زیارت عاشورایی که از دست یکی از بهترینهای روزگار هدیه گرفتم و بسیار دوستش دارم، مسیری که مرا به این هدیه رساند، واقعاً جالب است.امسال تابستان به یکی از آرزوهایم رسیدم؛ آرزویی که سالها حسرتش را داشتم و بالاخره به سنی رسیدم که خودم توانستم آن را برآورده کنم. دقیقاً یادم هست، ۸ تیر سال ۱۴۰۳ به گلزار شهدای تهران رفتم؛ جایی که حتی نامش ضربان قلبم را بالا میبرد. سالها آرزو داشتم میان گلزار شهدا قدم بزنم.
با مترو رفتم و بقیه مسیر را با تاکسی دربستی طی کردم. بهشت زهرا آنقدر بزرگ بود که دهانم از تعجب باز مانده بود! فکر میکنم اندازه شهرستان ما هم بهاندازه کل بهشت زهرا نباشد. از دیدن آن همه سنگ قبر که تا جایی که چشم کار میکرد، ادامه داشت، متحیر شدم. مدام اطرافم را نگاه میکردم؛ انگار یک جفت چشم دیگر هم نیاز داشتم برای دیدن!به راننده تاکسی گفتم که به گلزار میروم و او هم مرا به اولین قبری که شهیدی در آن خاک شده بود، رساند. آنقدر قبر شهید آنجا بود که نمیدانستم از کجا شروع کنم. با خودم گفتم، این همه جوان پرپر شدهاند... و آنهم چه جوانهایی؛ از نابترینهای روزگار، از مردترین مردانی که دنیا به خود دیده است.همینطور که قدم میزدم، با خودم گفتم اول بروم سر قبر شهید پلارک، شهید معروفی که کمتر کسی است که او را نشناسد؛ شهیدی که گفته میشود از قبرش بوی گلاب میآید و همیشه خیس است. البته من که رفتم و بو کردم، بوی گلاب احساس نکردم.
آدرس قبر را که از هر کسی میپرسیدم، همه خیلی خوب راهنمایی میکردند؛ برعکس شهر که هیچکس حوصله جواب دادن ندارد!از دور هم میشد حدس زد کدام قبر شهید پلارک است، چون تعداد زیادی از مردم اطرافش بودند. نزدیکتر که شدم، دیدم خانمی جوان گلها را پرپر میکرد و روی قبر میریخت. نمک و ویفرهایی هم روی قبر بود. سکوتی حاکم بود و فقط صدای پاهای رهگذران این سکوت را میشکست. از انواع اقشار جامعه میآمدند و فاتحه میخواندند. از خانمی که به قبر نزدیک شده بود، پرسیدم: "از اقوامشان هستی؟" و جواب منفی او مرا متعجب کرد.راستش بقیه شهدا را دقیق یادم نیست چطور سر قبرشان رفتم، فقط یادم هست که مسیرها خودشان به من نشان داده میشدند. من فکر میکردم این اتفاقی است، اما بهنظر بعید میرسد که تصادفی بوده باشد...بر سر قبر شهیدان زیادی رفتم و برایشان فاتحه خواندم.
شهیدانی که مرا طلبیده بودند، خودشان راهنماییام میکردند. از بین قبور که عبور میکردم، بالای بعضی از قبرها سربندهایی آویزان بود که با جهت باد تکان میخوردند. با خودم گفتم حتماً یک گره به آنها بزنم. در همان حال، چشمم به قبری افتاد که در انتهای راه و کنار باغچه بود. همانطور که گره میزدم و نیت میکردم، صدای مردی شنیدم که گفت: "شما سیده خانم هستید!؟" سرم را برگرداندم و دیدم یک مرد سبزپوش، از کارکنان زحمتکش محیط زیست، است. گفت: "شما از خانواده شهدا هستید؟"
خدایی خیلی ذوق کردم که اینطور فکر کرده بود. از آن "سیده خانم" هم خیلی خوشم آمد. راستش به قول معروف "خر کیف" شده بودم! گفتم: "نه، از اقوامشان نیستم."
آن مرد ادامه داد: "این قطعه، قبر شهیدی است که در روز تولد امام حسین (علیهالسلام) به دنیا آمده و شهادتش هم در روز عاشورا بوده. همین که داشتم راه را پیدا میکردم، چشمم به این سربندها افتاد."
او گفت: "مادر این شهید هر هفته میآمد سر قبر پسر شهیدش، اما چند وقت پیش عمل کرده و دیگر نمیتواند بیاید. من هم فکر کردم شما از اقوامشان هستید که خواستم بگویم به حاج خانم بگویید برای ما دعا کنند؛ دعایش ردخور ندارد و جواب میدهد."خواستم با بطری آبی که در دست داشتم، قبر را بشویم؛ اما دیدم چقدر تمیز است و حتی گلآرایی هم کردهاند. همانجا کنار قبر، قبر یک شهید گمنام بود که خشکخشک بود و نور خورشید هم مستقیم به آن میتابید. نمیدانم چرا ناگهان دلم شکست و با خودم گفتم: "یعنی مادر تو کجاست؟! کجا دارد دنبالت میگردد؟!"
بطری آب را روی سنگ قبر شهید گمنام ریختم و دست کشیدم به نوشتههایش که به رنگ قرمز "شهید" و به رنگ سبز "گمنام" بود. وقتی بلند شدم، دیدم چقدر شهید گمنام به ردیف کنار هم هستند...
به قطعهای رسیدم که روی آن نوشته بود "مدافعان حرم". وقتی داخل قطعه را دیدم، چند خانم مانتویی با موهای بیرون ریخته توجهام را جلب کردند. واقعاً تعجب کردم؛ من نمیخواستم وارد این قطعه شوم، اما ناگهان خودم را درون آن یافتم. قبری توجه من را جلب کرد که ضریح کوچکی بالای آن بود و سنگ قبر بزرگ و سفیدی با عکس یک پسر جوان روی آن قرار داشت. با تعجب به قبر نگاه میکردم و دستم را به سنگ قبر و آن ضریح کوچکی که بالای قبر درست کرده بودند، میکشیدم.الان که به حرکاتم فکر میکنم، خندهام میگیرد. طوری نگاه میکردم که انگار از فضا آمده بودم! دیدم یک خانم چادری آن طرف نشسته است. با خودم گفتم بروم با او صحبت کنم. بالای سر قبری که نیمکتی درست کرده بودند، نشستم و وقتی به سر قبر نزدیک شدم، فاتحه خواندم. خانم گفت: "این قبر آشنای شماست؟" که من گفتم: "نه." در واقع، روم نمیشد بگویم که برای این آمدهام که فاتحه بگویم و سر صحبت را با شما باز کنم. از قیافهتان میخورد که خواهر شهید باشید و دوست دارم با شما گپ بزنم.باید بگویم تمام آن زمانی که من مانند ندیدبدیدها با تعجب به قبر مدافع حرم نگاه میکردم و به آن دست میکشیدم، در واقع زیر نگاههای مادرش بودم. نمیدانم صحبت را با چه چیزی شروع کردم، فقط میدانم که هم خواهر شهید بود و هم مدافع حرم. او گفت مادرش از دوری نوهاش طاقت نیاورده و دق کرده است و هم برادر و هم پسرش شهید مدافع حرم بودهاند.در پایان، او به من یک عدد زیارت عاشورا داد که عکس پسر و برادرش روی آن بود و این شد بهترین هدیه عمرم؛ همانی که در ابتدای متن گفتم و همانی که عکسش را گذاشتم.
مردم گلزار با بقیه مردم فرق داشتند. یک مهربانی خاصی داشتند و البته یک نقطه مشترک که همه ما را در گلزار جمع کرده بود. از همصحبتی با آدمهای آنجا هیچ خسته نشدم؛ وقتی که شروع به صحبت میکردند، سراپا گوش میشدم و با تمام وجود به صحبتهایشان درباره شهدا گوش میدادم.آقایی اشاره به قبری میکرد و میگفت: "خودم ایشان را از فلسطین آوردم..." همین که از شهدا میگفتم و دلم پر میشد از یاد خاطرههای آنها، حس خیلی خوبی میگرفتم. عطر خاصی به مشامم میرسید که فرق داشت با بقیه عطرها و حسها.هوا گرم بود و به قول پسر داییام، امیر، "خر تب میکرد" (این را زمانی که برگشتم خانه گفت). اما من آنقدر شوق داشتم که متوجه گرمی هوا نشوم.مسیرم به قبر شهیدان جهانآرا، چمران، همت، بهشتی و... رساند. در مسیر که میرفتم، ناگهان به خودم گفتم: "اعه، شهید هادی!" و با خودم فکر کردم: "تو آسمان دنبالت بودم، اینجا پیدایت کردم" (طنز).قبلاً هم عکسی از شهید کشیدهام که البته روم نمیشود به اشتراک بگذارم. یک شهید دیگر هم دیدم و گفتم: "اعه، اون شهیده!"به عنوان هفته دفاع مقدس گفتم بیایم و یک خاطره از بهترین روز زندگیام بگویم. به عنوان کسی که جوان این زمانهام، اما عاشق کتابهای دفاع مقدس مانند "نورالدین پسر ایران"، "دا"، "من زندهام" و "ملا صالح، تنها گریهکن" هستم. به عنوان کتابخوانی که هر کسی مرا ببیند و کتابی در دست داشته باشم، میگوید: "این کتاب شهیده!؟"
از این نذری ها هم زیاد بود.
.