به قول شاعر تلخی روزگار از جایی شروع میشه که خیلی چیزا رو میشه خواست اما نمیشه داشت....
مثل منی که بعد از یه اتفاق از خاله هام جدا شدم و این که میخوام بگم رو حتی به مادرمم نگفتم اینکه بعضی شب ها خواب فامیل رو میبینم که باهم خوبیم میبینم که داریم میخندیم نمیدونم چرا ولی باز با اون همه بی احترامی که دیدم اگه جلو میومد منم راه میومدم باهاش حقیقتا با دیدن خواب ها دلم برای خودم سوخت...
روزها درگیر پیجم هستم و آموزش فیگما میبینم ولی شب که میخوابم اونجوری خواب میبینم یعنی یه گوشه از مغزم هنوز به اون رابطه فکر میکنه؟ به روزهای خوشی که گذشت!؟ حقیقتش رو بخوایید حتی تو خوابم نمیدیدم همچنین اتفاقی رو اینکه باهم بد شیم بعد اون همه خاطرات مشترک خوبی که داشتیم. طوری بشه که حتی بهم سلام هم ندیم!... حرف های نامربوطی شنیدم ولی خب یاد حرف امام حسین علیه السلام میفتم که میفرماید: خدا میبیند. اونم بعد از شهادت علی اصغر علیه السلام
میدونم که خدا همه اینها رو میبینه و حتما حکمتی هست چونکه من در این اتفاق هیچ نقشی نداشتم.اخ که دلم چقدر هوای نجف کرده به قول معروف خانه پدری توی کتاب پدر خوندم که نوشته بود وقتی رفتی نجف و چشمت خورد به گنبد طلایی بهش
بگو"سلام بابا"
دلم با این جمله سخت شکست و به گریه افتادم یاد یتیمی افتادم که باباشو دیده و بهش پناه آورده...
یاد بابای که توی شهر خودش هم غریب بود بابایی که جواب سلام بهش نمیدادن بابایی که وقتی شهید شد گفتن مگه نماز میخونه که داخل مسجد ضرب دیده!؟ به قول کریمی ای مظلوم فاتح،هر چند زمان ما هم یک امامی داریم که غریب است. روزگاری که اکثر به فکر لایک و فالو و سابسکرایب هستن که دیده شن.