سلام :)
امروز بعد از مدت نسبتا طولانی آمدم تا آخرین پست ۱۴۰۳رو بنویسم ولی چقدر زود گذشت امسال .انگاری عقربه های ساعت ،ماه ها و سال ها با هم مسابقه گذاشتند برای تمام شدن. هر چه فکر کردم دیدم امسال من در ساده ترین حالت خودش گذشت و یه سری تغییر های نسبتا بزرگ و عجیبی که هنوز هم نتونستم باهاشون کنار بیام ..
بهاری که گذشت
بهار رو با امتحانات نهایی شروع کردیم که بی نهایت مزخرف بودند و کلاس زبانی که هر جلسه خودم رو لعنت میکردم که مگه مجبور بودی .. روزهایی که تا آخر شب بیدار میموندیم برای درس خواندن ...
امتحان دینی ای که عقب افتاد و اولین امتحان نهایی ای که از شدت استرس طپش قلب گرفته بودم ولی گذشت ..
تابستانی که گذشت
تابستون رو یه نفس راحت کشیدیم بعد امتحانات و بعد تمام نود روز تعطیلات به جز دو سه روز در هفته ما در مدرسه گذروندیم حتی وقتی اشعه فرابنفش قرار بود ما رو به سرطان مبتلا کند،چرا که طبق نظر مدیر کنکور مهم تر بود .
تولدم بود ..تولدی که دوستام و خانوادم تا سه روز بعدش به روی مبارکشون هم نیاوردند و منجر شد به یک پست خیلی غم انگیز در میان پست های من ،ولی بعد به طور عجیبی سورپرایز شدم :))
شهریور هم که همراه بود با استرس و هیجان برای سال دوازدهم و به شدت سریع گذشت ...
پاییزی که گذشت
حرفی در موردش ندارم ،فقط درس بود و درس ...
و اتفاق خاصی هم نیافتاد که قابل تعریف باشه اگه هم افتاده من چیزی یادم نمیاد ...
فقط درس خواندن تو کتابخونه رو تجربه کردم و خب اوکی بود کتابخونه خلوت بود و گاهی یه دختر میومد که میز من رو اشغال میکرد و هر بار کلی خدا خدا میکردم که نیاد منم که خجالتی و بیش از حد درونگرا اگه میدیدمش اصلا نمیرفتم اون سالن و مجبور میشدم هفت هشت ساعت توی سالن کم نور بمونم :))
و زمستانی که داره میگذره
و زمستانی که داره میگذره
زمستان پر ماجرا که با یک تغییر بزرگ شروع شد و اونم اینکه بلاخره بنایی خونمون تموم شد و اومدیم خونه خودمون ...
شاید با خودتون بگین این خیلی هم تغییر آنچنانی نیست ولی برای من که آخرین بار پنج سالگیم یه روز دست تو دست مامانم به قهر رفتم خونه آقاجون و بعدشم توی این تقریبا دوازده سال همیشه یا خونه پدربزرگ پدری بودم یا مادری خیلی بزرگه ...
بلاخره توی یه محیط شلوغ بزرگ شدم این یکی میرفت اون یکی میومد ..زندگی کنار آقاجون و مامانجون حس فوق العاده ای بود که دیگه تموم شد و دل کندن خیلی سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم .. و الان این خونه ساکت برام یه جوریه .. دلم واسه کوفته های خوشمزه مامانجون ..واسه اون دو تا فنجون چایی غلیظی که آقاجون دم کرده بود و من پنهون از مامان میریختم و دو تایید میخوردیم ،واسه اخبار گوش کردن هاشون با صدای بلند و حتی همون موقع هایی که کلی نصیحتم میکرد که دختر باید یکم کار کنه دو روز دیگه عروس شد برش نگردونن و..تنگ میشه ...
من توی اون خونه قد کشیدم ..نوجوونیم و تمام لحظه خوب و بدمو توی اون خونه گذروندم و توی ۱۴۰۳ازش دل کندم !
امسال آخرین روز های دانش آموز بودن رو هم تجربه کردم ..آخرین باری که میرفتم سر کلاس ..آخرین باری که با دوستم توی سالن رو به روی در کلاس مینشستیم و به زمین و زمان میخندیم ..آخرین باری که با ذوق سر کلاس زیست حاضر میشدم وفرار های یواشکی از کلاس های بیخودی که با کلی ترس میرفتیم کتابخونه تا درس بخونیم ...
این آخرین بار ها در کنار قشنگ بودن خیلی غم انگیز بود ..خیلی
همین الان هم دلم برای کلاس پر ماجرای «دوازده تجربی ب» تنگ شده ...
ولی خب زندگیه دیگه ..کاریش نمیشه کرد ..آدما میان و میرن ما اگه خیلی هنر کنیم اینه که بتونیم از خودمون خاطره خوب بجا بذاریم و فکر میکنم تونستم نه تنها من کلاس ما هم فکر نکنم کسی فراموش کنه درسته مثل الف درسخون نبود اما بچه های خوبی بودیم و پر ماجرا 😅
همین دیگه چی بگم تموم شد ...
امیدوارم سال خوبی داشته باشین نماز روزه هاتون هم قبول ؛)))🌱
آخرین
آخرین