سلام
امروز صبح رفتم دکتر... این اولین باری بود که بدون مادرم این جور جایی میرفتم و خب یکم استرس طبیعی بود دکتر هم متاسفانه مرد بود و خاطره خوبی ازش تو ذهنم نداشتم راستش رو بخواین یبار وقتی بچه بودم شاید هفت هشت سالم بود رفته بودم پیشش و هر چی گفتم امپول نمیخوام گوش نداد و برام نوشت و کلی گریه و اینا کردم تو مطبش تا راضی شد دست از کچلم برداره...
خلاصه به زور جلوی خودم رو گرفتم که بیخیال نشم و نرم خونه.. نوبتم شد و رفتم داخل
از اونجایی که عادت دارم هر جا وارد میشم سلام بلند بالایی میدم سلام کردم و دکتر هم که انگاری یکم تعجب کرده بود جوابم رو داد و نشستم علائمم رو پرسید و گفتم و اونم گفت حتما پرهیز هم اصلا نمیکنی و ظهر اگه ابگوشت و سوپ باشه اه اه راه میندازی و از حموم میای بیرون با موهای خیس دور خونه میچرخی و امپول هم نمیزنی
از اینکه اتمام ویژگی هام رو گفته بود خنده ام گرفت و تایید کردم و دکتر تکمیل کرد که امپول هم حتما میزنی
و منی که به شدت میترسم گفتم متاسفم ولی امپول نمیزنم
بعد با این گوشی های پزشکی که من عاشقشم ضربان قلبم رو چک کرد و گفت چرا قلبت روی صد میزنه و وقتی گفتم از ترس امپوله انگار کلی تو دلش مسخره ام کرد و پزشک بی ادب کلی حرصم داد که برات امپول مینویسم و بعد در اخر برام یه گواهی نوشت
و با خداحافظی ازش اتاقش رو ترک کردم و بلاخره وقتی دارو ها رو گرفتم دیدم که برام به جای امپول قرص دگزا نوشته و کلی به جانش دعا کردم...
بعد تصمیم گرفتم برم کتابخونه و یه چند تا کتاب بگیرم و یکم هم با پسر بچه کتاب دار بازی کردم
بعد پیاده رفتم خونه مادر جون و همان لحظه ای که رسیدم سر کوچه دیدم دایی و خاله ام دارن میرن برای ترخیصاقا جون از بیمارستان که دیشب برای انژیو قلبش بستری شده بود خلاصه ان ها تعارف زدند که منم باهاشون برم و منم که تعارف سرم نمیشه رفتم.. توی راه براشون اهنگ های به روز گذاشتم تا دل بکنند از هایده عزیزشان...
و رسیدیم بیمارستان و از جایی که فقط یک نفر راه میدادند به عنوان همراه در دل خدا خدا میکردم خاله ام مرا هم با خود ببرد داخل
و از جایی که نگهبان در خاله ام را شناخته بود مردانگی کرد و اجازه داد من هم بروم
شاید باورتان نشود ولی انقدر هیجان زده شده بودم از دیدن ان همه پزشک و پرستار در روپوش های سفید که قسم خوردم اگر در حال مرگ هم بودم درسم را بخوانم و از زیرش در نروم...
وارد بخش قلب شدیم و فکر کنم جوری با چشم های هیجان زده به پرستار ها زل زده بودم که فکر کردند دیوانه ای چیزی هستم
ولی حضور کودکی یکی دوساله که مشکل قلبی داشت قلبم را به درد اورد
پزشک اقاجون هم امد جوان تر از چیزی بود که فکرش را میکردم و من گوشه ای با هیجان فکر میکردم که میشود من هم روزی این لباس را بپوشم...
شاید تا قبل از این فکر نمیکردم انقدر به این رشته علاقه داشته باشم ولی امروز ضربان قلبم از شدت هیجان این را بهم فهماند..
خلاصه اقاجون را مرخص کردیم و امدیم خانه و من الان مشغول خواندن برای امتحان تاریخ هستم...
و چقدر این تاریخ مزخرفه... دیگه کم کم دارم روانی میشم.. خدا کنه لطفعلی رو با فتحعلی قاطی نکنم...
در تما این مدت دارم به ناصر الدین شاه فحش میدم مردک بی لیاقت.....
به نظرم مزخرف ترین شاه ایران بوده..
تازه یکی بهم گفت مرداد ماهی هم بوده:((
خدایا چی میدش عباس میرزایی، امیر کبیری چیزی مرداد ماهی باشن.. اخه ناصر الدین شاه؟؟؟؟
خلاصه حرفام رو توی این پست زیاد جدی نگیرین همش به خاطر روز پر چالشیه که پشت سر گذاشتم..
به امید خدا بقیه تاریخ رو فردا میخونم و اگر نه انقدر فحش میدم به این شاهان با لیاقت که بدن فسیل شده شون توی گور میلرزه اگه تا الان نلرزیده باشه
دو شب مانده به امتحان تاریخ معاصر
بیست و یک دی ماه یک هزار و چهارصد و دو