نجوا
نجوا
خواندن ۲ دقیقه·۴ روز پیش

تجربه زندگی زیسته

امروز رو فراموش نمی‌کنم...

امروز از اون روزهایی بود که پر بود از تجربه‌های تازه. از اون تجربه‌هایی که تلنگر می‌زنن به قلب آدم و تا مدت‌ها تو ذهن می‌مونن.

برای اولین‌بار، نگران یکی از هم‌تیمی‌هام تو شرکت شدم. البته فقط یه هم‌تیمی نبود… مدیرعامل شرکت بود. ولی برای من بیشتر از یه مدیرعامل بود؛ مثل یه پشتیبان واقعی، کسی که بارها و بارها تو جلسات و جمع‌های کاری، ازم تعریف کرده، حمایتم کرده و باعث شده اعتمادبه‌نفسم برگرده. کاری که هیچ‌کس تا امروز برام نکرده بود.

جالبه… هم‌سن بابامه. حتی هر دو خردادی‌ان. شاید برای همینه که نسبت بهش یه حس عمیق‌تری دارم. وقتی امروز شنیدم بیمارستان بستریه، دلم لرزید. بغضم گرفت...

مثل پدرم دوسش دارم. حتی گاهی حمایتی که از پدرم نگرفتم، از اون گرفتم.

دروغ چرا؟ از مرگش می‌ترسم. با اینکه خیلی جوونه و پرانرژی، اما فقط تصورش باعث میشه دلم بلرزه. خدا نکنه هیچ‌وقت این اتفاق بیفته...

اما این تنها تجربه‌ خاص امروز نبود.

تجربه نزدیک به مرگ رو هم از سر گذروندم.

من اصولاً از سوار شدن به آسانسور به‌تنهایی می‌ترسم، مخصوصاً توی این پاساژ قدیمی که شرکت ما طبقه آخرشه و آسانسورش مدام تعمیر می‌شه.

امروز وقتی رسیدم، دو تا از همکارام روبه‌روی آسانسور بودن؛ فرهاد و لعیا. باهاشون سوار شدم. تا طبقه چهارم بالا رفتیم و بعد... ایستاد.

اما در آسانسور باز نشد.

لعیا با نگرانی گفت: "وای الان خفه می‌شیم، اکسیژن تموم می‌شه!"

فرهاد سعی کرد آروم‌مون کنه: "نه نترسید، درز داره، اکسیژن میاد..."

لحظات سختی بود. هیچ‌کس نمی‌دونه تو اون ثانیه‌ها چه ترسی رو می‌شه تجربه کرد.

من فقط ساکت بودم، اما توی ذهنم همه‌چیز می‌چرخید؛ سقوط، سرعت، مرگ…

بعد از یه مکث ترسناک، آسانسور به طبقه پایین برگشت و لعیا جیغ زد. حس اون لحظه... یه چیزی فراتر از ترس بود. حس پایان.

وقتی از تاکسی پیاده شدم، با عجله خودمو به همکارام رسوندم تا باهاشون سوار شم...

فقط فکر می‌کردم: «واقعاً فکرشو می‌کردی اینجا تموم شه؟»

لعیا… یه خانم چهل‌ساله، متأهل، با لیسانس کامپیوتر. اومده اینجا تا عملی برنامه‌نویسی یاد بگیره. از اون زن‌هایی که می‌تونست همه چیز زندگیش بشه بچه‌هاش، اما نشده. دنبال رشد شخصیشه، دنبال قوی‌تر شدن.

برام الهام‌بخشه. بهم انگیزه می‌ده.

براش احترام زیادی قائلم. واقع

اً خوشحالم که تو تیمم هست.

تجربهمرگ
Students for always
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید