این روز ها پر شده ام از گنگی و ندانستگی و جای خالی راهی که احتمالا تا حالا، باید مشخص شده باشد برای زندگی ام! مدتی است هرروز مواجه ام با انواع تعاریف زندگی کردن و زنده بودن و موفقیت و تلاش و معنا و هزار جور تعریف ظاهراَ اساسی دیگر...
نمی دانم کدامیک درست اند و کدامیک، فاقد اهمیت...
عده ای می گویند: برای زندگی باید تلاش کرد و من باید تمام تمرکزم را بگذارم برای درس خواندن تا کسی بشوم متفاوت و موفق، با دستاورد های بزرگ تر از دیگران!
عده ای با در میان گذاشتن تجربه هایشان، می گویند که زندگی کردن به دستاورد های بزرگ احتیاج ندارد! زندگی لبخند زدن به دلایل کوچک شاد بودن است! در زندگی، همین تنفسِ اکسیژن و لذت بردن از لحظه هاست که مهم است!
عده ای هم جهان را تاریک می بینند و معتقدند در زندگیِ همه آدم ها، رنجی غیر قابل انکار نهفته است که حتی خوشبخت ترین آدم ها هم، نمی توانند از آن فرار کنند و گریبان همه را می گیرد!
بعضی ها، زندگی مکانیکی و سیاه و سفید دارند و بعضی ها زندگی معمولی اما خوب و خوش! بعضی پولدار ها خودکشی می کنند و بعضی ها که شوق زندگی دارند، گرسنه اند...
میان این همه شعار، این همه نظر، این همه معنی و مفهوم و این همه تضاد، گم شده ام و ذهنم دیگر قد نمیدهد به تشخیص درست ترین و جامع ترین و خلاصه، "بهترین". افکارم سخت در هم پیچیده؛ آخر چگونه میشود میان آدم هایی با تعداد کروموزوم های برابر و یکسان، اینهمه تفاوت و تناقض باشد، آن هم برای معنای تنها یک کلمه "زندگی" ؟
نمی دانم؛ شاید اشکال از ماست که این معنا را در عقل های سر خودمان جست و جو کرده ایم... آخر ما که با پاهای خودمان به این دنیا نیامده ایم که حالا بخواهیم "چراییاش" را بدانیم و راه درست را "انتخاب" کنیم...
پس کسی باید برای کمک کردن باشد؛ کسی که "ما را بلد باشد" و زیر و بم زندگی هایمان را بداند! تنهایی از پسش بر نمی آییم؛ برای زندگی کردن، احتیاج به کمک داریم!