بسم الله الرحمن الرحیم
با چشم دل این متون را بخوانید
سلام
وضو گرفتم برای نوشتن این متونی که قراره در ادامه بخونید یک سفر که اسفند سال ۱۴۰۱ به جنوب داشتم و تجربه های خوبی که داشتم چیزهای که دیدم و چیزهای که ندیدم ولی احساسش کردم قبل از فروردین میخواستم بیام و بنویسم ولی خب خیلی سرم شلوغ بود.،راستش نمیدونم از کجا شروع کنم چیزهای هست توی حافظهامه و باید جمعش کنم و به شکل متن درش بیارم با خودم عهد کردم بعد از ایام عید و در یکی از سحر های ماه مبارک رمضان این نجواه های ذهنی رو تبدیل به متن کنم،یه دیالوگی توی فیلم سمفونی نهم هست که میگه" من و تو میمیریم ولی شعر نمیمیرد "اینو یه شاعر خانم به نام رابعه بلخی میگه که با خون خودش شعر هاش رو روی دیوار نوشت و در آخرم کشته شد. حرفش رو خیلی دوست داشتم و روم اثرگذار بود.تا اینکه در دو سحر قبلی استرس گرفتم یعنی یه استرس بد و بدون دلیل که بعد نماز صبح بود که یادم افتاد من قراره یک چیزی رو بیام و بنویسم.
سحر رو انتخاب کردم چونکه همه خوابن و سکوت خوبی حکم فرماست، از سفرم بگم از سفری که سالها آرزویش را داشتم از سفری که سال ها قبل دربارش کتاب خوانده بودم و شیفته رفتن به آنجا بودم ولی خب اجازه رفتن نداشتم از آنجایی که من در دهه ۱۴۰۰ هستم. (شاید سال ها بعد همچین تغییر کند)
هوای سرد و برفی بود شب قبل حسابی برف باریده بود برفی که تا اون موقع سابقه نداشت،(منظورم خشکسالی سال قبل است)،
الان که شروع کردم برای نوشتن خاطرات سفرم بار دوم هست دیشب تا سحر نوشتم بعد از خوردن سحری وقتی امدم ویرگول متوجه شدم هر چی رو که نوشته بودم حذف شده!! اون همه متنی که فیبداهه و با احساس نوشته بودم پاک شده بود و چونکه وظیفه خودم میدونم اون چیزهای که دیدم و بر من گذشت در این سفر رو بیام و بگم
از اول اولش میگم براتون که برف شدیدی در بهمن ماه امسال شهرمون اومد و همجا رو از جمله دانشکده ما رو تعطیل کرد منم از قبل برنامه ریزی کرده بودم که اون روز برم دانشکده و با همکلاسیم که خوابگاهی بود درس بخونم اونم درس شبیهسازی(در ادامه متوجه خواهید شد که چه سختی های براش کشیدم)از اونجایی که بار دوم بود این درس رو برمیداشتم و این ترم باید سخت تر میخوندمش،خوابگاه هم کنار ساختمون دانشکده بود که بماند چه استرسی کشیدم که نگهبان خوابگاه اجازه بده روز تعطیل وارد حیاط شم و اینکه استرس دیگه برای اینکه سرپرست خوابگاه منو نبینه و من بتونم از پله ها بالا برم و وارد اتاق همکلاسیم شم(البته در این جور مواقع باید خونسردی خودتو حفظ کنی و اصلا به سرپرست خوابگاه نگاه نکنی و آرام و شمرده از پله ها بالا بری که در اینجور مواقع ممکنه شما رو صدا کنه و بگه کجا خانم!؟ که اینم راه داره و شما باید بزاری سالن شلوغ شه و یواشکی خودتو از پله ها بالا ببری اگه یکی از دانشجو ها هم سرگرم گفتگو با سرپرست بشه که چه بهتر، جونم براتون بگه از پله ها بالا رفتم و به درون نمازخونه خزیدم و به دوستمم گفتم بیاد اونجا که تمرین کنیم و شروع کردین به تمرین مسائل و وقتی از پنجره خوابگاه به حیاط نگاه میکردم که همجا رو برف پوشونده و بچه ها آدم برفی درست کردن و برف بازی میکنن چقدررر دلم میخواست منم برم بازی ولی با خودم گفتم فاطمه بشین بخون و تمومش کن با خودم قرار گذاشتم شب هم بیدار بمونم و بخونم تا فردا که روز امتحانه توی این حین که از بلندگوی خوابگاه اعلام کردن به علت سردی و برودت هوا فردا تعطیل اعلام شده نمیدونید بچه ها چه جیغ بلندی کشیدن منم خوشهال شدم که یک روز دیگه هم اضافه شد برای خوندن به دوستم گفتم پاشو وسایلت رو جمع کن بیا خونه ما(حالا بماند چقدر پیش اون بهم خوش گذشت و واقعا دوست با مرامی بود برام قورمه سبزی خرید چقدر تو درسا کمکم کرد معرفی کرد بهم محل کارش رو، در یک کلام بخوام بگم پیش اون خودم بودم و اینکه کاملا راحت بودم دختر افادهای و اهل کلاس نبود وقتی خورشت قورمه سبزی اضافه اومد واقعا توی روش دیدم که بگم اینو حیفه بریزیم دور بیا ببریمش خونه ما) و این شد که یه اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه تو مسیر نگاهم به برف های یخ شد و برف های که سیاه شده بود افتاد و توی دلم میگفتم کی میشه این شبیهسازی تموم شه،رسیدیم خونه و شروع کردیم درس که توی آنتراکت زهرا بهم گفت نمیای راهیان نور جنوب که منم بدون مکث گفتم بابا نمیزاره و اون گفت حالا بهش بگو و منم یه باشه الکی گفتم و تمام روز امتحان امد و مبحثی که اون همه خونده و تمرین کرده بودم رو وقت نکردم حل کنم نه تنها من بلکه دوستم و خیلی از بچه های دیگم هم وقت کم آوردن من که از ریاضی و حل کردن مسائل متنفر بودم ولی بخاطر خلاصی از شر این درس حسابی تمرین کرده بودم ولی چند سوال که بدشون بودم رو نتونستم حل کنم و دیدم وقت کمه مراحل حل رو به صورت تئوري برای استاد نوشتم و یه مسئله که تا مراحل اخری پیش رفته بودم و دیدم که یک عدد اشتباه بدست آوردم و ادامه اش هم اشتباه محاسبه کردم (فکر کن اون همه وقت روی اون گذاشته بودم) مصداق بارز روز از نو روزی هم از نو یا وقتی خشت اول معمار گذاشت کج تا ثریا میرود معمار کج،
با تمام سختی و استرسی که کشیدم بلاخره تموم شد امتحان و خوشهال از اینکه این دفعه دیگه پاس هستم راهی خوابگاه دوستم شدم که با کمک من وسایلش رو جمع کنه و راهی شهرش شه.
روز دیدن جواب امتحان ها رسید دوستم مهدیه کسی که باهاش تمرین میکردم و بهش کمک میکردم تو این درس و ازم سوال میپرسید گفت من ۱۳ شدم تو چند شدی!؟
منم گفتم ندیدم بزار ببینم که رفتم داخل سایت و دیدم بلهههه با دیدن نمره باورم نمیشد ایجورهای شک زده شده بودم استادی که سرکلاس پز میداد و افتخارش این بود که از روز اول تدریسش و تا اکنون کسی از او نمره ۲۰ نگرفته، نظرمو دیدم و غم عالم ریخت تو دلم (هنوز هم با یادآوریش دلم میگیره)
حقیقتش رو بخواین دلم شکست بدم دلم شکست
اون همه تلاش اون همه تحمل سختی که استاد بده بهم ۸؟؟؟!! اونم بعد دو ترم برداشتن این درس!؟
غم و تعجب دیگم از این بود که چطور دوستم مهدیه که میانترم رو خراب کرد و پایانترم از من سوال میپرسید شد ۱۳ من برای اون درس توضیح میدادم!!!!
یه جا خوندم خدا خود بهای شکسته دلان است.
دوست داشتم لیسانس رو چهار ترمه تموم کنم و با این درس شبیه سازی شبیه سازی که قرار بود من پنج ترمه بشم که البته من دوتا درس دیگه داشتم که باید اونهارو پاس میکردم که اون ها رو گذاشته بودم برای تک درس(حالا تک درس چیه؟یعتی بعد امتحانات نوبت تک درس میشه و اونهای که تنها دو درس دارن تا فارغالتحصیلی میتونید دو درس آخر رو تک درس بردارن یعنی توی چند روز درس رو بخونن و بیان امتحان بدن بدون گذروندن ترم و کلی هم میشه توش تقلب کرد) و از اونجایی که قانون برای تک درس این بود که دوتا درس نه اینکه سه تا درس و من باید یه ترم دیگه رو دانشگاه میرفتم
رویاهام خراب شد
دوباره باید اون جاده لعنتی دانشگاه رو میرفتم برای درسی که سه بار افتاده بودمش
و درس های ریاضی مهندسی و دیفرانسیل که متنفر بودم ازشون رو باید سرکلاسشون میرفتم و باز میشستم درس های که اصلا در آینده قرار نیست به دردم بخورن رو بخونم و آرن بدتر که اصلا علاقهای به ریاضی نداشتم و میخواستم بعد از این برم دنبال هنر
حرصآور ترین قسمت ماجرا برام مسئله کامیون کمپرسی در شبیهسازی بود که باید رفت امد و بارگیری کامیون کمپرسی ها را اندازه میگرفتیم هیچگاه از یادم نمیرود روز میانترم را که در یکی از روزهای پاییزی بود از صبح که اینقدر مشغول خوندن بودم یادم رفته بود که چیزی بخورم وقتی که سر جلسه رفتم و سوالات را دیدم متوجه شدم که استاد با بی رحمی تمام مسئله کمپرسی را گفته تا مرحله آخر باید ادامه بدهیم با خودم گفت هدفش از این کار چیست یادگیری است؟ که اگر است وقتی چند مرحله انجام میدهیم معلوم میشود که بلدیم؟ به راستی که چرا چنین سخت گفته بود!؟من چونکه با کلاس دیگری تداخل داشت سرکلاس نیامده بودم و از طریق فیلم های آپارات که پخش و پلا گذاشته بود آموزش دیدم و به سرعت بنز مشغول نوشتن و حل کردن بودم که یاد حرف همکلاسیم قبل امتحان افتادم که گفت به راستی به چه درمان میخورد مسئله کامیون ها؟مگر ما رشتهمان مهندسی کامپیوتر نیست؟؟اینها چیست که ما باید بخوانیم
راستش دلم برای خودم و همکلاسی هایم میسوزد که ۴ سال از جوانی و بهترین روزهای زندگیمان در این دانشکده و با این درس ها گذشت درس های که هیچ فایدهای برای آینده ما نداشت و آن بیرون آن بازار کار چیزی دیگری برای کار میخواستن (مغایرت چیزی که در دانشگاه میخوانی و چیزی که نیازه بازاره)
جیگرم جیز میزد از این بطالت، من نمیدانم این استاد به چه صراتی مستقیم بود
استادی داشتیم که وقتی میفهمید دانشجو فهمیده است اون را پاس میکرد
استادی داشتیم که وقتی دانشجو چند بار میفتاد دیگر خودش نمره پاسی به او میداد
اما این استاد انسان دیگری بود نمیدانم زندگی چه بلای سرش آورده بود که از او چنین انسانی ساخته بود! میگوید چه انسانی!؟
بزار برایتان بگویم چه انسانی
روز میانترم که گفتم سوالی وقت گیر داده بود و قسمت جالب ماجرا این بود که وسط امتحان میگفت بلند شین بدین برگه ها رو میخوام برم نماز بخونم!!!!!!
حالا ساعت چند بود؟
چند باشه خوبه!؟ ساعت ۴ و ۵ غروب بود (اگر دروغ نگویم دقیق نمیدانم ساعت چند بود ولی هوا رو به تاریکی بود)همین که از آن حرفش سکته نکردیم خودش جای بحث دارد.
اینقدر بهمان میگفت بلند شوید میخوام برم نماز بخوانم
حالا توی دلم(نمازت بزنه کمرت)اگه میخواستی نماز بخونی پس این سوال طولانیت چی بود که دادای!!!!!
جالب اینجاست که موقع تدریس خودت صد ساله یک مسئله با اعداد تکراری تدریس میکنی اونم با دیدن جزوه حالا که سوالی دادی که جواب طولانی میخواد
غروب هم که هست میخوای بری نماز بخونی هی به ما فشار میاری که بلند شین بیاین برگه ها رو بدین
واقعا نمیدانم اسم چنین انسان های رو چی گذاشت
آیا این ها مسلمان هستند؟!
اینها نماد مسلمانان هستند!؟
آیا همین ها نیستند که دیگر افرادها را از دین بیزار میکنن!؟؟
آیا در آن دنیا جوابی دارن که به پیامبر اکرم ص بدهند!؟
چه مظلوم دینی که همچنين استادهای در دانشگاه دم از آن میزنند.
چقدر صفا میکرد وقتی چشمان پر از نگرانی مرا میدید کاش میشد دردهایش را التیام ببخشد تا دانشجو های دیگر را دیگر اذیت نکند.
ولی حالا که اینجا هستم از اول از خدا و دوم از آن استاد تشکر میکنم و سپاسگزارم که مرا با انداخت کمال تشکر را از استاد دارم
من با افتادن شبیهسازی سه تا درس میشد و باید یک ترم دیگر برمیداشتم که به قول آقای که در ادامه ازش حرف میزنم که میگفت وقتی خدا بخواهد همچین ممکن میشود(و چه معجزهای که برایم اتفاق افتاد) وقتی خدا پشتمان باشد حتی زمانی که گرفتار افراد حقیر میشویم و کارمان میفتد در دست یک انسانی که سرشار از عقده است،
چقدر باهاش حرف زدم که نمره رو بده و بزار برم و چقدر اون مسخرهام کرد یادم هست روزی که بهش زنگ زدم و گفتم که استاد من دیگر سرکلاس شما نمیایم چونکه سه باره که افتادم با خنده گفت نکند فلانی هستی گفتم بله خودم هستم(چقدررر از این موجود بدم میاد)
حال که اینها را مینویسم او را به خدا واگذار کردم و بیشتر فهمیدم از خدا بخواهم نه بنده خدا به راستی خواننده ایم مطلب اگر خواستهای که داری به جای رو زدن به افراد به خدا بگویی به راستی که او حلال مشکلات است(خودش گفته است وقتی غمگین هستید به آسمان نگاه کنید)،
خلاصه بگذریم که چقدر گریه کردم و دلم شکست،تولدم هم در آن بین گذشت تا اینکه دوست همدانیم بهم پیام میداد که چه شد میای باهم بریم جنوب یا خیر که من میدانستم که قطعا جواب پدرم منفی است بخاطر همین حتی به پدرم نمیگفتم که آیا اجازه میدهد یا خیر و دوستم میگفتم بابام میگه نه، اینم گذشت تااینکه پوستر سفر به راهیان نور جنوب را در کانال دانشکده دیدم راستش را بخواهید سالها بود که آرزوی همچنین سفری را داشتم اما پدرم قاطعانه میگفت نه و نمیگذاشت که به جنوب سفر کنم او حتی گذاشته بود که به راهیان نور غرب بروم ولی جنوب را خیر،(علتش شاید خطر جاده و دوری راه بود دقیق نمیدانم) و اینکه شنیده بودم که باید شهیدی دعوتت کند که بری و برای خودمم سوال بود من که اینقدر شهدا را دوست دارم پس چرا من را نمیطلبند!؟ حالا وقتی فکر میکنم علتش را میفهمم من این سالها کتاب جبهه و جنگ خوانده بودم و با آگاهی شده بودم و این سفرم کاملا با راهیان نور غرب که چیزی نفهمیدم فرق داشت، من حسابی مطالعه کرده بودم و نسبت به شهدا و منطقه یک اطلاعات نسبی داشتم،خلاصهاش اینکه با دیدن آن پوستر در دانشکده به دلم افتاد حداقل به پدرم بگویم شاید اجازه رفتن داد به پدرم که گفتم قاطعانه گفت خیررر اصرار کردم و او دوباره گفت نه، تا اینکه به مناسبت تولد امام علی ع(امیرالمؤمنین) رفتیم خونه دایی علیم، که توی مهمونی باز به بابام گفتم بابااا بزار برم خیلی دلم میخواد که بابام گفت بعدا صحبت میکنیم (که متوجه شدم مؤدبانه همون نه و خیر هستش)توی مسیر برگشت از مهمونی عکس شهید سردار دلها رو دیدم (روی دیوار نقاشی شده تصویر نورانی این شهید بزرگوار که خوشبختانه و هزار مرتبه خداروشکر که در نزدیکی خانه ماست و تقریبا هر وقت که بیرون میرویم عکسش را میبینم و با ایشون حرف میزنم،و یقینا که شهدا زندهاند چه بسا ما مردهایم عزیز) با دیدن عکس شروع کردم توی دلم حرف زدن گفتم من خیلی دوست دارم برم محلی که شما و همرزمندها اونجا بودن و برای مملک شهید شدن رو ببینم و...
تا اینکه به خونم رسیدم و پدرم گفت اگه دوست داری برو جملشرا یادم نمیرود گفت"اگر دوست داری برو" خوب میدانست که این نتیجه حرف هایم با سردار دلها سرداری که حتی از اسم و عکسش میترسند
زمانی که برای سالگرد ایشان عکسش را استوری کردم اینستاگرام عکس را بلاک کرد و نگذاشت عکس استوری شود و برایم پیام امد که چیزهای خشونت بار میگذاری....!!!!
واقعا که خندهدار است این همه پیج ها با محتواهای فلان آن برنامه آبی ساخت دست خودشان خشونت نداره این عکس بزرگوار خشونت بار است؟
به راستی تو که هستی که حتی بعد از شهید شدنت حتی حتی از عکست هم میترسند؟
کجایند مدافع های ازاری؟ شعار دهندگان پر مدعا
بدانید آن کسانی که دم از حق و آزاری و حقوق بشر میزنند خودشان آن را بازیچه میدانند
شما تا وقتی آزادید و حق انتخاب دارید که چیزهای که آنها میخواند استوری کنید(امیدوارم ویرگول بزاره اینچیزا رو پست کنم)اینستاگرام که نمیزاره مثلا اونجا همه آزادن اما تا زمانی آزادن که عکس های آرایش کرده خودشون یا کلیپ های مسخره بازی رو آپلود کنن.
به عنوان یک ایرانی به خودم مغرور شدم که ما سردار سلیمانی دارم که افرادی هستن تو دنیا با اون همه ادعا و قدرت ازش سخت میترسن س سخت گرفته شده از س حرف اول یک حیون دو حرفی؛
در یک روز بارانی راهی شدیم
روز اعزام باران میبارید نم نم و ما بایستی منتظر اتوبوس میبودیم که برسد و سوار ماشین شاسی بلند یکی از کارمند های خانم دانشکده شدیم (خب خداروشکر سوار شاسی بلند نشده از دنیا نرفتیم) از من اسمش را نپرسید من فقط میدانم شاسیاش بلند است.
که یک دختر مانتو طوسی گفت من از شب قبل مریض شدهام و اینکه اتوبوس خراب شده است شاید قسمت نیست من بروم که از حرفش خوشم نیامد و توی دلم گفتم اه نفوس بد میزند،بلاخره اتوبوس از راه رسید و ما با کلی ذوق سوار شدیم البته بماند من بخاطر حرف های فامیل به کسی چیزی نگفتم که قرار است بروم و به دوست خانوادگیمان که گفتم چقدر از خطرناکی جاده و مسمومیت دخترها حرف زد؛
مکان اول دو کوهه بود مکانی سرسبز و با آب هوای خوب اما کمی گرم و با انگاری بغ کرده خوشهال از اینکه جایی قدم میگزارم که شهید هادی گذاشته است (خاطرات ایشان را بخوانید که در دوجلد کتاب چاپ شده است به نام های "سلام بر ابراهیم۱"و سلام برابراهیم۲)
از آنجا دیدن کردیم و دوباره راهی شدیم تا اینکه شب بود و هوا تاریک تا اینکه رسیدیم به اهواز (دقیق نمیدانم کجا) که راوی گفت میخواهیم به معراج شهدا برویم اسم معراج شهدا را در کتاب "یادت باشد"خوانده بودم و کلمه آسمانی و مقدسی برایم بود وقتی این را شنیدم قلبم با سرعت بیشتری زد
ضربان قلبم شدت گرفت و دوست داشتم هرچه سریع تر پیاده شوم روی صندلی بند نبودم و به زور نشسته بودم (از وقتی که راوی گفت که قراره کجا بریم)
جایتان خالی عجب حال هوای دارد معراج شهدا
مکانی کاملااا مقدس و زیبا "جز زیبایی چیزی ندیدم" وارد محوطه میشدی بوی اسفند میآمد و گل های که آنجا گذاشته بودنن (من بسیار مشتاق بودم که این شهدا چه کسانی هستن تا الان کجا بودن چرا الان پیدا شدن و...) از حیاط که گذشتم وارد جایی مانند مسجدجایی شدم که یکپنجره چوبی در کنار سمت راست دیدم نزدیک و نزدیک تر شدم و چشمان به کفن های سفید رنگی افتاد حالت حزین بهم دست داد (خداروشکر که آنجا دلم گیر کرد)،
اشک هام بی محبا میآیند، از پنجره چوبی به آن شهدای گمنام نگاه میکردم که بهمن ماه و آذر ماه تفحص شده بودنند خانم خادم گفت دعا کنید که خانوادهشان پیدا شوند(که من همچین دعای نکردم اینجا بروید کتاب "سلام بر ابراهیم را بخوانید که متوجه خواهید شد)
دلم از اینکه گمنام هستن سخت شکست
چقدر حس دوست داشتن از چشمانم مشخص بود وقتی که نگاهم به آن کفن های سفید رنگ افتاد اشک های میآمدن و من بهترین حال دنیا را داشتم یه یک گفتگوی دو دختر را شنیدم که یک دختر به آن یکی میگفت اون یکی بزرگتر است فکر کنم قدش بلند تر بوده است این حرف را که شنیدم باریدن اشک هایم شدت گرفت طوری که شانه هایم میلرزیدیاد مادرش افتادم که چقدر قربان قدش رفته بود چقدر قربان قد جوان رعنایش را رفته بود
دلم شکسته بود(این دل شکستگی با بقیه فرق داره ها)
چقدر معراج شهدا را دوست دارم
عجب جایی بود باید با دل رفت انجا،
خادم میگفت مدتی را اینجا میمانند تا اینکه خانوادههایشان پیدا شود که اگر نشود گمنام میمانند (در یکی از شب های قدر شهید گمنام به شهرمان آوردند نمیدانم واقعا نمیدانم شاید یکی از آن شهیدان باشد که امدس به شهرمان(خوشاومدی) از آن شهیدان گمنام فقط زمان تحفص را میدانم بهمن و آذر بود)
به یاد مادرشان بودم و توی دلم گفتم من به جای مادرتان اینجا هستم، معلوم نبود مادرشان کجا و جگرگوشه شان اینجا بود اون حرف دخترک که گفت فکر کنم آن یکی قدش بلند تر بوده سخت مرا به گریه واداشت(کتاب مادر شهید که از زبان خودشان میگویند را بخوانی متوجه حرف هایم خواهی شد)
روز بعد و مقصد بعدی را دقیق یادم نیست ولی یادم است که عملیات های والفجر فتح مبین و شلمچه و الوند رود کربلایی۴ و از جمله طلایه بردنند
طلایه
از طلایه چه بگویم؟
طلایه که واقعا طلاست
راوی یک رزمنده سال های ۸ سال دفاع مقدس بود که برایمان از طلایه گفت، اون سخنرانی میکرد که زمانی که در اینجا عملیات داشتن که لشکر اول شکست میخورد و مجبور میشوند نیرو جدید بفرستند و به نیرو ها میگن که در مسیر عراقی های مرد و جود دارد که به آنها توجه نکنید و رد شوید آن رزمنده ها زمانی که میخواهند رد شوند صدا میشنوند که میگوید بچه ها آب دارید؟ و اینکه بچه کدوم گردانی (در اینجا با دید مادر اشک میرختم) آنجا بود که بچه ها فهمیدند اینها بچه های خودشان هستند که زخمی شدهاند
بعد از این تعریف میکند که سالها بعد از جنگ خانواده شهدا به راهیان نور میآیند جایی که فرزندانشان از آنجا به آسمان ها رفته اند
راوی میگوید که گفتند فلانی بیا که پدر شهیدی با تو کار دارد میگفت که میدانم چه میخواهد
پدر شهید گفت مادرش دق کرد و مرد حداقل یه تیکه لباس بچهام رو بدین که منم سرمو بزارم بمیرم، چقدر اینها رو با بغض میگفت و هوای دل آدم بارانی میشد اون شروع به تفحص میکند که شهید اول اسمش عباس فلانی است (فامیلی را یادم نیست) و شهید دوم ابولفضل فلانی که اینجا با خودش میگوید اگر شهید بعدی اسمش ابولفضل باشد این اتفاق تصادفی نیست که شهید بعدی که تفحص میشود و هنگامی که اسمش را استعلام میگرند اسمش ابولفضل ابولفضلی است میگوید خدایا این شهید نه تنها اسمش بلکه فامیلیش هم ابولفضل است (در نت بزنید شاید اطلاعات بیشتری باشد) میگفت که عملیات با دکر یا امام رضا بوده ولی اینجا طلایه اسمش را گذاشته بودنند مقر حضرت ابوالفضل ع
فکه و هویزه هم رفتیم
غروب فکه را دیدم و آنجا بود که در زمین های آنجا نماز مغرب را به جماعت خواندیم چه حال خوبی داشت نماز آنجا روی خاک های آنجا بدون زیرانداز نماز خواندیم چقدر خوشهال بودم از اینکه خاکی شدم دختر کناریام نق میزد برای خاکی شدنش اما من میدانستم که چه کسانی در این خاک بودن و خوشهال از خاکی شدنم قسمت جالب ماجرا اینجاست که من حتی کنترل خونه خودمون رو میخوام بگیرم با روسری میگیرم (از کرونا به بعد وسواسی شدم و گلوم چرک میکنه وقتی که دستام رو به پول و یا هر وسیلهدیگه ای میزنم)جالبه که اونجا دستم به خاک ها میخورد و فقط برای نماز بود که دستم رو میشستم و برام جالب بود که گلوم چرک نکرد و سالم بود(اینم از برکات شهدا)
ماجرا وقتی جالبتر شد که بعد از سفرم برام پیامک اومد که قانون جدید اومده و میتونم که سه تا درس رو معرفی به استاد بردارم (دوستم نتونست بیاد چونکه اون فارغالتحصیل شده بود) از استادم ممنونم که نذاشت فارغالتحصیل بشم و تونستم دانشجویی برم جنوب،
از آنجا یک عکس دارم که خیلی برایم ارزشمند است وقتی که به دوستم گفتم بیا از ما عکس بگیر اون یکی دوستمون گفت ول کن بابا مگر سلبریتی بازیگری چیزین
توی دلم گفتم خونسرد و بی خیال باش فاطمه اگر به خودم بود میخواستم بگویم من چیزهای میدانم که تو نمیدانی "تو نمیدانی من چه میدانم" سالها خواندن داستان های از جبهه و جنگ ۸ سال دفاع مقدس آگاهی به من داد که الان مشتاقانه میروم و با آن دو یادگار دفاع مقدس عکس میگیرم،دلم سوخت که آنها نمیدانند که همین رزمندهای و شهدا نبودن خدا میدانست ما کجا بودیم اصلا بودیم!؟
اگر شهدا نبودند دیگر ایرانی وجود نداشت و شناسنامه ایرانی معنا نداشت "رفتند تا بمانیم" حالا حالا ها مانده است ما نسل جوان معنای از خودگذشتگی و ایثار آن جوان ها را بفهمیم،آن جوان ها تافته جدا بافته نبودند آن ها همان های بودنند در این کوچه و خیابان با هزار آرزویی که در سر داشتند ولی وقتی جنگ شد همچین را برای وطن گذاشتند من و تو چه میفهمیم از ایثار آن جوانمردها!؟
مایی که دغدغمون رنگ رژ لب و عکس گرفتن توی حالیته که بهتر بفتیم فکرمون اینه فلانی خیلی خوبه و بولدش کنیم تو ذهنمون چونکه چند کا یا چند ام هست عدد فالووراش
ما چه میفهمیم از بزرگی از شرف شرافت مردانگي!؟ وقتی که پیج هاس رقص و دختر های فلان و بیوتی بلاگرها میلیون ها فالور دارند!؟
هان!!!
ما چه میفهمیمم؟ما یه عمر دنبال پرستیژ بوده و هستیم
به قول معروف کجایند آن مردان بی ادعا
من عاشق تک تک جانباز ها و شهدا هستم
جانباز های که چشم دادن پا دادن برای وطن،وطنی که وطن نشد،آنها ماموریت خودشان را در آن زمان به خوبی انجام دادن،
بعضی موقع ها که خیلی حجاب میکنم میگویند مادر چندتا شهیدی آنها به شوخی و برای تمسخر میگویند ولی نمیدانند با این حرفشان من چقدررر خوشهال میشوم،
کتاب نخواندهاند نمیدانند آن مادر ها آن شیر زن ها چه ابر قهرمان هایی بودنن
استادی داشتیم که میگفت این شهدا را نبینید مادر شهدا راببینید که چه نسلی تربیت کردهاند
و اینجاست که باید یک افرین به دشمن بگویم واقعا که زده تو خال? دقیق میدونه کجا رو باید بزنه،
اول از مادر شهید های بگم که ایشون برفک فریزر میخورد و زمانی که ازش سوال میکنن میگوید جگرم میسوزد برای خنکی جگر میخوردن، من کاملا حق میدم که با شهید و گمنام شدن پسرشون این چنین رفتاری رو
کمتر کسی هست که شهید هادی رو نشناسه عجیب مردی و عجیب شخصیتی به معنای واقعی کلمه بزرگ مرد و پهلوان واقعی کلمات نمیتونن پهلونی و جوانمرد بودن ایشون رو آن چه هست بیان کنن
اینروزها که زندگی پس از زندگی پخش میشه با شنیدن روایت های تجربهگر ها از دیدن امامحسین ع، با خودم گفتم یعنی امام حسین ع شهید هادی رو بغل کرده؟ که همان شب یا فردایش زمانی که داشتم کتاب"سلام بر ابراهیم ۲"را میخوانم به داستانی برمیخوریم که یکی از دوستانشان در خواب ایشان را میبیند و میگوید نتیجه آن همه برگزاری هیت چه شد؟ که شهید. هادی میگویند موقع شهید شدن امام حسین ع به بالین ایشان میآیند وبغلشان میکنند.
بعضی چیزها حسی هست یعنی نمیشود بیان کرد تا خود طرف تجربه کند مثل شکستن استخوان که طرف هر چقدر هم داد بزند ما نمیدانی حس و درد آن لحظه اش را درک کنیم وقتی که خودمان سالم هستیم،
یا کتاب "مادر شمشادها" پسرش زمانی که از مدرسه به خانه میآید و وقتی میبیند ناهار نیست خودش دست بهکار میشود و ناهار درست میکند.
آیا رفتن چنین پسر های درد ندارد!؟
منکه یک خواننده بیش نیستم بغضم میگیرد که چه جوان های برای این مملکت و مرزبوم دادهاند،
بهترین پسرانشان گلچین شدن و رفتن،
برای مملکتی که الان هست
مادر شهید شهرمان شهید احمد رضا احدی رتبه یک کنکور،زمانی که با مادرش گفتگو میکردند در بهشت زهرا قطعه شهدا میگفت من اینجا میایم اینها را میبینم خجالت میکشم چطور بعضی ها خجالت نمیکشند،دقت کنید این حرف یک مادر شهید است.
حیف آن جوان های پرپر شده که مملک به چنین روزی بیفتد
و حال بیاید مسیر برگشت را برایتان بازگو کنم
در مسیر برگشت روای مسابقه گذاشت که هر کی داستان و روایت این چندروزه سفر رو تعریف کنه بهش جایزه بده حالا جایزه چب بود؟ پوکه زمان جنگ، منم عاشق یادگاری های ۸ سال دفاع مقدس؛باخودم گفتم هر طوری شده باید بدستش بیارم و اینکه خودمو راضی کردم اون فاطمه خجالتی رو راضی کردم که بره پشت میکروفون برای یه جماعتی صحبت کنه خلاصه رفتم و صحبت کردم و اون پوکه که خیلییی برام ارزشمنده رو گرفتم،
یکی از دخترهای جمع داستانش این بود:
سالها قبل قرار بود به راهیان بیایم ولی خب در مسیر رفت مریض شدم و برگشتم گفت که قصدش به آن سفر تفریح بوده است،
بعد تعریف میکرد که سنی است و اینکه به امام حسین ع اعتقاد دارند البته نه مثل ما شیعه ها و اینکه دلش میخواسته به زیارت امام حسین ع برود ولی محلهای که زندگی میکرده جایی برای ثبت نام نبوده و برای یکی از دوستانش میگوید که آن دوستش میگوید تا کربلا نمیتوانی بروی ولی تا نزدیکی هایش میتوانی بروی و راهیان نور جنوب را پیشنهاد داده و آن دختر هم ثبتنام میکند و شب قبل از رفتن به جنوب مریض میشود و با خودش میگوید لابد قسمت نیست که بروم و ناراحت میشود که دوستش کوثر میگوید ناراحت نباش شاید یک شهیدی تو را دعوت کرده است،و شب که میخوابد و صبح که بلند میشود دیگر خبری از درد در بدنش وجود ندارد سرما خورده بود ولی حالش خیلی بهتر شده بود، در ادامه میگوید خیلی با شما حال کردم و من خیلی کیف میکنم چونکه دوست دارم مصداق حدیث"مایه زینت ما باشید" را اجرا کنم، با خود فکر میکنم یکی از نیت های آمدن به سفر من نیز نزدیک شدن به حرم امامحسینع بود(این دختر همانی بود که در ماشين میگفت شاید قسمت نیست)،
جالب است دوست ندارم و نداشتهام کسی اشکم راببینید ولی با گفتن داستانش اشک بی محابا از چشمانم جاری میشود نگران نیستم کسی اشکم را ببیند همه تحتتاثیر قرار گرفته اند،
میگوید در اونجا به یکی از شهدای گمنام حس عجیبی داشته و گمان میبرد همان شهیدی بود که دعوتش کرده است؛
از مرز رد میشویم شب است و میگویند حتما باید پرده پنجره ها کشیده شود که بچه ها با این موضوع هم شوخی میکنند،
یکی از راوی های خوش خنده و خوش برخورد است نمیدانم بچه ها به او چه میگویند که او میگفت نه بابا ما ۸ سال با دست خالی جنگیدیم ۷۲ کشور پشت صدام بود آخر چی شد!؟ وقتی خدا بخواهد همچین ممکنه است غصه نخورید و... بسیاررر برایم الهام بخش بود
برایم سوال بود که چرا از دید مادر شهدا به آن شهدای معراج و همه شهدا نگاه میکنم
شاید یکی دلایل خواندن کتاب های آنان باشد و علت دیگری که سر سفره سحری به ذهنم رسید این باشد که اسمم فاطمه است هم اسم مادر سادات س.
شاید خاطرات دقیقا همان کلمه و جمله نباشد که به علت مدت فاصله اتفاق افتادن و نوشتن هست مخصوصا داستان منطقه طلایه
(امشب بعد از یکسال عکس شهید هادی را پیدا کردم)
یاعلی
با داستان تصویر سازی کنید تا بعدا عکس ها رو میزارم.