Hananeh
Hananeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

فرشته ای از جنس خدا :)

میم مثل مادر

مادر برای من کلمه ایست به وسعت جهان... مادر من نیرویی ماورای تصور دارد.. نمیدانم شاید تمام مادر ها اینگونه اند.. خستگی ناپذیر و سرسخت...

از وقتی به یاد می اورم همینگونه است...

صبح ها وقتی چشم باز میکند کتری را پر از اب کرده و روی اجاق میگذارد...

صبحانه برادرانم را حاضر میکند حتی گاهی کتاب هایشان هم که از شب قبل پخش و پلاست در کیف هایشان میگذارد...

حواسش هست که من صبح ها چای دوست ندارم و شیر گرم میخورم ولی برادر بزرگ ترم اب ولرم و برادر کوچکم چای...

حواسش هست که حتما لباس گرم بپوشم تا سرما نخورم و مدام تکرار میکند در راه مدرسه حواسم پرت کتاب در دستم نباشد و مراقب ماشین ها باشم...

حواسش هست برادر بزرگ ترم در درس هایش کم کاری نکند

یادم نمی اید یکبار خانه ذره ای کثیف باشد و روزهایی که از مدرسه به خانه امدیم و بوی غذا در خانه نپیچیده بود بسیار محدودند

حواسش هست که با برادر کوچکترم دیکته کار کند

او حتی حواسش به پرنده هایی که برادرم تنها در خریدنشان نقش داشته هم هست و مرتب به اب و غذایشان میرسد

او حواسش به مادرش هست که در خوردن قرص های فشار خونش کم کاری نکند و اینکه پدر بزرگم نباید چای پر رنگ بخورد.. او حواسش هست که خواهر کوچکترش امروز نوبت دکتر داشته و تماس میگیرد تا حالش را بپرسد و در کنار این امروز باید قبض های برق را پرداخت کند

او مدام یاد اوری میکند که امروز کلاس زبان دارم و برادر کوچکم کلاس فوتبال...

او حواسش هست.....

میدانید مادر ها همین هستند... انگار نیرویی خارق العاده در وجودشان است که انها را خستگی نا پذیر میکند...

گاهی لنقدر دل نازک که برای لحظه ای دیر کردن فرزندشان جان به لب میشوند و گاهی انقدر قوی که در غم ها و مصیبت ها دیگران را ارام میکنند...

اگر روزی بخواهم خدا را میان انسان ها بیابم بی شک او را انتخاب میکنم، چرا که تنها اوست که میتواند به خاطر من از خودش هم بگذرد...

امروز یکدفعه خاطرات ان دوسال دلتنگی و جدایی ام را به یاد اوردم... روزهای دوشنبه و چهارشنبه که مادرم زنگ نماز برای دیدنم به مدرسه مان میامد... ان دلتنگی هایی که در اوج کودکی ام در حوالی هشت سالگی اشک میشد روی گونه هایم.. همان روزهایی که در حیاط پشتی مدرسه انتظار میکشیدم برای دیدن مادرم... و روزی که دختر عمویم ما را دیده بود و همه چیز را به گوش پدرم رسانده بود.. بازخواست شدنم...

سوال های مزخرف بچه ها درباره اینکه چرا مادرم اینقدر به مدرسه می اید...

نامه هایی که یواشکی برای مادرم نوشته بودم و نقاشی هایی که کشیده بودم و هنوزم هم دارمشان...

و اشک هایی و دعا های معصومانه ای که در نماز های غلط و بچگانه ام در هشت سالگی میکردم و از خدا زندگی امروزم را میخواستم..

من امروز مادرم را کنارم دارم... هر روز قبل امتحان میخواهم دعایم کند... و عجیب دعاهایش اثر میگذارند

یکدفعه یادم امد باید خدا را شکر کنم به خاطر داشتنش...

باید شکر کنم به خاطر زندگی ای که ارزوی کودکی هایم بود و حالا با خیال راحت در اختیار دارم...

باید خدا را شکر کنم برای همین دستپخت های مادرم

و باید شکر گزاری باشم برای همین غر زدن های مادرانه ای که نثارم میکند ..

خخ

خدایا شکرت برای فرشته ای که برای محافظت از من به خانه مان فرستادی ..فرشته ای از جنس خودت :))





که داند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار ??
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید