
اولین باری که باهاتون آشنا شدم زیاد یادم نیست اما یادمه مامانم قصه تون رو برام تعریف میکرد شاید وقتی سه چهار ساله بودم ..
اما اولین باری که حضورتون رو کنارم لمس کردم همون وقتی بود که توی سفره حضرت رقیه یدونه عروسک گرفتم ..اون عروسک رو خوب یادمه ..لباسش نارنجی بود و مژه هایش بلند بود ...
خیلی دوستش داشتم و تا سال ها توی اتاقم بود و بعد نمیدونم کی گم شد ..
بعدش یه بار اصرار کردم که میخوام چادر سرم کنم .مامانم میگفت نه و نمیخواد اما بچه بودم و یکم هم یه دنده و لجباز و این شد که یدونه چادر مشکی فسقلی برای محرم خریدم و سرم کردم ..
دفعه اولی که چادر رو پوشیدم قشنگ یادمه بابا بیرون توی ماشین منتظرمون بود و من با ذوق رفتم جلو نشستم این قدیمی ترین خاطره از بچگیمه که یادمه ..وقتی سوار ماشین شدم بابا کلی قربون صدقه ام رفت و من قند تو دلم آب شد ..
بعد به سن تکلیف رسیدم ...دیگه خبری از اون خونه دوست داشتنی مون نبود ...مامان نبود دیگه ..من اما هنوز چادر میپوشیدم ..اما نماز نه ..اصلا نماز بلد نبودم ...
یادمه از طرف مدرسه بهمون یه چادر و سجاده سفید صورتی و یدونه کتابچه کوچولو داده بودن ..یه شب اخرای شب بود ..بابا خوابش برده بود اما من هنوز بیدار بودم دلم گرفته بود ..اون موقع ها همیشه حسرت داشتن یه خواهر رو میخوردم ..یه دفعه یاد شما افتادم ..آروم سرم رو از روی بازوی بابا بلند کردم و رفتم وضو گرفتم ..بعد همون چادر سفید رو پوشیدم و کتابچه ای که توش آموزش نماز بود و دستم گرفتم تا ذکر هایی که بلد نیستم رو از روی کتابچه بخونم .....
بعد از اون نماز بچگونه که نمیدونم چقدر درست خوندم نشستم روی سجاده و باهاتون حرف زدم ..دقیق یادم نیست چی گفتم اما اون موقع فقط یه آرزو داشتم اینکه مامان و بابا آشتی کنند ..حتما همین رو ازتون خواسته بودم دیگه ..
و آخرین و بزرگترین خاطره ..اون شب فکر کنم یه همچین شبی بود ..سفره حضرت رقیه نه سال پیش ...با دختر عموم آمده بودیم خیمه گاه ..گفتن دختر بچه ها بیان
من به هوای جایزه آمدم تنهای تنها ..از بقیه جدا شده بودم و به سمت اون آقای جوونی که لباس های قرمز پوشیده بود
رفتم ..چند تا دختر بچه که جمع شدیم بهمون گفتند تئاتر حضرت رقیه دارند و ما باید نقش دختر بچه های کاروان اسرا رو اجرا کنیم ...با همون بچگی قلبم لرزید ..انگار حرفهای اون شبم رو شنیده بودید ..یقین کردم که این کار شماست ..و گردنه منم میتونستم مثل دختر عموم بمونم پیش عمه و نیام ...
اون پسرها لباس های قرمز و سیاه پوشیدن و یه چند تا خانم هم ماها رو حاضر کردن و بعد یه طناب بلند دادند به دست هامون ...
همون آقای جوونی که اول دنبالش اومده بودم رو بهمون مهربون گفت: بچه ها من با این طناب آروم بهتون ضربه میزنم ..نگران نباشید دردتون نمیگیره ..
رفتیم ...ما نقش خاصی نداشتیم فقط باید یه کم راه میرفتیم و بعد دیگه مینشستیم کنار نقش حضرت رقیه و اون بیشتر اجرا میکرد ..من اما انگار تو این دنیا نبودم ..من با همون بچگی بغضم شکست براتون ..بغضم شکست از اینکه یه روز یه جایی شما واقعیتش رو تجربه کردید ..از تصور اینکه یه روز سر بریده باباتون رو به جای پدر براتون آوردن قلبم درد گرفت و دیگه خجالت کشیدم درد خودم رو بگم ..با وجود اون بچگی خجالت کشیدم ازتون چیزی بخوام ..
حالا امشب من بزرگ شدم ..دیگه اون دختر بچه هشت ،نه ساله نیستم ..دیگه دلم نمیخواهد مامان بابا با هم آشتی کنند ..دیگه نماز خواندن رو یاد گرفتم اما ته ته قلبم هر بار سر روضه های شما یه چیزی ترک برمیدارد ...یه چیزی که بهم میگه چقدر ضعیفم ..هربار یه چیز دنیایی ازتون میخواستم و الحق هم که برام کم نمیذاشتید ..اما امسال اوضاعم خیلی خرابه ..امسال دیگه دنیا و ادمهاش برام مهم نیست ..امسال فقط دلم برای خودم میسوزه که یه روزهایی چقدر پاک بودم ..یه روزهایی بود که امام حسین رو بابا صدا میزدم ..اما الان خیلی دورم ...آنقدر دور که امیدم برای رسوندن دستم به دست پدرتون داره نا امید میشه ..من کجا و باباتون کجا؟؟
میدونم که لیاقتش رو ندارم اما اینم میدونم که چقدر واسه سیدالشهدا عزیزید .میدونم به شما نه نمیگه امام حسین
پس امسال فقط آمدم تا خودم رو ازتون بخوام ..برگشتن به همون پاکی بچگیم رو ازتون بخوام ..میدونم برای شما کاری نداره دستم رو با دستای کوچیکتون بگیرید و بذارید تو دستای علمدار کربلا :))
اگه فقط کمی شیرین زبونی دخترونه تون رو امشب برای من خرج عمو عباستون کنید برام بسه،
دردونه امام حسین💔
شَبِ سِوُمِ ماهِ مُحَرَمِ ۱۴۰۴