سلام
همیشه توی زندگیم عاشق تابستون بودم علتش رو هم نمیدونم اما الان ،امسال عجیب حس خوبی به بهار و خصوصا اردیبهشتی که گذشت داشتم و دارم
اصلا انگار همه چیز رنگی تر و قشنگ تره :))
نزدیک امتحانات هستیم و سعی میکنم بیشتر وقتم رو درس بخونم و کم کم ساعت مطالعه ام رو بالا ببرم ..
برام سخته و گاهی عجیب خسته کننده ولی وقتی روبه روی اون خستگیه ،اون صدای درونی که میگه حالا یه ساعت فیلم دیدن که چیزی نمیشه،فقط چند دقیقه برو چت کن ...نگاه این همون رمانیه که مدت ها دنبالش بودی و...می ایستم حس فوق العاده ای بهم میده ...
انگار یه قله رو فتح کردم یا با تمام قدرت حریفی رو زمین زدم ...
تازه دارم میفهمم خودت رقیب خودت باش یعنی چی
تازه دارم افزایش نیم ساعته ساعت مطالعه چقدر حس خوبی بهم میده نه اینکه باعث استرس بیشترم بشه ..
کلاس زبان هم میرم و چقدر خوشحالم که به خاطر امتحانات ولش نکردم این ترم استادمون خیلی خوبه ..جوری که آدم رو سر ذوق میاره برای زبان خواندن ...
تصمیم دارم بعد از کنکور خیلی اساسی وقت بذارم برای زبانم اما دلم نمیخواهد کلاس رفتن رو رها کنم ..
داشتم از قشنگیای بهار میگفتم اما هوای گرم این وسط میزنه زیر کاسه کوزه همه حس های خوبم :((
هوا اغلب نقاط کشور گرمه اما شهر ما دیگه از حد طبیعی گذشته فکر میکنم طوری که وقتی ظهر میخوام نماز بخوانم سجاده رو پهن میکنم جایی که هم باد کولر مستقیم بهم بخوره و هم از باد پنکه بی نصیب نمونم :))
در آخر هم کلی به خدا غر میزنم اخه چرا نمیشه بدون چادر نماز خواند ..
بگذریم مدتهاست کتابخانه نرفتم و قصد دارم شده برای گرفتن کتاب درسی یه سری بهش بزنم ..راستش یکم به دختر خالم که تا چند سال پیش توی راهنمایی هر روز توی کتابخونه پلاس بودیم حسودیم میشه چون اون رفت رشته ای که درساش خیلی سبک تر از من هست و الان توی ماه حداقل دوبار رو سر میزنه به کتابخونه و کتابدار مهربونش ..اما من فقط میتونستم به بهانه درس خواندن برم که دیدم اونجا اصلا نمیتونم درس بخونم و تا یک کلمه بلند بگم هزار نفر با چشماشون نقشه قتلم رو میکشند چون من اصلا نمیتونم آرزوم درس بخونم و هر چقدر هم تلاش کنم آخر به پچ پچی رو مخ تبدیل میشه که هم خودم رو اذیت میکنه هم اطرافیانم رو ..بنابر این بیخیال کتابخونه شدم .
الان که دارم مینویسم ساعت یک بامداد است و من قرار است برای نماز صبح بیدار شوم چگونه اش را نمیدانم ://
روی پشت بوم خوابیدم خیلی حس خوبیه فقط صدای جیرجیرکی که نمیدونم از کجاست یکم روی اعصابم دارم سعی میکنم حواسم رو بدم به صدای محسن چاووشی ...
یه چیزی میخوام بگم که اگه الان دوستم کنارم بود و میشنید صد در صد اعدام میکرد اونم اینکه چقدر دلم برای مدرسه تنگ شده :)
باورم نمیشه درسته هنوز سه چهار روز بیشتر نیست که مدرسه نرفتیم و همکلاسی هام رو ندیدم اما عجیب دلم برای اون کلاس اول راهرو و بچه ها پر سر و صداش که همه اش پی امتحان کنسل کردن بودند و اون خنده بی دلیل مون سر کلاس ها تنگ شده
برای دبیر دوست داشتنی فیزیک که وسواس داشت و حتی گاهی بهمون میگفت بیسواد ها و گاهی آرزو میکرد الهی برید ای سی یو و بعد با خنده میگفت منظورم این نیست که بزارنتون رو برانکارد ببرنتون منظورم اینه انشالله با روپوش سفید برید آنجا
یا حتی وسواسی بودنش که حتما باید قبل از اینکه میاد کلاس تخته پاک کن رو با دستمال کاغذی میپوشاندیم و میز رو تمیز میکردیم برای وقتی که گفت همسرش را وزیر جنگ سیو کرده و چقدر سر به سرش گذاشتیم تا برایش اینستاگرام نصب کنیم ...
نمیدانم این دلتنگی چرا آنقدر زود به سراغم آمده اما به گمانم به این خاطر است که امسال آخرین سالی بود که بدون استرس و نگرانی ،بدون رقابت و کنکور و همه اینها با هم رفیق بودیم ..
فکر میکنم مسأله بعد خبری از این حس های خوب و خنده های از ته دل نیست ...
میدانید هیچوقت فکر نمیکردم این دوازده سال اینقدر زود بگذرد ..ولی گذشت ..خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را میکردم و حالا من فقط یکسال دیگر دارم تا رسیدن به ایستگاه آخر این سفر دوازده ساله ...
نمیدانم چرا حرف هایش به اینجا کشیده شد بگذریم دلم میخواست از حال و هوای این روزهای آخر اردیبهشت بنویسم ..
ممنونم که وقت گذاشتید
موفق باشید :))
وقتی وسط ریاضی خواندن یه شعر قشنگ یادت میاد:))