یادمه وقتی بچه بودیم، من همیشه میدیدم که تو توی اتاق خودت تنها بازی میکردی. همه بچهها بیرون میدویدن، با هم میخندیدن، ولی تو همیشه تنها بودی. من هم کنارت مینشستم و میگفتم: «چرا مثل من نمیتونی بری بازی؟ چرا نمیتونی مثل بچههای دیگه بدوی؟»
اما تو هیچ وقت جواب نمیدادی. فقط یه نگاه میکردی، یه لبخند میزدی و دوباره سر میکردی با عروسکهات. یه نگاهِ محزون، مثل اینکه دنیای دیگهای رو میبینی که من نمیفهمیدم.
بعضی وقتها فکر میکردم شاید ناراحت باشی، شاید دلتنگ باشی. ولی تو هیچ وقت به من نمیگفتی. فقط میخندیدی. یه خندهای که پر از معنا بود، یه معنای که شاید هیچ وقت کسی جز تو نمیفهمید.
مدتها گذشته بود و من همچنان تو رو مثل همیشه کنار خودم داشتم. حتی وقتی بچهها میاومدن و ازت میپرسیدن: «چرا این شکلی هستی؟»، تو جواب میدادی: «بچهها منو مسخره نکنید، منو خدا اینجوری آفریده.»
این جمله رو همیشه میگفتی. همیشه با همون نگاه معصوم و بیپناه. من میدیدم که دلت میشکسته، اما هیچ وقت نمینشستی گریه کنی. همیشه سعی میکردی شجاع باشی، با وجود همه سختیها. شاید حتی خودت هم نمیدونستی چرا همیشه باید اینطور زندگی کنی، ولی هیچ وقت دست از تلاش نکشیدی.
یادمه یه روز خیلی هیجانزده گفتی که از بهزیستی برنده سفر مشهد شدی. همیشه از امام رضا (ع) صحبت میکردی، همیشه میخواستی بری و از نزدیک ببینیاش. خیلی هیجان زده بودی، میگفتی که شاید تو هم شفا پیدا کنی. همونطور که از تلویزیون نگاه میکردی به بین الحرمین و خودت میگفتی: «اگه منم برم، شاید شفا پیدا کنم.»
من خیلی خوشحال شدم برات. فکر کردم شاید بالاخره یه معجزه برای تو اتفاق بیفته. ولی یه روز، درست وقتی که قرار بود سفر شروع بشه، حالت بد شد. دیگه هیچ وقت نیومدی پیش من.
تا همین امروز هنوز نمیدونم چرا اینطور شد. چرا بهت این شانس داده نشد؟ چرا همیشه باید انتظار بکشی برای چیزی که شاید هیچ وقت نتونی بهش برسی؟
بعد از مرگت، مردم به هم میگفتن: «مگه این بچه عقبمونده نبود؟!» و من داشتم توی دلم میسوزیدم. چرا هیچ کس نمیفهمید که تو یه آدم مثل بقیه بودی؟ چرا هیچکس نمیفهمید که هیچ وقت نمیخواستی متفاوت باشی؟ فقط به دلیلی که دنیا نمیخواست تو رو بشناسه، مجبور بودی اینطور زندگی کنی.
ولی بعد از رفتنت به خودم گفتم: «شاید این دنیا نتونست تو رو ببینه، اما تو حالا پیش امام رضا (ع) هستی. نه کنار ضریح، بلکه پیش خودش، جایی که هیچ تفاوتی بین آدمها نیست.»
شاید هیچ وقت نخواستی از این دنیا شفا پیدا کنی، شاید فقط خواستی دیده بشی. اما حالا میدونم که تو اونجا، پیش امام رضا (ع) رفتهای، جایی که هیچ کسی نمیتونه برایت تفاوت بذاره.
حالا که دیگه تو پیش من نیستی، اما من میدونم که همیشه با منی. همیشه تو قلب منی، همیشه با همون لبخندت، با همون امیدی که به دنیای دیگه داشتی. تو همیشه با منی.

