرزند خود را از دست داده بود. او شمارهی پیلار را به آنا داد. آنا بلافاصله تماس گرفت. تا گوشی را برداشت، گفت من بچهی دزدیده شده بودم و دنبال مادر خودم میگردم. آدمی که خود را معرفی نکرد، شماره شما را داد و گفت شاید مادر من باشید.
مکثی پشت خط اتفاق افتاد، صدایی گنگ از هیاهو از آن سوی خط میآمد. زن با صدایی مُسن گفت اجازه بده، با تو تماس خواهم گرفت. تماس قطع شد. آنا نمیدانست چه باید بکند. متوجه بود که زن غافلگیر شده است. پنج دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. زن گفت بسیارخوب، تاریخ تولدت را بگو. دو زن نوشتههایی را که داشتند مقایسه کردند. روز تولد یکی بود. شهر یکی بود. کلینیک یکی بود؛ کلینیک سنت کریستینا. تنها یک تفاوت وجود داشت. مقام دولتی به آنا گفت که مادرش در زمان تولد 23 ساله بود اما تا جایی که پیلار به یاد داشت، آن زمان 24 ساله بود. بعد یادش افتاد که چند ماه پیش از روز زایمان، آن متخصص زنان را اولین بار دیده بود و شاید دلیل اشتباه همین بود. مادرم، زنی که فکر میکردم مادرم باشد به من گفت که فقط یک مورد با هم نمیخواند و وقتی اطلاعات بیشتری داشتم، با او تماس بگیرم.
آنا حس میکرد نزدیک به حل معماست. ماهها قبل وقتی با مقام دولتی صحبت کرده بود، آنها تنها اسم کوچک مادر را پیدا کرده بودند. دوباره با آنها تماس گرفت تا ببیند اطلاعات بیشتری پیدا کردهاند یا نه. همینطور بود؛ مثلا اینکه اسم کامل مادر را پیدا کرده بودند؛ نام همان زنی که با او صحبت کرده بود. آنا بلافاصله دوباره با پیلار تماس گرفت و گفت میدانم مادرم چه کسی است، شما مادر من هستید!
سه ماه بعد از اولین تماس، در سپتامبر 2018، آنا بلن پینتادو برای اولین بار مادرش را دید. دو زن تصمیم گرفتند همدیگر را برای صرف شام در آرانخوئز، شهری که تقریبا جایی بین شهرهای دو نفرشان بود ملاقات کنند. آنا با همسر و فرزندانش آمد. پیلار هم دوستی را با خود آورده بود. بیقرار بودم، میدانستم که ممکن است اوضاع خوب یا بد پیش برود. نمیدانستم که چه چیزهای بیشتری خواهم فهمید.
وقتی دو گروه به هم نزدیک شدند، پیلار خود را دواندوان به آنا رساند و به شوخی گفت هنوز نمیدانی مادرت کیست؟ آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند و اشکهایشان جاری شد. پیلار نگاهی به بچههای آنا، یعنی نوههایش انداخت و هرکدام را جدا در آغوش گرفت. موقع شام، پیلار داستان زندگی خود را برای آنا تعریف کرد. او در روستایی کوهستانی به اسم لانزاهیتا متولد شده بود و وقتی دوازده ساله شد، با والدینش به مادرید مهاجرت کرده بودند. آنجا با همسر آیندهاش آشنا شد و زود ازدواج کردند. دو فرزند داشت: خوزه لوئیس که 1968 به دنیا آمد و دیگری فرانسیسکو که 1972 متولد شد. سال بعد، برای سومین مرتبه حامله شد و مشتاق بود این یکی دختر باشد. میخواست نام او را به اسم مادرش، آنجلا بگذارد.
ماه آوریل 1973 برای اولین مرتبه به همان کلینیک رفت تا متخصص زنان و زایمان، او را ویزیت کند. یادش نبود که آنجا راهبهای را دیده باشد اما در پروندهی بیمارستانش مشخص بود که خواهر ماریا متوجه او شده است: با دستخطی شبیه به همان که در نامهها به خانوادهی پینتادو بود، کلمهی خیریه به اسپانیایی نوشته شده بود که اشاره به همان بخش از بیمارستان داشت که به طور بخصوص راهبهها اهداف خود را از آنجا انتخاب میکردند.
نهم جولای 1973، پیلار احساس کرد درد زایمان شروع شده و به کلینیک برگشت. زایمان راحتی بود و اتفاق پیچیدهای نیفتاد. حتی به یاد دارد که لحظهای بچه را در آغوش کشید. بعد بچه را بردند و کسی آمد و ماسک بیهوشی روی صورت زن گذاشت. پیش از بیهوشی به گریه افتاد، حس کرده بود که اتفاق وحشتناکی در پیش خواهد بود. وقتی به هوش آمد، پزشک و پرستار به او گفتند که بچه مرده است. بیمارستان کارهای قانونی و دفن را انجام میداد. هیچوقت به نظر او نرسید که ممکن است آنها دروغ بگویند.
او هیچوقت به جستجوی دخترش نپرداخت چون فکر نمیکرد دختری مانده باشد. حالا آن دختر، زنی بزرگسال بود که با کل خانوادهی خود آنجا نشسته بود تا به داستان زندگی پیلار گوش فرا دهد. حرفهای پیلار ادامه یافت و آنا هر بار شباهتهایی در داستان زندگیشان پیدا میکرد. هر دو چشمهای سبزرنگ داشتند. به لحاظ سرزندگی هم دو زن شباهتهایی داشتند و از داستانی به داستان دیگر میپریدند. آنا برای اینکه پیلار نفسی تازه کند، داستان زندگی خود را تعریف کرد؛ از «کامپو دی کریپتانا» گفت و زوجی که او را بزرگ کرده بودند. توضیح داد که جستجو چطور در گاراژ خانهاش آغاز شد، از همسایهها، استودیوهای تلویزیونی و مسیری گفت که باعث شد سرانجام به نتیجه، به آن شب، به آن میزِ شام برسد.
رفتوآمد ادامه یافت. پیلار به کامپو دی کریپتانا آمد تا روز جشن بانوی باکره «پیلار»[8] که از او اسم گرفته بود را با هم جشن بگیرند. آنا به مادرید سفر کرد تا پدر خود را ببیند، مردی که حالا با سرطان میجنگید. دو زن سرانجام تست DNA دادند که مهر تائیدی بر هرآنچه بود که میدانستند. آنا که یک مرتبه به بینندگان تلویزیونی گفته بود احساس تنهایی میکند، حالا دو برادر هم داشت. یکی از آنها آخر هفتهها در جنوب اسپانیا کار میکرد و از وقتی متوجه شد که کامپو دی کریپتانا در مسیر اوست، به آنا سر میزد. آنا برایش ساندویچ درست میکرد و با هم غذا میخوردند. همینطور داستان زندگیشان را برای هم تعریف میکردند.
آنا بلن پینتادو تقریبا به دستاوردی رسید که هیچکدام دیگر از آن بچهها به آن نرسیده بودند: او خانوادهی خود را پیدا کرد. شادی او آشکار بود. وقتی که بیشتر همسالان او والدین خود را به دلیل سن بالا از دست میدادند، او تازه والدین خود را پیدا کرده بود. با این حال، با وجود تمام تسکینها، هنوز احساس میکرد چیزی کم است، هنوز چیز دیگری بود که به آن احتیاج داشت. آن انرژی که برای جستجو گذاشته بود –یافتن نامها، تماس با خبرنگاران، ساعتهایی که صرف کرده بود تا داستان خود را به آدمها بگوید، درهایی که بر آنها کوبیده بود و مکالمههای ناجوری که داشت- احتیاج داشت تا آن انرژی را به سمت دیگری هدایت کند. او از والدین واقعیاش دزدیده شده بود. نیاز داشت کسی تائید کند که چه جرم بزرگی حادث شده است. به عذرخواهی نیاز داشت. احساس کرد که نیاز دارد کسی را مجازات کند.
جستجو ادامه یافت. این بار دنبال مردی به اسم «خوزه ماریا کاستیو دیاز» میگشت. او دکتری بود که زایمان را انجام داده بود و اوراق را امضا کرده بود. آنا در ژانویه 2019 وکیل استخدام کرد و دعوی حقوقی خود را علیه دیاز تحویل دادگاه جنایی مادرید داد. یک قاضی پرونده را قبول کرد و تائید شد که دیاز باید خود را برای شهادت معرفی کند. اما مشخص شد که در مارس سال قبل، دیاز مرده است. این خبر، آنا را آزُرد. همهی دنیا باید حقیقت را بداند. مادرم را پیدا کردم، همینطور پدر و برادرهایم را، همهچیز عالی پیش رفته و هر روز صحبت میکنیم. اما نیاز به عدالت دارم.
«لائورا فیگویردو» یکی از دوستان آنا، به من گفت که وضع دشوار او را درک میکند. به او گفتم، مادر و پدرت را داری، پس چرا دائما به دادگاه میروی؟ به او گفتم همهچیز را فراموش کن و بابت چیزی که داری لذت ببر. جستجو را تمام کن.
این تابستان، آنا به خانهاش در کامپو دی کریپتانا برگشت. صبح شنبهی گرمی بود و او به همراه خسوس داشتند ناهار آماده میکردند؛ بچهها هم مسئول آماده کردن سبزیجات شده بودند. خسوس پایین پلهها گریل را روشن کرده بود. هر مشکلی که بین آنا و همسایهها بود، به نظر آرامآرام در حال ترمیم بود. نانفروش محل برای تحویل نانها و یک گفتگوی کوتاه از راه رسید. همینطور چند زن که در همین خیابان زندگی میکردند. وقتی ناهار آماده شد، آنا و خسوس دور میز نشستند و با بچهها غذا خوردند. آن دو از وقتی صحبت کردند که جوان بودند و عصرها را زیر آسیاب بادیهای مشرف به شهر میگذراندند. حتی درون یکی از آنها، یک «بار» راهاندازی شده بود. خسوس باور داشت که حتی در جایی سنتی مثل کامپو دی کریپتانا هم اوضاع میتوانست تغییر کند.
آنا نمیتوانست از فکر مادرش بیرون بیاید. وکیلی دیگر گرفته بود که از مقامات درخواست مدارک بیشتر کرده بود.
خسوس گفت اسمهایی جدید در آن مدارک خواهد بود، از این مطمئن هستم. اما اگر آنها صد ساله باشند چه؟
آنا گفت اسم یک زن میانسال را پیدا کردهایم.
خسوس گفت اما آیا او واقعا مقصر بود؟
خسوس سعی داشت موضوع صحبت را عوض کند. تولد آنا نزدیک بود و پیلار میخواست با قطار بیاید و آخر هفته با آنها باشد. طی جستجوی آنا، تولد او به چیزی شبیه به سالگرد سرقت تبدیل شده بود. اما حالا دلایلی برای جش داشت. خسوس یک جشن غافلگیرکننده را برنامهریزی میکرد.
آنا لبخند میزد و به مادرش فکر میکرد. ما چهل و پنج سال پیش همدیگر را گم کردیم، نمیشود آن سالها را پس گرفت. اما وقتی حالا مادرم را میبینم، شبیه به دختری هستم که به کفشهای تازهی خود با اشتیاق نگاه میکند. او هم در خیابان، این را به همه میگوید. میگوید آنها دخترم را دزدیدند اما حالا همدیگر را پیدا کردهایم.
پاورقیها:
[1] در مذهب کاتولیک برای قرنها، ازدواج چیزی غیرقابلفسخ تا زمان حیات طرفین مگر در موارد بسیار خاص بود. برای مثال کینگ هنری پادشاه انگلستان در ابتدای قرن شانزدهم وقتی دید پاپ به او اجازهی طلاق از همسرش را نمیدهد، مذهب مردم انگلستان را از کاتولیک به پروتستان تغییر داد، کلیسای انگلستان را دایر کرد و خود را رهبر آن معرفی کرد.
[2] سال 1933 تاسیس شد و با مرگ فرانکو در سال 1975 برچیده شد. آنها مذهبیهایی بودند که قصد داشتند دورهی امپراطوری را برگردانند و این بین با سوسیالیسم و لیبرالیسم پدرکشتگی داشتند. در اصطلاح سیاسی، فالانژ به معنی گروهی دستراستی افراطی با گروه فشار است که با کمک اوباش و ویرانگری، اقدم به برهم زدن هرچیزی مربوط به روشنفکران و چپگرایان دارد. حزب کتائب لبنان که از مسببان جنگ داخلی لبنان بین 1975 تا 1990 بود، در ابتدا حزب فالانژ نام داشت. سال 82 وقتی بشیر جمیل رئیس جمهور لبنان از حزب فالانژ ترور شد، نیروهای فالانژ به اردوگاههای صبرا و شتیلا در جنوب لبنان حمله کردند و چند هزار فلسطینی پناهنده را کشتند.
[3] سیستمی سیاسی که توسط نظامیها اداره میشود. آژانتین بین 1976 تا 1983 چنین سیستمی داشت. آخرین مورد از چنین سیستمی، مصر بعد از سقوط حُسنی مبارک چنین سیستمی داشت.
[4] بزرگان حزب فاشیستی اسپانیا در این محل دفن شدهاند. در پنجاه کیلومتری مرکز مادرید واقع است و تا سال 2019، همچنان قبر فرانکو در آن واقع شده بود. در این سال، پس از سالها درگیری قضایی سرانجام باقیماندهی فرانکو و هر نمادی از او حذف شد.
[5] دستگاهی است که بچههای نارس را در آن قرار میدهند. این دستگاه قادر است اکسیژن، نور و دما را با توجه به نظر پزشک تنظیم نگه دارد.
[6] ملازم روستایی و خرسوارِ دن کیشوت در داستان جاودانهی میگل د سروانتس بود. او از لحاظ وفاداری به ارباب خود و همراهی با او، چیزی شبیه به مش قاسم برای دایی جان ناپلئون است.
[7] در اسپانیایی و پرتغالی، این اسم به صورت Sherezade نوشته میشود اما همان شهرزاد است و اشاره به راوی داستانهای هزار و یک شب دارد. پوریفیکاسیون هم اسمی نادر به معنی مطهر یا مطهره است.
[8] اسپانیاییها زبانها مریم مقدس را به این نام میشناسند. واژهی پیلار به معنی ستون است. در واقع منظور همان روز تولد او که دوازدهم اکتبر پذیرفته شده، روز جشن مخصوص اوست. از 1730 تاکنون با اجازه پاپ کلمنت این اجازه به امپراطوری اسپانیا داده شد که این روز را جشن بگیرد. دوازده اکتبر (1492) همینطور روزی که کشتی کریستوف کلمب در باهاماس امروزی کناره گرفت و به عنوان روز کشف آمریکا در نظر گرفته میشود، یکسان است.
مطالب قبلی من: