نجوا
نجوا
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

سفر شمال

از خاطرات سفرم بخوام بگم به یک مورد اشاره کنم که بی فرهنگی خانواده مادریم رو می‌رسونه و برای فرهنگ سازی از خودم شروع میکنم.
ماجرا از این قرار بود که همکار دایی ما کلید ویلای شمال رو بهش داد که بره سفر ما هم همه خواهری و برادری رفتیم. که جای خوبیم بود دوتا اتاق داشت یه حیاط خوشگل سرسبز با دیوار های سرسبز، جالبی شمال اینه که دیوار هاش هم گیاه رشد می‌کنه و بنظرم خیلی اتفاق قشنگیه.
ویلاهای همسایه درخت داشتن و میوه های که به ثمر رسیده بود و یا نیمه ثمر بود.
نیمه ثمر که میگم یعنی کال،
روز اول که آماده رفتن شدیم و از شاخه درختی میوه که از ویلای همسایه زده بود بیرون که از قضا آلوچه یا همون گوجه سبز نمیدونم دقیقا چی بهش میگن،
و بچه های همیشه در صحنه مشغول خوردن! که خاله کوچیکم هم میخورد و به منم گفت بخور! گفتم خاله اشکال نداره!؟
که با این عنوان نه بابا! شاخه زده باشه بیرون اشکالی نداره این مال کوچه‌س دیگه.....
که من در این لحظه یک یا دو تا آلو چیدم!!!

الان که در اینترنت سرچ زدم و تحقیق کردم که اون درخت مال همسایه هست هر چند شاخه های درخت اومده باشه تو کوچه بازم باید اجازه گرفت، واقعا از کار خودم شرمسارم.

و کار به اینجا ختم نمیشه!
خانواده همیشه در صحنه یا همیشه در حال چیدن! در مسیری که میرفتن که برسن به ساحل بر میخورن به مزرعه کاکتوس که شروع میکنن به چیدن با این عنوان که این گیاه خودرو هست!!! و تا جایی که توانستند چیده‌اند! که روز آخری طرف اومده گفته اینا مال ماست که کاشتیم و کامل برسه میریم میفروشیم!
و اما شب آخر
که بردارم میره نوشابه بگیره با خاله وسطی که موقع برگشت هر چی درب میزنن کسی درب رو باز نمیکنه و این درب زدن ها همسایه رو هوشیار می‌کنه که آقای همسایه میگه چند لحظه وایستید من بیام،
بلههههه
خودتون چه حدسی میزنید!؟
صبحی مادربزرگم و داییم باقالی های همسایه را نه تنها چیده بودن بلکه لگد مال همه کرده بودن!!!!!! از آنجایی که خیلی با انصاف هستن تمامی باقالی ها را چیده و طوری لگد کردن که دیگر قابل کشت و رشد نیستن!!!!!
و تمامی این اعمال با عنوان اینکه داخل کوچه‌اس مال همه‌س!!!!!
آقای همسایه خیلی ناراحت بود خالم که کمی هم کلاس فن بیان رفته و خوش زبان خوبی هست با خودش و خانمش صحبت میکرد
که خالم می‌گفت واقعا خجالت زده شدم موقعی که گفت اجازه گرفتن را اولین چیزی هست که هر پدر مادری به بچش یاد میده!
( حالا ما چی؟! مادربزرگمون خودش چیده و لگد مال کرده)

و شاید جالب باشه براتون که دایی من زیر بار نمی‌رفت می‌گفت قبول ندارم داخل کوچه بوده! هر چی میگفتم بابا طرف از این ناراحته که چرا لگد‌مال کردید که دیگه در نمیاد!؟ و چرا همه رو چیدید بی انصاف ها!
گوشش بدهکار نبود و آخر سری هم به داد سر من زد که چنین حرفی رو زدم.
و حقیقتا من هم ازش دل بریدم و دیگه ازش ناامید بودم ناامید تر شدم.
هر چند که صبحش اومد و بوسم کرد ولی دلم باهاش صاف نشد توی جمع دادن زدن برام سنگینه مخصوصا منی که تا حالا هیچکس سرم داد نکشیده حتی بابام.
و جذابیت داستان جایی به اوج خودش میرسه که ( واقعا شرمنده و شرمسارم از گفتن این قسمت) مادربزرگم میره قسم دروغ میخوره که فلانی به قرآن من نچیدم!!!!!
و اون صحنه‌ای که داره گیاه رو لگد می‌کنه میاد جلوی چشمم! واقعا ناراحت و شرمسارم از وجود داشتن همچنین مادربزرگی که با وجود این سن و داشتن ۷ پسر( ماشاالله) و یه عالمه نوه و۴ دختر ( ماشاءالله) و جلوی انظار قسم دروغ بخورد!!!!!!!!!!!!
واقعا تأسف برانگیز است.
حالا که چیدی حالا که لگدمال کردی حالا که طرف رودرو شدی حالا زمان حلال خواهی هست نه دروغ گفتن!!!!
که طرف برگشته گفته باقالی کیلو ۳۵ تومنه که از طرف ما گفتن نه کیلو ۲۵ تومنه،
که دیگه خودتون میدونید این حرف صاحب مزرعه چقدر بد بود برای ما.
اعصابم از این خرابه که قبول نکردن مشکل از اونا بوده و مقصرن هم داییم هم مادربزرگم.
ولی وقتی به این فکر میکنم مشکلاتی در زندگیشون پیش میاد که از همین بی منطقی های هست که دارن از این نپذیرفتن اشتباهشون از اینکه بلد نیستن عذرخواهی کنن و در طول روز چه اعصاب خورد کنی های که دارن که اتفاقا برگرفته از این اخلاق شونه.
وقتی کج میری نباید انتظار داشته باشی راست بیاد تو کارت.

قلعه رودخان
قلعه رودخان
تالاب
تالاب

و اینکه سفر قبلی به شمال که با عموم رفتیم از باغ داخل ویلا میوه چیدم میوه‌ای که داخل شهرمون نبودش و انگاری پیوندی بود شکل انار کوچولو بود با هسته های ریز، که وقتی بردم داخل خونه نشون عموم دادم عموم گفت مال مردمه چرا چیدی؟ گفتم مال ویلای هست که خودمون اجاره کردیم داخل حیاطش بود که عموم با این عنوان که ما خونه رو اجاره کردیم نه میوه های باغ رو گفت که مجوز چیدن نداری که عذاب وجدان سنگینی بر دلم نشست حتی دستم می‌لرزید که گفتم کارد بخوره به شکمت هی، وقتی ازشون اجازه گرفتیم و حلال خواهی کردیم گفتن اشکالی نداره فقط زیاد نخورید.
اونجا یه نفس راحتی کشیدم و اینکه اون میوه‌ای که من چیدم ازش رسیده بود و ریخته بود پای درخت حالا نمیدونم صاحب خونه خوشش نمیومد از میوه یا هرچی،
اینو میخواستم بگم که در این سفر هم با این زمینه که کم بخورید در ذهنم بود. و اینکه یه بزرگتر می‌تونه راهنما باشه و کوچیکتر رو حمایت کنه.
و در آخر از خدا طلب بخشش دارم که هرچند این حق الناس هست، و اینکه این سفر تجربه شد برام که دیگه همچین کارهایی نکنم هر چند یک یا دو آلو باشه هر چند که همه از میوه باغ مردم بخورن و من طرد شم. تا آخر حق رو بگم گرچه خودم تنها باشم.

قشنگیه
قشنگیه




سفرسفرنامهزندگیتجربهداستان
Students for always
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید