ویرگول
ورودثبت نام
کیهان محمدی
کیهان محمدی
کیهان محمدی
کیهان محمدی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

#دنده عقب با اتو ابزار

خاطره‌ای ماشینی، برای من عنوان جذابی بود تا برگردم به روزهای اول، وقتی تازه به اصفهان آمده بودم.

پسری شهرستانی، با مقدار کمی پول در جیب، با ظاهری آراسته و شیک، و با تفکر تظاهر به طراح بودن. از خانه‌ای که به آن «خلاق» می‌گفتند بیرون آمدم و شروع به قدم زدن کردم.

راه را بلد نبودم. اضطراب ناآشنا بودن مسیر در کنار احساس خوب تجربه‌ای جدید، بعد از روز اول کاری، حسی غریب در من ایجاد کرده بود. دقیقاً مثل اسمی که منِ شهرستانی در آن شهر بزرگ داشتم؛ غریب، اما امیدوار.

در تمام طول مسیر، نه جلویم را نگاه می‌کردم و نه به عقب. به فکر حال هم نبودم. فقط در رویاهای خودم غرق بودم؛ در تصویر موفقیتی که هنوز هیچ نشانی ازش نداشتم. فکر می‌کردم به روزی که شاید بقیه اسمم را بشنوند، به روزی که طرح‌هایم روی دیوارها باشند. احتمالا آن روز هیچ‌کس متوجه حضور من نشده بود، حتی خودم هم نه.

به مترو می‌رسم، سوار می‌شوم و به انتها خیره می‌شوم. چرخش مترو، عبور آدم‌ها، گم شدن چهره‌ها در پرسپکتیو تونل، همه چیز مرا مجذوب خودش کرده بود. آن نظم، آن بی‌تفاوتیِ جمعی، برایم جدید بود. با خودم می‌گفتم باید با فرهنگ باشم، نباید به صندلی خیره شوم یا بخواهم زودتر بشینم. جوان بودم، خسته ولی مغرور.

ایستگاه آخر.

پیاده می‌شوم. ترسان و پرسان، دنبال اتوبوس می‌گردم. این آخرین خطی بود که باید می‌رفتم، بعد از خط ۱۱ و مترو. هوا تاریک بود، و بوی اگزوزها با بوی نان تازه‌ی نانوایی سر خیابان قاطی شده بود. حس عجیبی بود؛ نه ناراحت بودم نه خوشحال. فقط خسته.

سوار اتوبوس می‌شوم. این بار اصلاً انتخابی نبود، باید می‌ایستادم. دستم را دراز می‌کنم، دسته‌ی آهنی را می‌گیرم. سرد بود، مثل همه‌ی چیزهای آن شهر. کمی به غم عمومی وسایل نقلیه‌ی عمومی فکر می‌کنم؛ به آدم‌هایی که انگار هر روز در همین مسیرها زندگی‌شان را جا گذاشته‌اند.

دوباره شروع می‌کنم به رویاپردازی. به خودم می‌آیم. راننده داد می‌زند: «پسر! نمی‌خوای پیاده شی؟ اینجا ایستگاه آخره!»

همان‌جا بود که برای اولین بار جواب یک سؤال بزرگ را گرفتم؛ اینکه چطور پدرم وسط حرف زدن خوابش می‌برد. دیگر برایم عجیب نبود. چون من هم، درست مثل او، ایستاده خوابیده بودم.

پیاده می‌شوم. هوا سردتر شده بود، و خیابان خلوت‌تر از همیشه. باز هم خط ۱۱. باز هم اضطراب ناشناخته بودن راه. بدون حس کنجکاوی، تماما خستگی.

واقعا چه کسی می‌داند ایستاده خوابیدن چه معنایی می‌دهد؟ جز هزاران هزار آدمی که جایی برای نشستن پیدا نکرده‌اند.

من در رویای ماشین داشتن، ایستاده خوابیده بودم. شاید برای همین اسمش را گذاشتم «خاطره‌ای ماشینی». چون از آن شب، ماشین برایم فقط وسیله‌ی رفت‌و‌آمد نبود؛ نماد یک آرزو شد، یک پناهگاه خیالی برای کسی که در مسیر طولانیِ بزرگ شدن، حتی جایی برای نشستن ندارد.

و چه کسی می‌داند، جز پدرم، که در حال تعریف کردن خوابیده بود. من و بقیه می‌خندیدیم، پدرم می‌خوابید، و ما می‌خندیدیم. آن موقع فکر می‌کردم خنده یعنی فهمیدن. حالا می‌دانم خنده یعنی ندیدن.

و آن روز، من راه می‌رفتم، در خیابانی ناآشنا، با کفش‌هایی که از پیاده‌رو داغ‌تر بودند، با ذهنی پر از رویا و بدنی که فقط خواب می‌خواست. راه می‌رفتم و فکر می‌کردم شاید روزی برسد که دیگر برای خوابیدن لازم نباشد بایستم.

اما حتی آن روز هم، کسی نبود برای خندیدن. فقط من بودم، و شهری که آرام‌آرام داشت مرا می‌بلعید، بی‌آنکه بفهمد چقدر خسته‌ام.

مترودنده عقب با اتو ابزار
۹
۰
کیهان محمدی
کیهان محمدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید