یک بار یکی از اساتید در کلاس خاطره ای از «فایمن» برایمان تعریف کرد. فایمن یکی از فیزیک دانان بزرگ آمریکاست که توانست جایزه نوبل بگیرد. مهارت زیادی در تدریس داشت. فیزیک را چرخ
میکرد و با ادبیات ساده ای سرخش میکرد و به خورد دانشجوها میداد. از این لحاظ شهرت زیادی برای خودش دست و پا کرده بود. فایمن روزی برای سخنرانی به دانشگاه آرژانتین دعوت می شود. در حین سخنرانی از دانشجوها می پرسد: «شما چرا همان کاری را میکنید که ما در آمریکا انجام می دهیم؟ وضعیت کشور ما طوری است که باید روی لبه علم حرکت کنیم اما شما که کشورتان مشکلات متعددی دارد بروید و مشکلات خودتان را حل کنید نه اینکه به علومی بپردازید که شاید صد سال آینده
هم به دردتان نخورد.
بچه های دانشگاه یکی یکی ویزایشان را مهر میکردند و می رفتند به سمت سرزمین فرصتها نه خبری از دیروز مملکتشان داشتند نه شناختی از امروز آن نه حتی اضطرابی برای فردایش میرفتند مثلاً به بشریت خدمت کنند. آنها پای سفره مردم این مملکت بزرگ شده بودند اما در بزنگاه مفید بودنشان هوای خدمت به بشریت به سرشان زده بود. اما واضح بود که خدمت به بشریت بیشتر رنگ و طعم بهانه داشت؛ بهانه ای برای درزگیری و جدانشان بهانه ای برای فرار کردن از سختی ها و مشکلات بهانه ای برای رسیدن به رفاه و کیفیت اما سلولهای بنیادی حسین که با رویای رفتن به خارج رشد کرده بود به سرعت در حال دگرگونی بود. از راحت طلبی و زندگی بی دردسر تنفر پیدا کرده بود. گعده های هفتگی و دمخور شدنش با صحیفه امام حسابی دغدغه مندش کرده بود؛ دغدغه هایی که نمیگذاشت چشمش را ببندد و گوشش را بگیرد و بخزد گنج سکوت دوست داشت وسط گود باشد. نه اینکه به حاشیه رانده شود. منطقی نبود بنشیند بیرون معرکه و شال تقصیرها را بیندازد به گردن این و آن دلش راضی نمیشد وارونه به همه چیز نگاه کند. این وسط اساتید دانشگاه هم گاهی ندانسته از دستشان در می رفت و حرف هایی می زدند که حقیقت برای دانشجوها روشن میشد.