توی خانواده ما، درس خوندن، از اهمیت بالایی برخورداره؛ و پدر و مادر و خواهرم، تقریبا در تمام طول تحصیلشون، نمرات برتر میگرفتن و جزء شاگرد اول ها بودن. این قضیه برای "منِ تا قبل از امسال" هم صادق بود و از دبستان تا سال نهم، از اون دسته افرادی بودم که روزنامه دیواریشون برتر میشه:) یا به قول ما دانش آموزا، سرِ ۰.۲۵ نمره چونه میزنن...
البته، ناگفته نماند که من از همون اول هم، هیچوقت زیاد درس نمی خوندم... فقط سرِ کلاس صددرصدِ تمرکز رو داشتم و میرفت تا شب امتحان که اون رو هم، گاهی موکول می کردم به صبح زود، بعد از نماز صبح، و قبل از رفتن به مدرسه!
این روش و ساز و کارِ "زیادی سخت نگرفتن"، توی سال نهم اوکی بود و می تونم بگم برای دانش آموزای راحت طلب و یکمی هم باهوش، (فقط یکمی:) کار راه بنداز بود... تا جایی که، یادم میاد سال نهم برای امتحانی که از سه فصل مهم زیست داشتم، فقط ۳۵ دقیقه اونم صبح قبل از رفتن به مدرسه خوندم و نمره ۱۹.۵ رو راحت گرفتم...
پس با همین روند و با خیالی راحت از اوضاع، با اعتماد به نفس و تجربه شاگرد اول شدِگی رفتم به استقبال سال دهم... اما چه شد؟ اولش هیچی! چون معمولا اول های همه چیز خوبه... اما آروم آروم همه چیز تغییر میکنه...
اولین امتحان ریاضی که امسال دادیم، یادمه من زودتر از همه برگه رو تحویل دادم و جالب این بود که فقط هم من توی کلاس نمره کامل گرفته بودم! خب این یه شروع خیلی خوب بود! اما صد حیف که همه چیز همونطوری پیش نرفت و تقریبا از اواسط آبان ماه بود، که اون چهره واقعی نمراتم کمکم خودشون رو نشون دادن...
رفته رفته تمرکزم سر کلاس رو هم از دست میدادم و البته قبل از اون، انگیزه و اعتماد به نفسم داشت کمرنگ می شد... فاطمه ای که تا پارسال، "ردیف اول کلاس"، خودکار از دستش نمیفتاد و نقص تکلیف براش از جمله گناهان کبیره به حساب می رفت، تبدیل شده بود به مغز متفکر پیچاندن کلاس ها و تکالیف؛ وقتی هم که معلم درس میداد، "ردیف آخر کلاس" در ابر های بالای سر خویش، سیر می کرد!...
یک دفتر چکنویس داشتم که زنگ های فیزیک و شیمی، وقتی حوصلهم سر میرفت، توش فکر هام رو مینوشتم؛ کارم شده بود یا نقاشی کشیدن توی اون دفتر، یا به ساعت نگاه کردن و نشتستن به انتظار زنگی که انگار نمی خواست بخوره... در همین اثنا، دوباره فکر و خیال ترک تحصیل سراغم اومد.. با اینکه سعی می کردم خودم رو بیخیال نشون بدم، ولی اوضاع روحیم اصلا خوب نبود! و فقط به خاطر دیدن دوستام مدرسه میومدم و درس خوندن پایین ترین اولویتم شده بود...
مهم ترین دلیلش این بود که روحیه و انگیزه ام رو از دست داده بودم! (گرچه به ظاهر خودم رو فارغ از همه چیز نشون میدادم:) برای اولین بار توی زندگیم داشتم نمره های به اون پایینی و رتبه های آخر و خلاصه "شاگرد تنبل" شدن رو تجربه می کردم! نمی دونستم تهش چی میشه و فقط دلم میخوااست که این ماه اسفند هم تموم شه که توی تعطیلات عید بشینم یه تصمیم درست و حسابی بگیرم! (یعنی دقیقا همین الان که دارم این کارو میکنم!)
در واقع شیب نزولی به وجود اومده در تحصیلم، به خاطر تکرار و تکرار یه چرخه ناامید کننده بود که هی توش دست و پا می زدم:
حالا که توی تعطیلات عیدم و فعععلا از مدرسه خبری نیست، تونستم بشینم فکر کنم و یه تصمیم حسابی برای از اینجا به بعدم بگیرم! نه اینکه شعار و ازین تصمیمای پلاستیکیِ بی دوام هااا نه! اگه قراره حرکتی بزنم، واقعا آدم حسابیوار پاش وایمیسم! فقط باید "یه دلیل محکم" تو دل این هدفه باشه، اینطوری انگیزه بخش میشه... و حالا، خیالِ جبران کردن دارم...
سخن آخر:
از اونجایی که خودم توی زندگیم ترجیح داده بودم بیشتر تجربهگر باشم، اینبار علاوه بر نیمکت اول و رتبه عالی، شاگرد تنبل شدن و ردیف آخر کلاس رو هم تجربه کردم! خوب یا بدش رو کاری ندارم، تجربه کردن برای یاد گرفتنه و خب، منم اینجام تا یاد بگیرم!