از اوایل نوجوانی ام شاید همان روز های کرونا رمان خواندن را شروع کردم ،خوب یا بد این اتفاق با خواندن رمان های زرد و بیهوده شروع شد اما بعد از گذشت مدتی از آنها زده شدم . همه شأن یک داستان تکراری را داشتند و بسیار دور از ذهن و رویایی بودند .
اما کتاب خوان شدنم را به آنها مدیون هستم .
بعد از آن به کتاب های شهدا رو آوردم اولین کتابی که از شهدا خواندم کتاب شوق پرواز بود اگر اشتباه نکنم زندگی نامه شهید عباس بابایی .
اما دومین کتاب که میخواهم امروز درباره آن بنویسم کتاب شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی است .
با او در مستندی که از شبکه افق پخش میشد به طور اتفاقی آشنا شدم و آنقدر مرا جذب کرد که بلافاصله اسمش را سرچ کردم و وقتی فهمیدم کتابی درباره ایشان نوشته شده است از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم .
کتاب را از کتابخانه به امانت گرفتم و از همانجا هم خواندنش را شروع کردم .
کتاب به روایت همسر شهید یعنی خانم فرزانه سیاهکالی مرادی و به قلم آقای محمد رسول ملاحسنی است .
این کتاب آن چنان مرا مجذوب خودش کرد که در یک روز آن را به پایان رساندم .
پا به پای او و فرزانه خندیدم ، یاد گرفتم ،اشک ریختم و دلتنگ شدم .
او سرشار از شگفتی بود . دارای روحی بزرگ و برجسته .
او از همان موقع شد برادرم . برادری که در تمام مراحل و لحظات زندگی میدانم که حواسش بهم بوده و هست هر چند من گاهی اوقات فراموش میکنم جلوی عکسش که روی طاقچه اتاقم نگاهم میکند بایستم و با او درد دل کنم .
هر چند گاهی پایم میلغزد و کاری میکنم که ناراحت میشود. هر چند بار ها به او قول میدهم و از سر ضعیف بودن میزنم زیر قولم و باز با گریه های لوس دخترانه ام میگویم ببخشید داداشی .
هر چند به خاطر دوری شهر هایمان تا به حال نتوانسته ام با شاخه ای گل و شیشه ای گلاب سر مزارش روم و من هم رسم خواهری را به جا بیاورم.
با تمام این هر چند ها میدانم که او هست، میبیند و نمیگذارد خیلی کار ها را انجام دهم. میدانم او هست و در حقم برادری میکند .
و من در تمام این پنج شش سالی که با او آشنا شده ام
بار ها کتابش را خوانده ام . اما هر بار یا آن را از کتابخانه میگرفتم یا صوتی اش را میشنیدم و به دلایل مختلفی نشده بود که آن را برای خودم بخرم ولی در سفر مشهد آن را که روی میز کتاب ها دیدم دیگر نتوانستم به حرف های دوستم که میگفت این کتاب را که خوانده ای یک چیز جدید بخر گوش دهم و آن را خریدم.
کتاب را برای بار چهارم یا پنجم شروع کردم و اینبار با دفعه های قبلی فرق میکرد .اینبار قرار بود این کتاب مانند مکتبی ،مانند مسیری مرا به مقصد او برساند .
مانند پازلی که قرار بود تکه هایش را کنار هم بگذارم و به او برسم .
پس اینبار با مدادی در دست کتاب را شروع کردم و هر جایی که احساس میکردم تکه ای از آن پازل است را خط میکشیدم و بعد عملی کردن آن نکات درس بسیار سخت تر از آن بود و هست که میانیشیدم .
میدانم هیچوقت قرار نیست به او برسم اما تلاشم را میکنم تا شاید همین تلاش ها یک جایی دستم را بگیرد .
و در آخر میخواهم بگویم اگر این کتاب را نخوانده آید و حتی اگر به این سبک کتاب های شهدایی علاقه ای ندارید آن را به عنوان یک رمان عاشقانه که سرشار از سادگی و پاکی است بخوانید. مطمئن باشید این عشق آنقدر پاک است که جذبتان میکند.
شاید روح و قلبتان آنقدر با آن عجین شود که مثل من آرزو کنید کاش یکبار حافظه تان را ازدست میدادید تا دوباره آن را بخوانید و از نو آن احساسات را تجربه کنید.