سلام :)
امروز تولدمه :))
انگار جدی جدی دارم بزرگ میشم دیگه و اصلا آماده نیستم براش ...
حقیقتا اگه به خودم بود دوست داشتم زمان همینجا متوقف بشه و با خیال راحت زندگی کنم ..
اما خب هیچ چیز طبق خواست ما پیش نمیره الان یه سر رفتم پست پارسال رو خوندم و دلم گرفت برای خودم ...
آن اکیپ دوست داشتنی تقریبا از هم پاشیده !
میگم مهم نیست ولی حقیقتش اینه که خیلی هم مهمه ...
اونم برای منی که تا کلاس نهم هیچ دوستی نداشتم و اونا اولین و بهترین دوست های من بودند اما خب زندگیه دیگه ...
خانواده هم که مادرم که فکر کنم اصلا یادش نبود ..
پدرم هم ..پدرم ؟!
امروز دلم براش خیلی تنگ شده بود ..رفتم توی پیج اینستاگرمش و دلم گرفت .گریه کردم و گفتم چی میشد اگه بود ؟
میدونید بچه ها خیلی پیر شده بود نسبت به عکس قبلی که ازش دیدم ...
چند روز پیش یه اتفاقی افتاد و دختر خاله ام گفت بابام اصلا دوستم نداره و برادرم رو بیشتر دوست داره ..
مامانم هم گفت نه پدر ها دخترین ...بعد رو به من گفت مثل بابا که من میدونم چقدر دلش برات تنگه
نمیدونم حرف مادرم درست بود یا نه ولی میخوام بگم من توی بچگی شاید همون نه سالگی که پی بابام بودم وقتی میخوابید یه دفترچه بهمون داده بودند از مدرسه که توش شیوه نماز خواندن نوشته بود بر می داشتم و با اون نماز میخوندم و با گریه از خدا میخواستم با هم آشتی کنند ...
اما امروز که هفده ساله شدم نزدیک ده سال از روزی که مامانم به قصد طلاق از خونه مون زد بیرون گذشته ...
و من هنوز غرق حسرتم ..لبریز از حسرت برای چیز هوایی که میتوانستم تجربه کنم و نکردم ..نذاشتن که تجربه کنم ...
اتفاقی برنامه ماه عسل پرستو صالحی رو دیدم ..شاید باور نکنید ولی برای لحظه های مرگ پدرش که تجربه کرده بود زجه زدم ..و مدام دارم فکر میکنم نکنه یه روز نبینمش ..بغلش نکنم ..نگم که چقدر دوستش دارم
و اتفاقی براش بیوفته !
امروز دارم لحظه های قشنگی که باهاش تجربه کردم و به یاد میآورم ...
بگذریم بهتره دیگه بهش فکر نکنم اتفاقیه که افتاده اما این حسرت ها تا ابد همراه من میمونه .. میدونم یه روز شاید توی چهل سالگی باز هم توی خلوت خودم گریه میکنم ..همین یدونه عکسی که مامان و بابام کنار هم بودند و خنده روی لب هاشونه تا ابد قراره اشک و لبخند من رو با هم قاطی کنه ... همین یدونه عکسی که توش من یه خانواده کامل داشتم ...
خب روز تولدم برخلاف تمام برنامه ای که براش ریخته بودم در بی حوصلگی کامل و غم شدید گذشت ...
هیچ تبریکی در کار نبود ناراحت میشدم ولی به قول آقای بنی هاشمی نباید از کسی توقع داشت این رو مدام به خودم یاد آوری میکردم ..
خلاصه هفده سالگیم مبارک
دوستتون دارم
ممنونم که وقت گذاشتید چون خودم میدونم خیلی چرت نوشته بودم :))