ویرگول
ورودثبت نام
Hananeh
Hananeh
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

از طرف یه بچه طلاق ...

سلام !

تا به حال درباره این چیزا با هیچ کسی حرف نزدم ولی امشب دوست دارم بنویسم ..

وقتی پنج سالم بود پدر و مادرم بحثشون بالا گرفت و با شکستن گلدون روی کانتر توسط بابا حس کردم تمام بدنم به لرزه افتاد ...یادمه دستام اسیر دست مامان شد و آمدیم خونه مامان جون ...

شب که شد بابا داداشم رو آورد و آن موقع شروع آن اتفاق نحس زندگیم بود ..

آنجا ماندگار شدیم ..هر چند وقت یه بار یکی می‌آمد تا مامان رو راضی کنن به بازگشت ولی انگاری مامان دیگه صبرش لبریز شده بود که مهریه اش رو گذاشت اجرا و پیگیر کارای جداییش شد ..

البته بابا هم راضی به طلاق نمیشد و ما خونه مامان جون بودیم ..

داداشم بهانه بابا رو میگرفت و مامان غصه دار بود و توی خونه پر بود از حرف ..حرف طلاق ..حرف جدایی ..حرف حضانت ..

روز ها گذشت تا اینکه نوبت رسید به کلاس اول رفتن من ..هفته اول مدرسه وقتی همه دوستام با ذوق و شوق از مدرسه لذت می‌بردن من هر روز یک یا دو ساعت زودتر با ترس و لرز از ترس اینکه مبادا بابا بیاد و با خودش ببرتم با مامان بر می‌گشتم خونه تا اینکه هفته دوم قرار شد بابا ببرتم مدرسه ای خودش میخواد

مامان منو سپرد دست بابا و بابا بردم برای خرید لباس و کتاب و دفتر ..

آن روز رفتم مدرسه ولی همون موقع شدم یه بچه ساکت و گوشه گیر ..

روزها می‌گذشت تا اینکه رسید نزدیک عید نوروز..دقیقا هفته قبل از عید ...آن روز با چند تا از بچه ها سوار سرویسمون شدیم ..ولی وسط راه یکی به راننده زنگ زد

و همون لحظه ترس افتاد توی وجودم ..و وقتی دیدم مسیر به طرف خونه مادر بابا کج شد ترس تمام وجودم رو گرفت ...درسته مادربزرگ بود ..چون اون آژانس رو پدر گرفته بود حرف حرف اونا بود ..جلوی خونه شون ایستاد و مادربزرگ درب سمت من رو باز کرد و ازم خواست پیاده بشم گریه هام ..التماس هام به راننده ،خورد شدنم جلوی بچه ها که یکیشون هم کلاسیم بود ...و در آخر به زور پیاده کردند از جلوی چشمام کنار نمیره ....

عید نوروز برام شبیه همه چیز بود به جز عید ..

بالاخره کلاس اولم تموم شد و توی یکی از روزای نحس تابستون از پاسگاه زنگ زدن و گفت که بابا حق ملاقات گرفته و از پنجشنبه صبح تا جمعه ساعت هشت صبح

بابا منو برد و آن ملاقات وقت نصفش اجرا شد ..

یعنی من فقط پنجشنبه صبح باهاش رفتم ولی هیچوقت آن جمعه نرسید ...

دو سال نذاشت حتی با مادرم تلفنی حرف بزنم و من توی اوج لذت بچگی هام مجبور شدم بزرگ بشم ..زمانی که خیلی از همسن و سال هام شب رو کنار پدر و مادرشان می‌خوابیدم من با اینکه پیش بابا بودم ولی آن خوابش میبرد و من تا صبح گریه میکردم ...بعضی شبا از روی همون تقویم کوچولویی که مدرسه بهمون داده بود نماز میخوندم و از خدا التماس میکردم با هم آشتی کنند...

روز جشن تکلیفم وقتی همه دوستام مادراشون آمده بودند من باید کنار مادر پیر پدرم مینشستم ..

مامانم و بعضی روز ها توی مدرسه می‌دیدم و نمی‌دونستم جواب همکلاسی هام رو وقتی می‌پرسیدم چرا مامانت میاد مدرسه رو بدم

یه شب یادمه دختر عموم که توی مدرسه مون بود دیده بود مامانم آمده مدرسه و برام ساندویچ آورده که وقتی مادر بزرگ از عمد پرسید نظرتون چیه ساندویچ درست کنیم و من موافقت کرده بودم گفت تو که صبح خوردی ...

هیچوقت یادم نمیره لحظه هایی که بابا به خاطر اینکه پنهونی به مادرم زنگ زده بودم کتکم زد رو

هیچوقت فراموش نمیکنم روزی که توی پاسگاه چون مادرم رو انتخاب کرده بودم بهم گفت من یه دختر داشتم که مرده .......

بگذریم این رو فقط واسه این نوشتم که بهتون بگم اگه دیگه راهی واسه ادامه دادن زندگیتون ندارید و میخواهید طلاق بگیرید

فقط از همسرتون طلاق بگیرید نه از بچه هاتون ...

اینا فقط بخشی از خاطرات تلخه زندگیمه...




عید نوروزطلاقجداییبچه طلاق
که داند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار ??
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید