عکس مربوط میشه به تابستون امسال.
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
داستانمو با این شعر از حافظ شروع میکنم.گاهی توی زندگی آدم یه اتفاق هایی میفته که برمیگردی به عقب میبینی چقدر زندگی قبلت، یعنی قبل این اتفاق خوب بوده خوب که چه عرض کنم عالی بوده اون موقع،
هفته پیش این موقع مهمونی اومد خونمون که بهش میگن خواستگار،
خلاصه میگم که بریم سر اصل مطلب و سر چیزهای مهمتر
نگم که این آقا پسر چکارهبود
الان که داریم اینچیزا رو مینویسم هنوز جواب ندادم.
رفتیم با این پسر تو اتاق صحبت کنیم که از قضا ایشون که سخنران بودن و خیلیی خوب صحبت میکردن و ما دخترا هم که میدونید از چه طریقی عاشق میشیم؟
از گوش عاشق میشیم
یادمه میگفت وقتی حقوق رو میریزن حسابم کارت رو میزارم رو اُپن میگم فاطمه خانم خرج کن تا تموم شه. ( حالا من تو دلم مگه تو چقدر حقوق میگیری حالا) ولوم صداش رو بالا و پایین می برد از ترفنده های سخنرانیش بود و کاملا با فنون سخنوری آشنا بود. گفت و گفت تا رسیدم به بحث شغلش که گفتم میشه یه بار دیگه توضیح بدید اصلا چکارهاید!؟ اونم با لحن خاصش و کلمات قلمبه سلمبه ای که به کار میبرد شروع کرد صحبت کردن که فهمیدم آقا هنوز سربازه.....
قبل هم ازش پرسیدم ولی چونکه زبون بازه تونسته بود بپیچونه..
وسط صحبت هاش تونستم دوتا سوتی ازش بگیرم با اینکه پسر زرنگی بود و تمام تلاشش رو برای حفظ ظاهر کرده بود
گفتم که خیلی ادبی و مودبانه صحبت میکرد و چنان از کلمه های ادبی استفاده میکرد که فکر میکردی برادر فردوسی هست
اخرهای صحبت بود که مامانش صداش زد و همزمان منم داشتم حرف میزدم که در این زمان با لهجه شهرمون گفت بریم بریم
همینجور موندم!!!
نه به اون فارسی حرف زدنت نه به این لهجهات دقیقا زمان بحران خود واقعیش رو نشون داد و اینکه وسط صحبت هاش به تمیز میگفت تمیس!...
حالا کاری به اینها ندارم منظورم اینه خود واقعیش نبود. و نقش بازی میکرد.
چقدررر از خودش هم تعریف میکرد پرسیدم نقاط ضعف و قدرت رو بگو میگفت نقطه ضعف رو نمیدونم یادم نیست...!
بعد از من پرسید نقطه ضعف رو.
از خانوادهدوستیش گفت از اینکه عاشق بچهاس.
آقاااااا
بزار یه اعترافی بکنم
من صدای صحبت هامون رو ضبط کردم و با دوستام هم گوش دادم کاش میشد اینجا به اشتراک گذاشت آخه که چقدر میخندیم.
البته با دوستام چقدر خندیدم
مخصوصا قضیه کارتش که روی اپن میزاره.
البته بگم که تمامی این ماجرا بعد فهمیدن داستانی درباره این آقا پسر بود البته بگم عن آقا بهتره...
جلسه دوم بود که ایشون برای من یک کتاب با یه جعبه کوچیک آورد و من اشاره به جعبه کوچک که باید بپرسم و بعد اونو قبول کنم که گفت نهههههه چیزی نیست فقط سنگ نجف هست که بعدش نشستیم به صحبت و چنان محو سخنان پسر شدم من.
البته وقتی که از لحاظ اقتصادی میپرسیدم و بعدش صحبت رو میبرد سمت اینکه چشمات چقدر قشنگه و .... یه لحظه برق چشمات گرفتم و....
که البته از ناشی گریش بود چونکه من فهمیدم میخواد با استفاده از احساسات من جواب مثبت بگیره...
و تمام مدت زل زده بود به من و گاهی سرشو مینداخت پایین. اینقدر از خوبی های خودش گفت که من همینطور محو بودم البته الان که ویس رو گوش میدم خندم میگیره و واقعا برای خودم متاسف میشم که اصلا به چنین آدمی حتی فکر کردم.
البته من یه ماجرایی رو نمیدونستم که در ادامه براتون میگم.
بلاخره صحبت ها تموم شد و موقع رفتن اونا شد که موقع رفتن یه رفتار عجیبی از پسره دیدم و با خودم گفتم چرا اینجوری کرد!؟
دیدم که دستشو گذاشت روی قاب درب همون دستی که انگشتر سبز رنگ داشت و چند لحظه دستشو نگه داشته بود و انگاری دعا و یا چیزی میخوند. من این دست به قاب درب و دست به دیوار رو فقط از مادربزرگم دیده بودم چونکه زانوش خالی میکنه موقع رفتن میگیره به قاب درب که نیفته.
این رفتارش برام عجیب بود به مامانمم گفتم که گفت نه بدبین نباش. که منم همونجا قضیه رو نادیده گرفتم. از اونجایی که این آقا مثلا مذهبی بود حداقل که تیپ مذهبی داشت... ما حدس هم نمیزدیم که چه اتفاقی در حال وقوع هست.
من با دوستم چت میکردم که بهش گفتم فکر کنم عاشق شدم مینا!
و گذشت تا فردا که چقدر حالم بد شد صبونه نخورده زدم بیرون رفتم سالن ورزشی بعدش هم کلاس نهجالبلاغه اونم درحالی که ذهنم درگیر بود.( حالا من نمیدونم اونایی که ازدواج میکنن چطور درس میخونن من با یه خواستگار کلا حواسم پرت بود🤣🤣🤣)
دوراهی سختی قرار گرفته بودم
پای یکنفر دیگه هم وسط بود که نمیشد به خانواده گفت از این ورم خانواده میگفتن پسر خوبیه با ایمانه چرا ردش کنی(😂)
یعنی برزخی بود که ...
حال عمر بن سعد رو داشتم بین بهشت جهنم باید یکی رو انتخاب میکردم
البته این مواقع به مامانم میگم از کجا فهمیدی با ایمانه!؟ از میزان حجم ریش سبیلش!؟
هر پشمش بیشتر ایمانش هم قوی تر!...
البته جمله بالا رو شوخی طور گفتم.
گذشت و مامانم رفت کلاس قرآن اونجا بود که قضیه سنگ نجف رو گفت...
و اونها هم گفتن چرا گرفتید!؟ روی اون دعا مینویسن و...
که ما اونجا بود که توجهمون به سوزن های داخل جعبه کوچک جلب شد!
گفتم این تعداد سوزن داخل فیبر جعبه که به صورت وارونه هست چیه!؟
اون حرکت دم رفتنش با این سنگ و سوزن رو کنار هم گذاشتم و...
و از دوستای مذهبیم پرسیدم دیدم بلهههه
آقا دعا خونده خودمم رفتم از هوش مصنوعی هر چی سوال داشتم پرسیدم که هوش مصنوعی گفت دعای مهر محبت خونده و یازده سوزن نشانه حس مثبت هست خواسته که منم عاشقش بشم. تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا خوشم اومده ازش😂
هوش مصنوعی چیزهای دیگهای هم میگفت مثلا اینکه ممکنه بختمو بسته باشه و...
اما دوست مذهبیم که رفت از یه عالم بلند بالا پرسید و جوابش رو داد که در ادامه براتون میزارمش.
سلام عزیز. سوال کردم گفتن این یکی از موارد تسخیر هست. هر روز آیه ۵۴ تا ۵۶ سوره اعراف رو که به آیه سُخره معروفه رو هر روز بخون تا نتونه تسخیرت کنه...
مادرم میگفت اینکه آدم مذهبیه چرا به خدا توکل نکرد!؟ چرا متوسل شد به دعا و اینچیزا!؟
ادامه دارد....